اروپا در وضعیت اضطراری (فورس ماژور) بهسر میبرد. در فرانسه، معترضان، موسوم به «جلیقه زردها» به سوزاندن خودروها و تخریب مغازهها مشغولاند و امانوئل مکرون، عزیز دردانه، ترقیخواهان اروپایی را به تکبری شبه ماری آنتوانتی محکوم میکند، بیاینکه تمایلی به بررسی و فهم مشکلات مردم عادی نشان دهد. در بریتانیا، شکست مطلق برای تدوین طرح برگزیت به تراژدی ملی بدل شده است. چند روز پیش، نخستوزیر هلند، مارک روته در نامهای سرگشاده به همتایان خود، به این نتیجه رسید که بریتانیا «کوزه را شکسته است»، به این معنی که اتحاد شکنندة کشور را دستخوش فروپاشی کرده است. او سیاستمدارانی را که به تفرقه دامن میزنند، «پدران هوچیگر تماشاچیان فوتبال» نامید که بدون فکر کردن به نتایج حرفهایشان، فقط دهان باز میکنند و فریاد میزنند.
اینکه چرا رهبران شایستهسالاری مانند مکرون در زمانهای که چالشهای جهان بیش از گذشته تخصص طلب میکند، تا به این حد خشمگین شدهاند، مدتهای مدیدی است ذهن من را به خود مشغول کرده است. اما پرسشی دیگر هم در کنار آن مطرح است؛ چرا پوپولیستها که بر روی موج ضدنخبگی بر سر کار میآیند هم، در جلب اعتماد سیاسی مردم ناکام هستند؟ موفقیت برنامههای ملیگرایان تنها به قطبی کردن جوامع گره خورده است.
@Associated Press
همانطور که مکرون در ماه نوامبر به جشن یادبود صدسالگی پایان جنگ جهانی اول اشاره کرد، سربازانی که یکصد سال پیش از «ارزشهای جهانی» فرانسه دفاع کردند هم خود «خودخواهی ملتها را کنار گذاشتند تا تنها از دغدغههایشان دفاع کنند. زیرا میهنپرستی دقیقاً ضد ملیگرایی است». اما درست همین «خودخواهی» است که میتواند شکست نخبگان را توضیح دهد، نه فقط در درون ملیگرایی که در ارائة وضعیتی جایگزین، که اثبات میهنپرستی آنان است.
فورسماژور مفهومی حقوقی است که به شما اجازه میدهد طی شرایطی خاص از یک وظیفة قراردادی خارج شوید. این نام همچنین به فیلم ۲۰۱۴ روبن اوستلوند نیز ارجاع دارد، کمدی سیاهی دربارة یک زوج حرفهای که با دو فرزند جوان و زیبای خود به یک پناهگاه اسکی در آلپ میروند و آنجا با «تروما»یی غیر منتظره مواجه میشوند که رابطهشان را تغییر میدهد. همهچیز بهخوبی پیش میرود تا اینکه وقتی آنها مشغول لذت از تابش خورشید در رستوران روباز کوه هستند و ریزش بهمن را به چشم میبینند. موج عظیم برف رستوران را در بر میگیرد و پدر بی آنکه نگران بقیه باشد فرار میکند، و فقط به رهایی خویشتن میاندیشد و نه خانوادهاش. هنگامی که برف فرو مینشیند، همه متوجه میشوند دلیلی برای اضطراب وجود نداشته و این یک بهمن کنترل شده بوده که کمی منحرف شده است. هیچکس صدمه ندیده است. پدر بازمیگردد و بهگونهای رفتار میکند که انگار هیچ اتفاق مهمی نیفتاده است، اما مادر کبود و رنگپریده است. باقی سفر آنها در تلخی لحظة خودخواهی غریزی پدر سپری میشود و امتناع او از پذیرش این قصور.
فیلم اوستلوند تمثیلی عالی است از چرایی آنکه نخبگان شایستهسالار اعتماد مردم را از دست دادهاند. سقوط برادران لِمان «بهمن کنترل شده» جهان بود و بهترینها و باهوشترینها فرار کردند تا به سرعت پول و حسابهای بانکی خود را نجات دهند، بیتوجه به آنان که به کمکشان نیاز داشتند. آنان هیچوقت از انکار آنچه انجام دادهاند دست نکشیدهاند، در نتیجه نه چندان غافلگیرکننده، اکثریت مردم به این نتیجه رسیدند نخبگان شایستهسالار در واقع نخبگان مزدور هستند، همیشه آماده فرار از سر میز. آنها از فقدان واژة «فداکاری» در دایرة واژگان خود رنج میبرند. آنها به جامعه تعلق ندارند اما میخواهند محترم شمرده شوند، تحسین شوند و حتی دوست داشتنی باشند.
پوپولیستهای جبهة مقابل نیز هیچ جایگزینی برای ارائه ندارند و حتی تساویطلب نیستند. آنها در وعدههای خود دروغ میگویند تا نخبگان را دوباره ملیتسازی کنند و سرآخر آنها را به میز ببندند. اما آنچه دستاورد حقیقی پوپولیستهاست دو قطبی کردن ملتهاست و تبدیل آنها به کشورهایی غیرقابل حکومت. جمهوری شهروندان به یک جمهوری از هواداران جناحها که یگانه وظیفه مدنیشان دفاع از تیم خودی است و نفرت از مابقی تبدیل شده است.
هواداران عاشق، نه شهروندان دغدغهمند، هستة مرکزی شیوهای هستند که پوپولیستها دموکراسیمان را تغییر دادند. شهروندان به کشور خود متعهد هستند، اما وفاداری آنها مشروط و حیاتی است. آمادگی آنها برای انتقاد و تصحیح اشتباهات در دولت، حقیقتاً نشانهای از میهنپرستی ایشان است. شهروندان آمادة به چالش کشیدن حکومتشان هستند اگر باور کنند حکومت مشغول خیانت به ارزشهای کشور آنهاست. وفاداری هواداران در عین حال متعصبانه، متکبرانه، تهاجمی و بیانتقاد است و تشویقهایشان بازتاب حس تعلق آنان. بازتاب انتقادی جای خود را به هواداری چشم و گوش بسته داده است. آنان که دست به تشویق نمیبرند بهعنوان خائنان بالقوه شناخته میشوند. احزاب پوپولیست موفق به نمایندگی بخشی از جامعهاند به قیمت چشمپوشی از باقی بخشهای جامعه. احزاب پوپولیست هیچ نیازی نمیبینند که نمایندة مردمی باشند که از آنها خوششان نمیآید، حتی اگر آنان شهروندان همان کشور باشند. آنها واژة «سازش» را در دایرة واژگان خود ندارند.
پس اگر مردم از شایستهسالاران بیزارند و پوپولیستها را نادیده میگیرند، باید به چه کسی اعتماد کنند؟ پاسخ، براساس یک نظرسنجی عمومی، بهشدت بحثبرانگیز است. امروزه، ارتش در سراسر کشورهای اروپایی معتمدترین بخش حکومت است. این مسئله احتمالاً نه به این خاطر است که نبردهای باشکوهی به تازگی رخ داده است یا آنکه اروپا عاشق جنگ است؛ به احتمال زیاد، اعتماد مردم به نخبگان ارتشی میتواند با این شکل توضیح داده شود که آنها تنها کسانی هستند که در قراردادهایشان وضعیت اضطراری قرار نگرفته است. برای آنکه ارتش بتواند خدمت کند، باید برای دیگران فداکاری کند. این دقیقاً همان انتظاری است که مردم از نخبگان خود دارند.
اگر رهبرانی چون مکرون میخواهند با رگههای تفرقهانداز ملیگرایی که کشورهایشان را دو قبضه کرده مبارزه کنند و میهنپرستی خود را جا بیندازند، باید اعتماد مردم را دوباره کسب کنند و برای این کار، باید دستهای خود را به میز ببندند تا ثابت کنند با سقوط بهمن بعدی، متواری نخواهند شد.
*مدیر مرکز استراتژیهای لیبرال در صوفیه بلغارستان
**ترجمه: مجتبی محمدنژاد
***منبع: واشنگتن پست
تاریخ انتشار: دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷