محمدرضا تاجیک
یک
میشل فوکو در آخرین سخنرانی خود بهنام «جسارتِ حقیقت» در سال ۱۹۸۴ از چهرهی دوم انقلاب سخن گفت که در آن انقلاب دیگر پروژهای سیاسی نیست، بلکه سازماندهی مجدد حالتهای وجود است: «اَکتیویسمی که زندگی آن را در نوعی از شیوهی زندگی تأیید میکند … الزاماً نمایانگر گسست از عرف، عادات و ارزشهای جامعه خواهد بود. از طریق صورت آشکارش، از طریق عمل مداوماش و وجود بیواسطهاش، این اَکتیویسم باید امکان عینی و ارزش بدیهی شیوهی متفاوتی از زیستن را که زندگی حقیقی است، مستقیماً نشان دهد.» برای فوکو، هیچ امر اصیلی در این زندگیِ «متفاوت» و «حقیقی» که ضمناً قرار است زندگی خوب و زیبا نیز باشد به چشم نمیخورد. زیباییشناسیِ وجود توسط طبیعت تعیین نشده، بلکه نخست توسط تکنیکهای خودسازی شکل میگیرد. … چهرهی دوم انقلاب، با انحرافاش و اصرارش بر «اَکتیویسم دنیای درونی که به مقابله با جهان برمیخیزد» جهان را تغییر میدهد و جهانهای تازهای ایجاد میکند. کمی بعد از سخنرانیهای فوکو، نوشتهی کوتاهی در مه ۱۹۸۴ از ژیل دلوز و فلیکس گتاری به چاپ رسید که تفکراتشان دربارهی ۱۹۶۸ را دربرداشت و ناماش این بود: «مه ۶۸ اتفاق نیفتاد». این نوشته با این فرضیه آغاز میشود که چیزی بدین رویداد شهادت میدهد و بدینواسطه از زنجیرهی علت و معلولی میگریزد: در پدیدههای تاریخی نظیر انقلابهای عظیم یا مثلاً کمون پاریس «همواره بخشی از رخداد قابل تقلیل به هیچ جبرگرایی اجتماعی یا زنجیرهی علّی نیست. تاریخنویسان خیلی از این نکته راضی نیستند: آنها از پس واقعیت، علیت را مستقر میسازند. اما خودِ رویداد نوعی جدایی و گسستن از علیت است. نوعی انشعاب است، انحرافی بیقانون، شرایطی بیثبات که حیطهی جدیدی از امکان را میگشاید.» حیطهی جدیدی از امکان، جهانهای ممکن جدید، که با انحراف شیوههای زندگی پدید میآید: این همان چیزی است که «زیباییشناسی وجود» فوکو و «انقلاب مولکولی» گتاری را به هم وصل میکند. دلوز و گتاری تأکید میکنند: «رخداد میتواند پشت و رو شود، سرکوب شود، به درون کشیده شود، به آن خیانت شود، ولی همچنان باقی بماند، گویی زماناش نگذشته است. صرفاً خائنان ممکن است بگویند که دوراناش سرآمده. حتی رویداد باستانی هم کهنه نمیشود. گشایشی است به امر ممکن. همان اندازه به درون افراد راه مییابد که به اعماق جامعه.» رخداد بهمثابه یکتایی، تفاوت را در زمان حال درج میکند. کانت، وقتی مسئلهی انقلاب کبیر فرانسه را بهعنوان یک رویداد اصلی پیش کشید، اندیشیدن به اکنون بهمثابه تفاوت را ممکن ساخت. پاسخی هم که بدان داد برایمان اهمیت فراوانی دارد، چرا که به کمک آن میتوانیم نشان دهیم انقلاب مولکولی به چه معناست. در تضاد قوای فکری، کانت میگوید که ما نباید نشانههای تغییر را در رخدادهای بزرگ جستوجو کنیم، بلکه در رخدادهایی که چندان چشمگیر نیستند باید به دنبالاش گشت. به نظر او، اهمیت انقلاب در دیدگاه مولی (Molar) به رخداد اصلی نیست، بلکه در این است که انقلاب (بهخصوص مردمی که در آن مشارکت نداشتهاند) چگونه زیسته میشود. در ذهن آنهایی که انقلاب نمیکنند (انقلاب بهمثابه رویداد اصلی) چه میگذرد؟ اندیشهی کانت راهی برای فهمیدن شدنِ انقلابی باز میکند: شدنِ انقلابی که بهمثابه اکنونِ شدن با ایدهی آیندهی انقلاب مقابله میکند. شدن انقلابی تنها شعار لذتجویانهی «لحظه را دریاب» نیست، بلکه آزمایشی سیاسی است. رخداد با خطی راست از گذشته به آینده وصل نمیشود. همیشه اینطور میپندارند که رخداد هدفی دارد؛ در حالی که رخداد جهشی است در تصور جمعی، نوعی سازماندهی مجدد کار، دانش، کودکی، زمان و جنسیت. اگر رخداد نوعی زمانیت دوگانه دارد، دست آخر باید در مورد لحظه، اکنونِ شدن، رخداد یکتا، نیز همین را گفت که بازمیگردد. رخداد بازمیگردد و در این بازگشت، خودش را به شیوهای متفاوت تکرار میکند. برای مثال، تسخیر تئاتر اُدئون پاریس در مه ۱۹۶۸ وصل میشود به تسخیر سالنهای تئاتر پاریس توسط «کارگران دورهای» در سیوپنج سال بعد. ۱۰ در ۱۵ مه ۱۹۶۸ دانشجویان و هنرمندان بعد از اجرا به اُودئون حمله کردند. به جای اجراهای متداول و اعمال بازنمایانهی تئاتری، برای مدت کوتاهی سالن تئاتر بدل به فضای عاملیت سیاسی شد: مرکز شورش دانشجویی. الیویه مارشار اشاره کرده است که در مه ۱۹۶۸ تئاتر نه تنها محل عاملیت سیاسی بود، بلکه دوباره به خیابان بازگردانده شد. اثاث صحنهی تئاتر اُدئون بهعنوان رسانهای پیشرو در کنار سنگرها بهکار رفت؛ همچنانکه در دههی گذشته اتحاد صورتی-نقرهای به اتحاد سیاه پیوست. معترضان ناگهان همچون سپاهیان رومی، دزدان دریایی و شاهزادگان لباس پوشیدند. فیالواقع، سالن تئاتر نه تنها مکان عاملیت سیاسی بود، بلکه به خیابانهای پاریس نیز کشانده شد. سی و پنج سال بعد در جنبش کارگران دورهای (Intermittents) اتفاق مشابهی افتاد. بعد از پایهگذاری Coordination des Intermittents et Précaires d’Île de France در تئاتر لاکلین پاریس، جنبش به سالن تئاتر اُلمپ دوگوژ منتقل شد. از آنجا گفتمانها و فرمهای سازماندهی کارگران دورهای به کل شهر سرایت کرد: شکنندگی کارگران فرهنگی بدل به دفتر مرکزی قدرت جدید شد. بهگفتهی موریتزیو لاتزاراتو، همچنان که رخداد به تاریخ میپیوست، عاملان «شیوههای جدیدی از گفتار و کنش، حالتهای «با-هم-بودن» (آرزوی حکومت بر خویشتن) و حالتهای «علیه چیزی بودن» (ارادهی گریز از انقیاد) را میآفریدند و میساختند، بهخصوص در آغاز ناپیوستگیای که رخداد پدید آورده بود.»
دو
آیا ایرانِ امروز با چهرهی دوم انقلاب یا اکتویسمی معطوف به زندگی مواجه است که با انحرافاش از نظم نمادین دیگری بزرگ، و میل و ارادهاش به متفاوتزیستن بهمثابه امر واقعی لکانی ظهور کرده است؟ آیا آنچه اینروزها در ساحت جامعهی ما جاری است، نوعی «انقلاب مولکولی» است که رفتن و بازگشتن مداوم ذاتی آن است و تنها اصحاب قدرتاند که میتوانند از پایان آن سخن بگویند؟ آیا آن ممکن امروز گشایشی بهسوی ممکنکردن غیرممکنهای آینده و گشایشی در فضای سوبژکتیو (یا جهشی در تصور جمعی آنان) تماشاگران منفعل کنونی نیست؟ آیا این جریان نیز با جاریشدناش در بستر زمان و مکان و فضا، عاملان جدید، شیوههای جدیدی از گفتار و کنش، حالتهای «با هم بودن» و حالتهای «علیه چیزی بودن» را نمیآفریند و نمیسازد؟ هر چقدر لوح ملفوف خیزش ۱۴۰۱ گشودهتر میشود، بیشتر درمییابیم که رویداد ۱۴۰۱ یک نام برای مجموعهای از پیوستگیها و ناپیوستگیهایی است که در متن آن بهعنوان یک تکثر یکتا اتفاق افتاده است، نام صورتی فلکی، نام ستارهای که بسیاری از ما دنبال میکنیم، چه آگاهانه و واقعبینانه این خیزش را تجربه کنیم و چه نه. این خیزش، زنجیرهای از رویدادهایی است که هر لحظه تفاوت را به اکنون تزریق میکنند. این خیزش، حتی آنزمان که نفی میشود در زبان مخالفان خود بازتولید میشود. همانگونه که دلوز در سال ۱۹۷۷ نوشت: «رقابتی در کار بود که ببینند چه کسی میتواند بیش از بقیه روی مه ۶۸ بشاشد. حرفشان را در قالب این نفرت بیان میکردند: «ما در ۶۸ حضور داشتیم (واقعاً داشتند؟) و به شما میگوییم که احمقانه بود. هیچ دلیلی ندارد دوباره انجاماش دهیم.» این همان حُقه است؛ همان کلکی است که هنوز هم خیلی خوب کار میکند: کسانی که کموبیش در ماجرا دستی داشتند، از حضورشان در ماجرا استفادهی ابزاری میکنند تا به شیوهی خود به رخداد ناسزا بگویند، زمیناش بزنند یا تحریفاش کنند تا بتوانند با آن کنار بیایند. امروز، ابعاد این خیزش در لحظهی آغازیناش آشکارتر از آن است که بتوان در اختفا و رویتناپذیری آن کوشید، یا این لحظهی آغازین را با لحظات تطور و تحولاش اینهمان کرد، یا واقعیت آن صرفا برساختهای رسانهای و خارجی تصویر کرد، و یا بر این سخن شد که «رخداد ۱۴۰۱ اتفاق نیفتاده است». لذا بر کسانی که از رخش و رخدادناش در عذاباند فرض است که در این لحظهی آغازین تاملی داشته باشند و دریابند این رخداد در همان لحظهای که رخ داده است چه بوده است و چرا. لازمهی چنین تاملی، در گام نخست، بیرونآمدن از غار تنگ و تاریک تحلیلی خود و بر دامان آفتاب افکندن صورت زیرین این پدیده است. افلاطون میگوید، «تراژدی واقعیِ زندگی جایی اتفاق میافتد که آدمی از نور بهراسد»، هراس از روشناییِ روز همان از دست دادنِ حقیقت است. برای فهم واقعیت، باید از غار تحلیلی خود خارج شد و سایهها و نقشهای منعکسشده بر دیوار غار را واقعی و حقیقی نپنداشت. اما افزون بر این، درک ماهیت مکتوم رفتارها و رویدادها، به تصریح فروید، نیازمند ورود به غار ذهنی و احساسی و روحی و روانی و نیز، ورود به قلمرو نیمهتاریک رویاهای دیگران است. به باور افلاطون، اگر آدمی شهامت خروج از تاریکی غار، از نظم متعارف را داشته باشد، میتواند زیر روشنایی خورشید به واقعیت یقینیتری دست یابد. به باور فروید نیز، اگر فرد شهامت بازگشتن به تاریکی درون را (به مددِ روانکاو) داشته باشد میتواند حقیقتِ امیال خود را دریابد و به فهم مضاعفی دست یابد. شاید ایستادن در میانهی افلاطون و فروید، و دیدن چهرهی دوم انقلاب، همان ضرورت تاریخی باشد که اصحاب قدرت با آن مواجه هستند.