- آرمان امیری
در تصویری از دیوارنویسیهای انقلاب، در آن ازدحام شعارها، در آن هیاهوی مردهباد و زندهباد، لابهلای فهرست بلندبالای دشمنشناسی انقلابیون تازهنفس، یکی هم آن زیر نوشته: «بگفته خمینی نظم را رعایت کنید».
حالا سالهای سال از آن روزهای پر تب و تاب گذشته است. شعارهایی که هر کدام شاید به خط و جریانی در طول تاریخ نظام جمهوری اسلامی ارتباط پیدا کردند و ای بسا اثراتی نیز به همراه داشتند که، رد پایش در سرنوشت امروز ما قابل مشاهده باشد؛ به باور من اما، هیچ کدام از آن فریادها، به اندازه همان جمله کوتاه و آن نصیحت به ظاهر آرام در ماهیت ایران پس از انقلاب و نظام برآمده از دل آن تداوم نیافته است: «بگفته خمینی نظم را رعایت کنید».
طی چهل سال گذشته، در باب آنکه هدف و ارزشهای راستین انقلاب ۵۷ کدام بود، جدالهای فراوانی را شاهد بودهایم. جدالهایی که گاه به حذف برخی گروهها یا چهرههای دخیل در انقلاب منتهی شدهاند. برخی به مجموعهای از ارزشهای دموکراتیک نظیر آزادی، استبدادستیزی، حقوق بشر و رفع تبعیض نظر دارند. برخی دیگر بیشتر به جنبههای عدالت، فقرزدایی، اشرافیتستیزی و حتی رویکردهای جهانی و ضدامپریالیستی اشاره میکنند. گرایش مشخص دیگری نیز با تاکید بر کلیدواژههایی چون «حکومت اسلامی» به جای «جمهوری اسلامی»، مشخصا بازگشت به مذهب را عصاره اصلی انقلاب قلمداد میکند.
قصد ما اینجا قضاوت میان این اهداف و روایتها نیست. برای این نوشته، آنچه اهمیت دارد، ذات «ارزشگرایی» است که بیتردید در دل هر انقلابی وجود دارد. انقلابها آرمانخواه و انقلابیون همواره ایدهآلیست هستند. مهم نیست با چه گرایشی و چه ارزشهایی قدم در مسیر انقلاب بگذارند. مهم این است که ارزشهای خود را یکسره ناب و در کمال مطلق طلب میکنند. نابگرایی ویژگی غیرقابل انفکاک ارزشهاست که اتفاقا در انحصار انقلابیون قرار ندارد. حتی غیرانقلابیونی که محافظهکارانه، زیر چتری از «واقعگرایی» تصمیم میگیرند که بخشهایی از نابگرایی ارزشها را به سود مقدورات جهان نادیده بگیرند، هرگز فراموش نخواهند کرد در نهایت، اصل خود ارزش، ناب و مطلق است. میخواهد عدالت باشد، آزادی باشد، یا نظم. ارزشها، در ذات خود تقلیلپذیر نیستند، اما گویی پارادوکسی اجتنابناپذیر در برخی انقلابها وجود دارد که در نهایت به تقلیلگرایی در همان ماهیت مطلق ارزشهایش ختم میشود.
وجود رهبرانی فرهمند و کاریزماتیک، معمولا از ارکان تکرارشونده در تاریخ انقلابها بودهاند. «ماکس وبر» از جمله اندیشمندانی است که بر این نکته تاکید دارد. او، ضمن تحقیق در باب انواع حکومت، به چند دسته متفاوت از سازوکارهایی پی برد که به اقتدار و مشروعیت حاکمان در نزد مردم منجر میشوند.
نخستین نوع مشروعیت را وبر «اقتدار سنتی» نامید. مشروعیت چنین حکومتهایی به دلیل پایبندی فرد حاکم به مبانی و اصولی است که برای جامعه رسمیت و ای بسا قداست دارند. در واقع، شخص حاکم مشروعیت دارد، چرا که بر اساس اصول و ارزشهایی حکمرانی میکند که آنها نزد مردم مشروعیت دارند. قداست ارزشها، پایه تبعیت در اقتدار سنتی است و طبیعتا تخطی حاکم از این ارزشها به مشروعیتزدایی او منجر خواهد شد.
اقتدار دوم، به حکومتهای مدرن تعلق دارد که وبر آن را «اقتدار قانونی» یا «عقلانی» خواند. در جهان جدید، حاکمیت تا زمانی مشروعیت دارد که اقتدار خود را بر مبنا و از طریق قوانین اعمال کند. قوانینی که برخی ریشههای آن را در یک «قرارداد اجتماعی» قلمداد کردهاند و به هر حال توافقی وجود دارد که مورد اجماع عمومی هستند. سودمندی نهایی قانون برای تکتک افراد، نوعی محاسبه عقلانی است که پایه مشروعیت حکومتهای مدرن را تشکیل داده است.
در نهایت اما وبر متوجه نوع دیگری از مشروعیت حکمرانی شد که نه از سازوکار ارزشگرایی سنتی پیروی میکند و نه از قانونگرایی حکومتهای مدرن. او، این دسته سوم را «اقتدار فرهمند» یا کاریزماتیک نامید. این اقتدار کاریزماتیک نیز به نوعی بر پایه تقدس بنا شده، اما نه تقدس ارزشهای سنتی، بلکه تقدس یک قهرمان یا رهبر فرهمند و فرامینی که او بر آنها صحه میگذارد.
وبر در توصیف رابطه کاریزمایی مینویسد: «نوعی رابطه اقتداری است که طی آن، پیرو، صفات و ویژگیهای استثنایی و فوق بشری برای رهبر قائل است و به دلیل همین صفات، داوطلبانه و با شور و شوق از او تبعیت میکند».
او در بررسی نمونههای کاریزماتیک در مییابد که سازوکار و مبانی و دلایل پیروی پیروان از رهبران فرهمند، نه با اصول و چارچوبهای سنتی همخوانی دارد و نه با مبانی قانونی. تایید ویژگیهای کاریزمایی از سوی دیگران، مربوط به یک اعتماد کاملا شخصی به صاحب این خصوصیت است. روابط در این گونه اقتدار بر احساس تکیه دارند و به شدت شخصی هستند. وبر در نهایت به این نتیجه رسید که: «پدیده کاریزما، در شکل خالصاش، اغلب در حیطه مذهبی به چشم میخورد».
لنین در شوروی، مائو در چین، کاسترو در کوبا و احتمالا گاندی در هندوستان، نمونههای شاخص رهبران فرهمند و کاریزماتیک هستند. رهبرانی که زاییده و ای بسا، سازماندهنده انقلابهایی تماما آرمانگرا و ارزشی بودهاند؛ اما پارادوکس انقلابها دقیقا از همین دوگانه آغاز میشود: انقلابها، در عین حال که بر پایه قداست ارزشهایی ناب بنا میشوند، رهبرانی کاریزماتیک را پرورش میدهند که خود فراتر از ارزشها قرار میگیرند!
البته سرنوشت شوروی، چین، کوبا و هند پس از انقلاب به کلی متفاوت بود. اگر بخواهیم فقط از منظر بحث این یادداشت تفاوت در این سرنوشتها را توضیح دهیم، شاید بتوانیم بر تصمیم تاریخی و سرنوشتساز گاندی انگشت بگذاریم. الگوی گاندی برای انقلاب خود «خشونتپرهیزی» بود. با این حال لحظهای تاریخی از راه رسید که خود رهبر فرهمند در مقابل این ارزش بنیادین انقلاب قرار گرفت. آنجا که گاندی به دست یک هندوی افراطی ترور شد و این سوال پیش آمد که کدام یک والاتر هستند؟ ذات ناب و خالص ارزش خشونتپرهیزی؟ یا شخص فرهمند و کاریزماتیک رهبر یک انقلاب خشونتپرهیز؟
پاسخ گاندی مشخص بود. او ضارب (و در نهایت قاتل) خود را بلافاصله بخشید تا ثابت کند شخص خودش مهم نیست. مهم آن ارزشی است که باید حفظ شود. بدین ترتیب، او در آخرین درسی که به میراث از خود بر جای گذاشت یادآور شد مشروعیت همچنان باید وابسته به ارزشها باشد. سرنوشتی که میدانیم در انقلابهای دیگر چندان تکرار نشد. نازیها شعاری داشتند بدین مضمون که «پیشوا همیشه بر حق است». تعابیر مشابهی نیز در رژیمهای کمونیستی شوروی، چین و کره شمالی قابل مشاهده است و در نهایت بدانجا ختم میشود که «حق همان چیزی است که پیشوا میگوید».
بدین ترتیب، ارزشها دیگر ناب و مقدس نبودند. گستره مطلق و بیکران ارزشها به قامت رهبر فرهمند بریده میشد و پایه قداست و مشروعیت ارزش نیز نه به واسطه ذات ارزشمند خود، بلکه به واسطه تاییدی بود که از رهبر کاریزماتیک دریافت میکرد. عدالت خوب بود، چون لنین میگفت، و در واقع، عدالت از اساس همان چیزی بود که لنین تعیین میکرد. در جدال سخت پارادوکسی که انقلابها با خود به همراه داشتند، کاریزمای احساسی رهبران بر عقلانیت و ارزشگرایی غلبه کرد. تناقض عجیبی است که خلوص ذاتی و کمال مطلق ارزشها را، نه محافظهکاران، بلکه انقلابیون آرمانگرا زیر پا گذاشتند.
چهل سال پیش، دستی بر یکی از دیوارهای شهر نوشت: «بگفته خمینی نظم را رعایت کنید». نگارنده آن دیوارنویسی مشخصا ضرورت ارزشی همچون نظم را در فضای آشوبزده انقلاب احساس کرده است. با این حال به نظر میرسد باور نداشته که نفس خود نظم ارزشی خالص و ناب دارد که بتوان بدان اتکا و استناد کرد. پس نظم لازم است، چرا که مورد تاکید و تایید رهبر فرهمند قرار گرفته! اگر گمان کنیم که این یک وضعیت استثنایی و متعلق به دوران پرهیاهوی انقلاب بود به کلی به اشتباه رفتهایم.
این هفته و در چهل سالگی انقلاب، علیرضا زاکانی برای مناظره مقابل مصطفی تاجزاده قرار گرفت. در بخشهای متعددی از مناظره، آقای زاکانی با ارجاع به تعابیر رهبر انقلاب مثالهای متعددی زد، از جمله اینکه: «امام فرمودند هرکسی قانون را رعایت نکند مستبد و دیکتاتور است». و سپس با متهم کردن اصلاحطلبان به قانونشکنی، از تاجزاده خواست تا نسبت خود را با «امام» مشخص کنند.
به نظر میرسد در نظرگاه آقای زاکانی نیز عقلانیت یک اقتدار قانونی به تنهایی نمیتواند پایهای برای یک مشروعیت مورد توافق باشد. ایشان حتی به ناب بودن و بر حق بودن ارزشهایی چون پرهیز از استبداد باور ندارند. بلکه تنها زمانی میتوانند به این اصول به ظاهر بدیهی و مورد توافق ارجاع دهند که مشخص شود مورد تایید و تاکید «امام» بودهاند. گویی این همان دست نگارنده شعارهای خیابانی است که پس از چهل سال، همچنان پایههای مشروعیت را نه در عقلانیت مدرن و نه در قداست ناب ارزشها، بلکه تنها در نسبتی احساسی و شیفتهوار با رهبر کاریزماتیک جستجو میکند و حتی ارزشهای جامعه را نیز با مهر تایید و در قامت شخص او به رسمیت میشناسد.
ایران برآمده از دل انقلاب نیز به مانند هر جامعه انقلابی دیگر، همواره مدعی آرمانگرایی و ارزشگرایی باقی ماند. ظهور یک جناح سیاسی با ادعا و برچسب «اصولگرایی» که خود را «نیروهای ارزشی» نیز میخوانند و ادعای محافظت از ارزشهای انقلاب را دارند به تنهایی میتواند مثبت همین مدعا باشد. پرسشی که باقی میماند اما همان تضاد درونی انقلابهاست: تنها ارزشهایی میتوانند محور و دستمایه چنین ادعاهایی قرار گیرند که ذات ناب و مطلق خود را حفظ کرده و قداستشان متکی به خود باشد. وقتی حتی نیروی مدعی «ارزشگرایی»، قداست و مشروعیت این ارزشها را وامدار و وابسته به اشخاص و رهبران بداند، برای کلیت جامعه چه الگویی باقی میماند؟ آیا عجیب است که چنین جامعهای دچار بحران ارزشها شود؟