312محاکمات کافکایی 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Skype
WhatsApp
Telegram
Print
  • آرمان امیری

فرانتس کافکا، فیلسوف سیاسی نبود؛ رمان‌ و داستان می‌نوشت. با این حال، نبوغ اعجاب‌آور او باعث شد که بتواند وضعیت توتالیتر را، نه تنها نیم قرن پیش از انتشار «توتالیتاریسم» توسط «هانا آرنت»، بلکه حتی دو دهه پیش از پیدایش رژیم‌های آلمان نازی یا شوروی استالینی به ترسیم درآورد! در واقع، کافکا، توصیف‌گر جهان توتالیتر بود، حتی پیش از آنکه چنین جهانی به صورت کامل محقق شود.

رمان ناتمام «محاکمه»، یکی از عریان‌ترین توصیفات چنین وضعیتی است. کافکا، در این رمان نیز به مانند اکثر آثار خود، زمان، مکان و حتی اسامی و هویت شخصیت‌هایش را با زیرکی محو می‌کند. جهان‌های خاکستری و غبارآلودی که او می‌آفریند، دقیقا یادآور جوامع توده‌واری هستند که بستر مناسب ظهور نظام‌های توتالیتر را فراهم می‌سازند. هرگونه تمایز، هرگونه فردیت تعیّن یافته، هرگونه تکثر و تنوع اجتماعی، در تضاد با ماهیت جامعه توده‌ای و رژیم توتالیتر قرار دارد. جامعه مطلوب برای رهبران توتالیتر، اجتماعی از توده‌های یک شکل و به هم فشرده است که نظم و اتحاد را در یکسانی جستجو می‌کنند. به تعبیر آرنت، «اصطلاح توده‌ها تنها به آن مردمی اطلاق می‌شود که ماهیتا چیزی بیشتر از مجموعه‌ای از انسان‌های بی‌هویت و بی‌تفاوت نیستند». از این منظر، هیچ یک از شخصیت‌های رمان کافکا نیز، واجد فردیت ویژه‌ای نیست که بتواند رفتار منحصر به فردی را بازتاب دهد. هرکسی ممکن است به ناگاه بخندد، یا گریه کند؛ از ترس میخکوب شود یا طغیان کرده و فریاد بکشد؛ درست به مانند «یوزف ک»، که با ترس و وحشت به نخستین جلسه دادگاه خود پای می‌گذارد، و به ناگاه همچون رهبر یک جریان انقلابی شروع به موعظه می‌کند و زمین و زمان را به باد انتقاد و اتهام می‌گیرد. اما یک گام فراتر از انسان‌های بی‌شکل شده، این اعمال، رفتار و گفتار آدمیان است که منطق خود را از دست می‌دهد و به‌کلی از هر مفهومی تهی می‌شود.

در صحنه‌ای از رمان «محاکمه»، درست در همان ساختمان دادگاه، به زن خدمتکاری بر می‌خوریم که قصد دلبری از شخصیت اصلی را دارد. همان زمان، فرد دیگری از راه می‌رسد و با او به عشق‌بازی می‌پردازد. دادگاه چنان هیبتی دارد که همه از شنیدن نام‌اش به لرزه می‌افتند اما در عین حال، به ناگاه از هیچ جرم و هیچ عملی در محضرش ابایی ندارند. وقتی سیستم دادگاه از هیچ منطقی پی‌روی نمی‌کند، هیچ عمل دیگری هم نمی‌تواند واجد منطق قابل درکی باشد. نه برای آن دلبری زن خدمتکار دلیل و هدفی وجود دارد، نه برای تن دادن به فاسق جدید و از راه رسیده توجیهی. وقتی هیچ چیزی معنا و مفهوم مشخصی نداشته باشد، حتی دیگر معلوم نیست وحشت از خود دادگاه هم به چه شکلی بروز می‌یابد؟ وحشت هست، اما فساد هم بیداد می‌کند. همه می‌ترسند، اما در عین حال همه هم مشغول‌اند و گویی هیچ کس هیچ ترسی ندارد! این همان منطق اصلی خود رمان است که اصلا معلوم نیست علت محاکمه چیست؟ جرم متهم چیست؟ دادگاه کدام است و سازوکار این محاکمه چگونه است؟ همه چیز هست و هیچ چیز هم علتی ندارد. به یاد بیاوریم که در رمان «مسخ» یک روز صبح، «گره‌گور سامسا» از خواب بیدار شد و دید به حشره‌ای بزرگ تبدیل شده است؛ اما نه خود او و نه هیچ یک از اطرافیان‌اش به اصل و علت این اتفاق خارق‌العاده توجهی نداشتند، بلکه بی‌تفاوت به این شگفتی باورنکردنی قصد داشتند به روال معمول زندگی ادامه دهند. این واضح‌ترین تصویری است که به ما می‌گوید در جهان توتالیتر، تنها یک قاعده ازلی و ابدی وجود دارد: «هیچ‌کس جویای هیچ علتی نمی‌شود».

این بی‌علتیِ مطلق در جهان توتالیتر، خودش هدف و البته پیامدهایی دارد. بارزترین نمود آن را می‌توان در شیوه متفاوت سرکوب رژیم‌های توتالیتر مشاهده کرد. در چهارچوب نظام‌های استبداد سنتی، یا دیکتاتوری‌های غیرتوتالیتر، هر مخالف سیاسی در معرض سرکوب قرار می‌گیرد. این وضعیت به ظاهر پلیسی، درست در همان زمانی که تلاش در سرکوب مخالفان و یک‌دست‌سازی جامعه دارد، بر ضد خودش رفتار می‌کند، چرا که منطق «اگر مخالفت کنی، سرکوب می‌شوی» هرقدر هم که خشن باشد، اما در دل خودش یک «منطق» است. چنین رژیم‌هایی، ممکن است بتوانند جلوی فعلیت یافتن مخالفان خود را بگیرند، اما در ذات بشر و در دل جامعه، همچنان شعله منطق، استدلال و معنا را روشن نگه می‌دارند. رژیم توتالیتر اما، دقیقا به نبرد با همین روزنه‌ها می‌رود.

برای ترسیم چنین منظوری، تمثیل «محاکمه»، بهترین مثال از میان تمام آثار کافکا است، چرا که دادگاه دقیقا همان جایی است که انتظار می‌رود تماما بر پایه استدلال بنا شده باشد. طرح اتهام باید مستدل باشد؛ شهود باید منطقی و مستدل شهادت دهند و وکلا و متهمین نیز باید با طرح استدلال‌ها یا شواهد منطقی از خود دفاع کنند. اگر در یک سیستم اجتماعی، دادگاه و محاکمه از مسیر منطق خارج شوند، وضعیت باقی جامعه دیگر نیازی به توضیح بیشتر نخواهند داشت. جالب اینکه در انتخاب مدل دادگاه هم کافکا خلاقیت ویژه‌ای به کار می‌برد. در مدل مورد نظر او، مساله فقط این نیست که دادگاه برای متهم ساختن «یوزف ک.» هیچ سند و مدرکی ارائه نکرده است؛ مساله اصلی این است که دادگاه حتی اصل اتهام را هم مطرح نمی‌کند! در واقع، اگر او به دلیل اتهامی مشخص، ولو بدون سند و مدرک محاکمه شود، باز هم اصل بنیادین دادگاه برقرار است: «شما محاکمه می‌شوید، چون اتهامی دارید». در جهان توتالیتر اما پذیرش ضرورت چنین منطقی قابل تحمل نیست. شهروند توتالیتر، زیر سایه سنگین آن دیگریِ بزرگ و مقتدر، باید در وحشتی مداوم، احساسی از شرم، گناه، تزلزل و بی‌ثباتی را با خود یدک بکشد. او هرگز نمی‌داند کدام رفتارش درست است و کدام غلط. هر لحظه ممکن است توبیخ شود، درست به همان میزان که ممکن است مورد تمجید قرار گرفته و تقدیر شود. یک بار از دیواری بالا می‌رود و قهرمان می‌شود. بار دیگر به همان دلیل مورد عتاب قرار می‌گیرد. هیچ قاعده و قانونی از پیش مشخص نیست و همه چیز موکول به پس از وقوع است. موکول به لحظه‌ای که «دیگری بزرگ» اعلام نظر کند. هرگونه منطق پیش‌بینی‌پذیر، مخل گسترش این وحشت مداوم است.

سازوکار «اتهام/مجازات» بلافاصله در چنگ تک‌تک شهروندان به مبنایی از «حق» بدل می‌شود. آنان با خود خواهند گفت: اگر گناهی مرتکب نشده‌ای، دلیلی هم برای وحشت وجود ندارد. چنین اراده‌ای و چنین روزنه‌ای برای رژیم توتالیتر سم مهلکی است که با تمام توان به نبرد با آن بر می‌خیزد. شعار رژیم این است: همه گناهکارند و اگر مورد عقوبت قرار نمی‌گیرند، بابت این بزرگ‌منشی و مدارا باید ممنون سیستم باشند. «یوزف ک.» در بخشی از گفتگوی خود با کشیش زندان می‌گوید: «ولی من گناهکار نیستم. اشتباه می‌کنند. اصلا چه‌طور ممکن است آدمیزاد گناهکار باشد؟ ما در اینجا همه آدم‌ایم، همه مثل هم»؛ و کشیش خیلی ساده در پاسخ‌اش می‌گوید: «این درست است، اما گنا‌هکارها هم همین‌طور حرف می‌زنند». جانشینی اصل بر گناه به جای اصل بنیادین برائت در این شبه‌استدلال خیره‌کننده کشیش کاملا هویداست؛ اما چیرگی وضعیت توتالیتر، درست در زمانی محقق می‌شود که خود قربانیان نیز به چنین ناحقیقتِ دهشتناکی تن دهند. قربانیانی، که هیچ مرزی میان خودی و غیرخودی‌شان وجود ندارد. این مرزهای ظاهری و کاذب، تنها کارکردهای مقطعی، فریب‌کارانه‌ و ظاهری دارند، چرا که در حقیقت ماجرا، آنان که شیفته‌وار و افسارگسیخته در استقبال از هر حکمِ پیشوایِ توتالیتر فریاد می‌کشند و با هلهله و تاییدات خود ندای تظلم قربانی را سرکوب می‌کنند، دقیقا به اندازه و ای بسا به مراتب بیش از همان قربانی وحشت‌زده‌اند. وحشتی که به گوش‌شان می‌خواند: «ممکن بود همین حکم در مورد تو صادر شود. پس حالا که یک بار دیگر از خطر جسته‌ای، سکوت کن یا همراه باش، شاید موعد سقوط تو باز هم به تاخیر بیفتد».

آرنت در جای دیگر می‌نویسد، در میان تمام نظام‌های پلیسی و استبدادی شایع است که علیه مخالفان خود دست به سندسازی و ترتیب محاکمات بی‌پایه بر اساس اتهامات واهی بزنند. نظام توتالیتر اما ابدا خودش را ملزم به این همه دردسر نمی‌کند. نیازی به سندسازی نیست. هرکسی، در هر موقعیتی، به محض آنکه اراده شود، نه تنها متهم، بلکه حتی محکوم است. احساس نیاز به سندسازی، یعنی تن دادن به بازی ضرورتِ علیتِ منطقی. فراتر از آن، استدلال و سند تنها در محضر قوانینی معنا دارند که باید با اتهام افراد مطابقت داده شود. این در حالی است که وضعیت رژیم توتالیتر، نه پایبندی به قانون و نه حتی قانون‌شکنی است. مقصود اصلی رژیم‌های توتالیتر، بی‌معنایی مطلق قانون است. به همین دلیل بود که قانون اساسی ۱۹۳۶ در شوروی به مانند قانون اساسی وایمار در آلمان نازی، با آنکه هرگز رعایت نشد، اما هرگز هم لغو نگردید.

کافکا، بیشتر تمرکز خود را بر ترسیم جهان جنون‌آمیز شبه‌توتالیتر قرار داده است و از این بابت نمی‌تواند مراحل شخصی و روانی تحول شخصیت‌اش را به‌خوبی ترسیم کند. برای این کار، می‌توان به شاهکار دیگری در جهان ادبیات مراجعه کرد. «ظلمت در نیمروز»، به قلم «آرتور کوستلر»، روایت‌گر فروپاشی انسانی است که در معرض یکی از محاکمات معروف استالینی قرار گرفته است. محاکماتی که نیم قرن پس از شاهکار کافکا از راه رسیدند و گویی تمام توان‌شان را به کار بردند که رمان‌های او را به سناریویی در جهان واقع بدل سازند. قهرمان «ظلمت در نیمروز» نیز که از ارشدترین مقامات مرکزی انقلاب بوده است، ابتدا بازداشت می‌شود، و سپس در جریان بازجویی تلاش می‌شود که ببینند حالا چه جرمی می‌شود برایش تراشید. اوج نبوغ کوستلر، در شخصیت‌پردازی حیرت‌انگیز همین قهرمان است که ذهنیت‌اش، دقیقا همین سیستمی را پدید آورده که حالا خودش گرفتارش شده است. قهرمان کوستلر، در جریان بازجویی‌های طولانی و تنهایی‌های خود در سلول، مدام گذشته انقلاب، اهداف آن و راه طی شده را مرور می‌کند و در نهایت، به این نتیجه می‌رسد که در مسیر بلوغ و پیشرفت این هیولایی که خود بنا کرده‌اند، اتفاقا لازم است که خودش هم قربانی شود. نه اینکه همچون یک قهرمان جان‌اش را از دست بدهد، بلکه درمی‌یابد که اتفاقا باید یک خائن به انقلاب شناخته شود. پس وقتی می‌بیند بازجوی جوان‌اش خام‌تر از آن است که از پس حل این معمای پیچیده بر آید، خود دست به کار می‌شود و علیه خود دادخواست می‌نویسد. سیر تحولی که شخصیت کوستلر طی می‌کند تا به این فروپاشی کامل برسد، شاید حلقه مفقوده در آثار کافکا باشد، اما در فرجام نهایی محاکمات کافکایی تفاوتی ایجاد نمی‌کند: شما نه تنها از جانب اتهام‌زنندگان سیستم، بلکه در پیشگاه تاریخ و وجدان و انسانیت به واقع گناه‌کار و محکوم هستید، درست در همان لحظه‌ای که تسلیم این هژمونی شیطانی شوید.

کافکای جوان، نویسنده‌ای گوشه‌گیر و ضعیف‌بنیه بود. در اوج جوانی به بیماری سل گرفتار شد. سال‌ها در بستر بیماری زمین‌گیر ماند و در نهایت نیز از درد همان بیماری جان سپرد. روحیه تنها و زیست منزوی و بیمارگونه‌اش، در کنار جهان غبارگرفته و مالیخولیایی که در آثارش به جای گذاشت، سبب شد بسیاری او را به ناامیدی و پوچ‌گرایی متهم سازند. بر خلاف این گروه، «آلبر کامو» معتقد بود کافکا با همه رنج‌هایی که در داستان‌هایش بازتاب می‌دهد، نویسنده‌ای است که از امید سخن می‌گوید، فقط نه به شکل امیدهای سطحی و مسکن‌های ایدئولوژیک. به نظر می‌رسد، کافکا، تمام هیبت و جهان تیره خود را در برابر یک روزنه قرار می‌دهد، همان تنها نسخه‌ای که آرنت، در مقابل رژیم توتالیتار توصیه می‌کند: امیدوار ماندن، جنگیدن و تسلیم این صحنه‌آرایی خطرناک نشدن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *