312عبور از مکتب «حاج آخوند»‌ 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Skype
WhatsApp
Telegram
Print

خسرو تهرانی

سال گذشته، کتاب «حاج آخوند» به خامه‌ی دوست گرامی آقای عطاءالله مهاجرانی منتشر شد.  چنانکه انتظار می‌رفت پانصد نسخه ابتدایی در مدت کوتاهی به فروش رسید و چاپ‌های بعد یکی پس از دیگری روانه بازار شدند. اکنون نیز، کتاب «نکته‌های قرآنی؛ سوره کهف» به همان قلم این بار از سوی انتشار روزنه منتشر شده است و امید دارم با همان میزان استقبال مواجه شود. پس از مطالعه این کتاب،‌ آن را خوش‌خوان و پرنکته یافتم و به‌نظرم رسید فارغ از توصیه‌ به خواندن این کتاب –که طبعا دایره محدودی را شامل می‌شود- در مقیاسی وسیع‌تر درباره آن سطوری را بنگارم و در ماه رمضان که منبرها و سخنرانی‌ها رونق بیشتر می‌گیرند و روحانیون بیشتر در فضای عمومی ظاهر می‌شوند، منتشر کنم.

یکم) به‌نظر می‌رسد خوانندگان این کتاب اعم از معمم و مکلا، رئیس و مرئوس و سیاستمدار و گریزان از سیاست از خود پرسیده باشند، «آیا در زندگی ما هم حاج آخوندی وجود داشته است؟» این پرسش حین خواندن کتاب پیش روی من نیز قرار گرفت. ابتدا گریزی به گذشته زدم و مدرسه علوی و بنیان‌گذار آن، علامه کرباسچیان، را به‌خاطر آوردم. من هر چند در زمینه سیاست با علامه اختلاف‌نظر داشتم اما به‌لحاظ خصائص شخصی و رفتاری ایشان را از خاطر نمی‌برم…کسی که پس از انقلاب، شاگردانش بنا داشتند در لواسان منزلی برای وی تهیه کنند و اصطلاحا او را «شمرون‌نشین» کنند اما ایشان خانه هفتاد متری محله «ده ونک» و فرش کهنه آن را ترجیح داد. علامه در تعلیم و تربیت صاحب مکتب بود؛ البته که ممکن است به آن مکتب انتقاداتی هم وارد باشد که در جای خود باید آن‌ها را به بحث گذاشت. علامه در این مکتب به قول خودش اولین آخوندی بوده که در قم فوتبال بازی کرده و به شنا و اهمیت آموزش آن اهمیت داده است. وی برای این سنخ باورها از هیچ کوششی فروگذار نمی‌کرد و با مدیر یکی از استخرهای تهران که مختلط هم بود، به‌قدری کلنجار رفت تا نهایتا او را قانع کرد استخر را در اختیار مدرسه علوی بگذارد؛ البته صداقت و خلوص او این امر را تسهیل کرد. مرحوم پدرم تعریف می‌کرد اوایل دهه پنجاه روزی علامه، اولیاء را به مدرسه دعوت کرد و فیلمی را از یک اردو در کشور آلمان نمایش داد. (توجه داریم از دوره‌ای صحبت می‌کنیم که فیلم و دستگاه آپارات نزد جمع زیادی از روحانیون جایگاهی نداشت). وی سپس خطاب به اولیاء می‌گوید، بچه‌مسلمان‌ها و مدرسه علوی هم باید چنین اردویی داشته باشند. پدرم داوطلبانه مبلغ ۳۵هزار ریال به ایشان می‌دهد…در آستانه انقلاب روزی علامه با پدرم تماس می‌گیرد و می‌گوید اگر ممکن است به مدرسه بیایید. علامه مبلغ مزبور را بازمی‌گرداند و می‌گوید شرایط کشور، آینده روشنی را نوید نمی‌دهد. تصمیم گرفتیم مبالغ دریافتی را به صاحبان آن بازگردانیم و بعد، اجازه می‌خواهد آن مبلغ را در مدرسه خرج کند. این صداقت و امانتداری را به ذهن بسپارید؛ در حالیکه رسید دریافت وجه وجود نداشت و موضوع پرداخت پول نزد پدرم فراموش شده بود، علامه می‌توانست بدون کسب اجازه پول را در هر راهی مصرف کند. حال ظرف جامعه ایران چه تغییراتی به خود دیده است، که مبالغ کلان جابجا می‌شود، آقازاده‌ها چک‌های بلامحل صادر می‌کنند، اختلاس‌ها صورت می‌گیرد و پرونده‌ها گشوده می‌شود…شاید مطابق نظریه علامه، باید بگوییم تا آدم نسازیم، جامعه درست نمی‌شود؛ و آدم ساخته نمی‌شود الا در مدرسه. و ما، آدم و الگو نساختیم!
پس از مرحوم کرباسچیان، با آیت‌الله باقری کنی –که خدا ایشان را سلامت بدارد- آشنا شدم؛ ایشان روحانی ساده‌زیست و خاکی، اهل علم و تقوا، بدون ریا و خودنمایی و از همه مهم‌تر به‌معنای دقیق کلمه با معرفت بود. من از ایشان تاثیر زیادی پذیرفتم تا حدی که، فردی که با ایشان قرابت داشت و با من نیز آشنا بود، گفت، ادا و اطوار و رفتار تو متاثر از آقای باقری کنی است و بعد، با خود گفتم شاید این‌گونه باشد و عمیقا تحت تاثیر او قرار گرفته‌ام. تصاویر بسیاری از ایشان در حافظه‌ام ثبت شده است و طبعا برخی موارد برجسته‌تر‌ شده‌اند. به‌خاطر دارم روزی یکی از مسئولین بلندمرتبه وارد محوطه دانشگاه امام صادق شد. آقای باقری کنی عنایت چندانی نکرد و به صحبت خود با دانشجویان ادامه داد، گویی اساسا متوجه ورود وی نشده است. این رویه نیز خود حکایتی دارد؛ بسیاری از دانشجویان که ارادتی به ایشان پیدا کرده بودند، منتظر اتمام کلاس درس می‌شدند تا با استاد هم سخن و هم قدم شوند و در همان فاصله کوتاه نکته‌ها می‌آموختند؛ رابطه استادی و شاگردی یعنی همین… یعنی اگر عاشق آموختن باشی، در فاصله‌ای کوتاه می‌توانی نکته‌ها بیاموزی.

دوم) پرسش دیگر درباره کتاب این است که چرا افرادی همچون حاج آخوند تکثیر نشده یا لااقل امروز در اقلیت قرار گرفته‌اند؟ چرخش‌های پدید آمده در ساخت قدرت و ورود روحانیت به مناصب حکومتی، تبدیل شدن روحانیت به «طبقه» و نیز کنار گذشتن زی‌طلبگی و مولفه‌هایی از این دست می‌توانند این پرسش را پاسخ گویند. البته در کنار این‌ها باید به سال‌ ۶۰ نیز گریزی زد؛ سازمان مجاهدین خلق در آن سال در کنار به شهادت رساندن چهره‌های برجسته جمهوری اسلامی، ضربه‌ای اساسی –شاید به مراتب مهم‌تر از حذف شخصیت‌ها- به ما وارد آورد و آن، ظهور و به‌تدریج گسترش فرهنگ حفاظت شخصیت‌ها بود. این امر، روحانیت و به‌کلی شخصیت‌ها را از زیستن در میان مردم و درک بی‌واسطه شرایط اجتماعی محروم کرد؛‌ امری که البته برخی تسلیم آن نشدند. به‌خاطرم می‌آید آقای باقری کنی، که به‌عنوان قائم کمیته انقلاب اسلامی فعالیت می‌کرد، پس از پایان وقت اداری پای پیاده به سرچشمه می‌رفت و کارهای حسابداری یک برنج‌فروشی را –که از گذشته در آن مشغول به کار بود- انجام می‌داد و از این طریق امرار معاش می‌کرد. وقتی به او می‌گفتیم اینکار خطرناک است، می‌گفت کسی من را نمی‌شناسد. روزی بر اثر شرایط بیرونی و افزایش ترورها، وسیله نقلیه ضدگلوله و محافظ در اختیار ایشان گذاشتیم و وی به‌رغم اکراه و مخالفت‌های اولیه، نظر کارشناسی دوستان را پذیرفت. مدتی بعد حادثه تیراندازی به ماشین ایشان و شاید ترور پیش آمد. وی به‌جد معتقد بود کسی من را نمی‌شناخت؛ آن‌ها به‌خاطر ماشین و محافظ فکر کرده‌اند شاید یک مسئول در ماشین است و به‌همین دلیل اقدام به ترور کرده‌اند و گرنه من ماشین معمولی داشتم و خودم رانندگی می‌کردم و اتفاقی هم رخ نداده بود…شاید حرف درستی بود! بعدها که ایشان عضو مجلس خبرگان شد، ماشین شخصی‌اش را که قاعدتا پیکان بود حوالی مجلس پارک می‌کرد و مانده راه را پیاده می‌رفت. در ورودی مجلس، محافظین به وی که گفته بود با آقای مشکینی کار دارد، اجازه ورود نمی‌دهند و می‌گویند، آقای مشکینی در جلسه خبرگان است و آقای باقری بازمی‌گردد! القصه، فرهنگی به‌وجود آوردیم که محافظین فردی را که به‌طور عادی تردد کند، در عداد «شخصیت»ها به حساب نمی‌آورند؛ البته بعدها آقای مشکینی از ایشان عذرخواهی کرد؛ هر چند آقای باقری می‌گفت این من نیستم که احترام دارم، این ماشین بنز است که احترام دارد و شخصیت محسوب می‌شود.

سوم) در داستان «بوی عطر راستة عطّارا» به نقل از حاج آخوند می‌خوانیم: «هر کسی در دنیا برای خودش کاری انتخاب می‌کند تا امرش بگذرد. یکی کشاورزی می‌کند، یکی معلم می‌شود، یکی قصاب، یکی راننده. باید ببینی شغلت چه بویی می‌دهد. یادته آن پارچه‌فروش اولی چه جور کرباس را دم دید گذاشته بود؟ او منتظر بود که مشتری بیاید. بوی بازار عطارا هم دعوت می‌کرد که مشتری بیاید. پس می‌شود که کار آدم بوی مرگ بدهد یا بوی زندگی…آدما بوی شغل‌شان را می‌دهند!» هر فردی ناگزیر به شغل خود و ملزومات آن خو می‌کند و مطابق این تمثیل بوی آن را می‌گیرد. بعضی سیاست و مناصب دولتی را از جمله بدترین موارد و شاید بدبوترین آن‌ها می‌خوانند اما آيا تمامی اهل سیاست این‌گونه‌اند؟ پاسخ منفی است. رجایی نخست‌وزیر بود، اما در زمان سخن‌ گفتن، همچنان بو و خوی معلمی را حفظ کرده بود. در سفری به مشهد، رجایی به من گفت: ما مهمان آموزش‌و‌پرورش هستیم. به ایشان گفتم: شما نخست‌وزیر هستید و لااقل باید مهمان استانداری باشید. پاسخ منفی داد و گفت: ما مهمان آموزش‌و‌پرورش هستیم و شب هم در خوابگاه دانش‌سرا می‌مانیم. پس از فرود هواپیما، رجایی از پنجره گارد احترام و ستاد استقبال را دید و گفت: نباید این‌طور تدارک می‌دیدند و با اکراه هواپیما را ترک کرد. او سپس از ایستادن بر جایگاه ویژه‌ای که تدارک دیده بودند خودداری کرد و بالای یک چهارپایه ساده رفت و گفت: آقایان! الان ساعت ۱۰ صبح است؛ می‌دانید اگر کسی به اداره شما مراجعه کند، پشت میزتان نیستید؟! کار مردم واجب‌تر است یا استقبال از نخست‌وزیر؟ سپس گفت: هر کس رجایی را دوست دارد، سر کار خود برود. شاید براساس پروتکل‌ها، رفتار رجایی توجیه‌ناپذیر به‌نظر برسد اما او در لباس سیاست و منصب دولتی، معلمی را کنار نگذاشت و به کارمندان و همراهان و مردم درس اخلاق داد. حضرت امیر می‌فرماید، «کسی که در برخورد با مردم از در الفت و محبت وارد شود، مردم دوستدار وی خواهند شد»؛ رجایی به‌راستی چنین مرتبه‌ای داشت؛ روزها بعد از نماز ظهر و وقت ناهار، با ایشان قرار داشتم. یک روز به‌جای آنکه به اتاق خودش برویم، گفت به اتاق مجاور –که تعدادی از کارمندان مشغول صرف ناهار بودند- برویم. آنجا گفت، تو را به اینجا آوردم تا ببینی ناهار ما با این‌ها فرق می‌کند. این رویه و زاویه نگاه، برخلاف بعضی که خود را رجایی دوم خواندند از سر ریا نبود و در وجود آن مرحوم ملکه بود. و یا در نمونه دیگر به‌خاطر دارم هنگام بازدید از شهر مشهد، مسئولین آستان قدس عکس‌های شهید رجایی را رنگی چاپ کردند و به تهران فرستادند. عکس‌ها صبح شنبه روی میز ایشان بود و وی پس از مشاهده گفت، این کارها به انسان خصلت شاهانه می‌دهد. به همین جهت، به‌همراه یادداشتی آلبوم عکس‌های بازدید از حرم را به‌رغم مخالفت دوستان، به مشهد بازگرداند. او نوشت، اگر این عکس‌ها از هزینه شخصی تهیه شده اسراف است و اگر با هزینه آستان قدس بوده خیانت.

چهارم) «داستان یک سیلی» را به‌حق می‌توان از بهترین داستان‌های این کتاب دانست. این داستان در سال ۱۳۴۷ و از سیلی مهاجرانیِ دانش‌آموز به دانش‌‌آموزی دیگر کلید می‌خورد و سی سال بعد، در ماجرای سیلی انصارحزب‌الله به وزیر فرهنگ و ارشاد به پایان می‌رسد. پیام داستان این است؛ از گذشته و راه رفته‌مان رهایی نداریم. بازتاب این مقوله را فارغ از ابعاد فردی، در عالم سیاست مشاهده می‌کنیم بی‌آنکه در عمل سیلی رد و بدل شده باشد؛ روزی تمام قد به مصاف احزاب و نیروهای شناسنامه‌دار می‌رویم و به بوروکراسی سیلی می‌زنیم و دیگر روز، ناگزیر از تحمل نیروهای غیرحزبی و بی‌شناسنامه می‌شویم و از هیولای فساد سیلی می‌خوریم…
این کتاب دویست و هشتاد صفحه‌ای داستان‌های دیگری را نیز شامل می‌شود که خوانندگان را به مطالعه آن‌ها توصیه می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *