محمدرضا تاجیک
یکم
مفاهیم (زبان) برای سیاستورز، به رنگها میماند برای نگارگر؛ به سنگها برای پیکرتراش؛ یا به آواها برای آهنگساز. رنگها آنگاه که به قلم نگارگرانی شگفتیکار چون داوینچی یا روبنس یا رامبراند با هم درمیآمیزند، جانی شگرف مییابند. پردههایی برنگاشته میشوند، با ارزش زیباشناختی بسیار که بس از آن رنگها دورند. تختهسنگی بیارج که به هر تخته سنگی دیگر میماند، آنگاه که قلم آهنین هنرمندی بیمانند چون میکل آنژ آن را برمیتراشد، دیگر تختهسنگی مرده و افسرده نیست؛ جان میگیرد. آنگاه که میکلآنژ قلم به دست میگیرد، موسی یا داود از دل سنگ سخت به در میآیند. در آن هنگام، تختهسنگ موساست؛ داود است. آواهای پراکندهی آهنگین، آنگاه که با هنر فراسویی و جادویی موسیقیدانی چون بتهوفن درهم میتنند؛ به یکدیگر میپیوندند؛ درمیآمیزند، پیکرههایی باشکوه، شگفت، جاندار میآفرینند که سنفونیهای اوست. بتهوفن جان بیآرام و شوریدهی خویش را در این پیکرههای شگرف میریزد؛ میدمد، آنچنانکه گویی هر سمفونی او توفانی است سهمگین که در پیکرهی آواها به بند کشیده شده است. آنگاه که توفان بند میگسلد، او را همچون خاشاکی، خرد و سبک برمیگیرد؛ درمیرباید؛ تا در جهانهایی ناشناخته و رازآمیز؛ در جهانهای جان دراندازد. نگارههای داوینچی، روبنس و رامبراند آمیزهای از رنگهاست؛ اما چیزی است فراتر از آنها. تندیسههای میکل آنژ از سنگ برآمدهاند، اما سنگ نیستند. سمفونیهای بتهوفن را آواها پدید آوردهاند، لیک این آواها در پیکرهی سمفونی او جانی یافتهاند که هنر بتهوفن است. به همانسان، واژگان و مفاهیم که همانند در گفتار و نوشتار دیگران درمیآیند، چون مصقول هنر و فن و دانش و تجربهی سیاستپیشه میشود، به زینت برترین دانشها (علمها) یعنی سیاست آراسته میشود. واژگان و مفاهیم در زبان و بیان سیاستپیشگان آنچنان قوام و ورز مییابند، درهم میپیوندند، سامان مییابند، معنا مییابند، که جاندار میشوند، کنش میشوند، تیغ تیز میشوند، شور و شورش میشوند، انگیزش و افروزش میشوند. سیاستورز فرزانه با اکسیر بیان که دانشی است که در آن از چگونگی بازگفت و بازنمود اندیشه به شیوههای گوناگون سخن میرود، کلام و کلمه را به امر سیاسی تبدیل میکند. او علم معانی یا دانش حالهای سخن را نیک میداند و با دادنِ حالهای گوناگون به سخن آن را دیگرگون میکند. سیاستپیشهی فرزانه کسی است که میداند کی، کجا، چطور، چگونه، چرا، برای که سخن بگوید و سخن خویش را به اقتضا و تناسب دیگر کند و با مردم بر پایهی خودشان سخن بگوید. سیاستپیشهی فرزانه شگردها و ترفندها و نیرنگهای زبان و سخن (چگونگی بهکار گرفتن آنان و یا چیره شدن بر آنان) را نیک میداند و میداند چگونه در تنگناها و دشواریها پیروزمند به در آید و سرفراز بر ستیغها و بلندیها راه بسپارد. آنچه آن را زیباشناسی زبان (گفتار و رفتار) سیاسی مینامیم، نمایشی است شور/شورشآفرین در تئاتر آرایه (برونیترین، آشکاراترین، پیکرینهترین گونهی سیاستورزی) و آن (درونیترین، نهانترین، نهادینهترین گونهی آن). «آن» آن زیبایی رازآلود فسونکار است که دریافته میشود؛ اما بهدرستی و روشنی، بازگفته و بازنموده نمیتواند آمد. همهی زیباشناسی زبان سیاسی را، همهی آن شگرفیها و شگفتیها، تاثیر و تاثرها، شور و شرر و شیداییها، قدرت و مقاومتها در همین رازآلودگی و ابهام و ایهام و دگر/دیگرشوندگی زبان سیاسی نهفته است. آرایهها در زبان سیاسی زیورهایی را مانند که صورت و سیرت زشت، زمخت، خشن، خام و بیاندام، سست و ناتندرست، ناهموار دلآزار و توتالیتر «آن» را زیبا، لطیف، و دمکراتیک مینماید و دیوی را دلارامی دلارا، فرتوتی بیغر و فروغ و چرکینی چروکیده و ژندهای ژولیده را زیبا و فریبا بازنمایی میکند. به بیان دیگر، «آرایه» به «آن» بدمنظر و بدسیرت شیوایی و رسایی، شیرینی و دلنشینی، پختگی و سختگی، شورآوری و جانپروری، زیبایی و فریبایی میبخشد و آن را به زیور سوز و گداز، شور و شرر، تاب و آب، نیاز و راز، آب و آتش، میآراید. از این رو، شاید بتوان گفت: سیاست همان هنر بدیع و بداعت و بیان یا همان دانش و فن آرایههاست. سیاست نوعی تبلیغات یا شعار تبلیغاتی است که ن را از خط تای میان زشت و زیبا، درست و نادرست، انسانی و غیرانسانی، خشن و لطیف، دوستی و دشمنی، قدرت و مقاومت استفاده میکند، کاری میکند که مخاطب (مردم) با دقت بیشتری به نقشها و نقاشیهایش نگاه کند، با/در «ظاهر» بازیها میکند، تافتهها و بافتههای کاذب خود را امری بدیهی و طبیعی نشان میدهد، همواره تفسیری تازه و متفاوت از تصویر و تصوری که از آن وجود دارد ارائه میدهد، احساسهایی را به تصویر میکشد که بسیاری بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند، برای رساندن پیام خود نه تنها از رنگها که از ننگها و بنگها و جنگها استفاده میکند، همواره واقعی و حقیقی مینماید، از جوانههای چشایی و احساسی و روانی مخاطبان خود استفاده میکند، الهامات، تخیلات، توهمات و آرزوها را به تصویر میکشد، از لحظههای تکرارنشدنی و تکرارشدنی بهره میبرد، از طنز، لطیفه، جوک، استهزاء، استعاره، مجاز، کاریکاتور و… استفاده میکند، تاملبرانگیز و ترحمبرانگیز مینماید، همواره نماد و نمودی دیگر مییابد، نشان نمیدهد، میگوید، به شعارها و وعدهها و تهدیدها و تدبیرها و تدمیرهای خود جان میبخشد و روح میدمد، از استعارههای دیداری و شنیداری نهایت استفاده را میکند، رفتارهای خطرناک دیگران را برجسته میکند، از موسیقی بهرهها میبرد، حسی با طعم و عطر موفقیت و خوشبختی و رفاه و امنیت در مخاطب خود ایجاد میکند، به تواتر از مقایسهی خود با دیگران استفاده میکند، حسی از عشق و وفاداری و فداکاری ایجاد میکند، از طبیعت و عقلانیت و تاریخ بهرههای ابزاری فراوان میبرد، حسوحالی هماورهرضامند در مخاطب ایجاد میکند، به هرچیز بیجان و بیمعنا، جان و معنا میدهد، از زشتیها و ناکارآمدیها و کژکارکردیها تصویری زیبا ایجاد میکند.
دوم
گفتیم – از یک منظر– سیاست به یاری ترفندها و شگردهای بدیعی و بیانی و معانی، نهاد و نهان و اندرونه و بیرونهی یک کرده و یا ناکرده، گفته و یا ناگفته را آراییدن و به نغزی و نازکی و پندارخیزی، کارا و دلارا جلوه دادن، است. اما باید هش داشت و هوشیار بود که سیاست هر اندازه از سطح معانی (آن) دورتر و به سطح بدیع و بیان (آرایه) نزدیکتر میشود (آنجا که «آن» به «آرایه» دیگرگون میشود) پرفسونتر و پرفریبتر و مکارتر و ناراستینتر میشود. سیاست راستین (آراسته، پیراسته و طرازیده) شاید آن باشد که در آن فاصلهی «آن» و «آرایه» یا میان بیان و بدیع و معانی اندک باشد. سیاست راستین سیاستی معطوف به دانش حالهای زبان (چگونه دیگرگونشدنِ زبان به بایستگی حال و هنجارها و ریختها و کاربردهای متفاوت و متکثر یافتن) است، نه دانشی ناظر بر ضدحالها یا حالوهشهای صوری و صورتکی. سیاست راستین ممکن است از فنونی همچون «کاربرد دور» (یا غرابت استعمال آن است که واژه دور از ذهن باشد و مخاطب در دریافت آن به رنج و دشواری افتد)، نابهنجاری (یا مخالفت قیاس که واژهی شیوا و روشن میباید از آن پیراسته و برکنار باشد، آن است که واژه از دید آیینها و هنجارهای زبان، درست و باندام به کار برده نشده باشد)، پیچش برونی (یا تعقید لفظی آن است که در پی آشفتگی در بافت جمله، بیسامانی پایههای آن، با ستردگی بخشهایی از آن، دریافت معنا دشوار و سخن دور و دیریاب گردد)، پیچش درونی (یا تعقید معنوی آن است که اندیشه و پندار آنچنان دور و دیریاب و ناشناخته باشد که مخاطب با رنج و تلاش نیز نتواند بدان راه برد و راز آن را بگشاید)، گشتَگی (آن است که ساحت سخن آنچنان باشد که با اندک دیگرگونی در آن، زمینهی معنایی یکسره بگردد؛ و از ستایش به نکوهش، از زیبا به زشت و از جد به هزل بگراید. برای نمونه، اگر «تاج» در سرودهی زیر به سکون خوانده شود، ستایش سخن است؛ و اگر به زیر، نکوهش آن: «سخن هر سری را کند تاجِدار»)، بهانگی نیک (آن است که سخنور در میانهی دو پدیده پیوندی پندارین، به بهانگی بیابد؛ و یکی را، به شیوهای شاعرانه، بهانه و علت دیگری بشمارد)، خواهش نیک (آن است که سخنور به شیوهای نازک، زیرکانه، بزرگوارانه، بیآنکه ارج خویش را فروشکند، از ستوده دهش و نواختی بخواهد)، گریز نیک، نیکانجامی، نیکآغازی، شگرفآغازی، غلو (آن است که نه خرد آن را بپسندد و روا بشمارد، نه در آزمون و زندگی نشان و نمونهای از آن بتوان یافت)، اغراق (آن است که سخنور چیزی یا کسی را چنان بازنماید که خرد آن را بپسندد و روا بدارد؛ لیک در زندگی و در آزمونهای انسانی چندان نگنجد و نمونهای نداشته باشد)، مبالغه (آن است که اندیشه یا پندار بازنموده در بیت به گونهای باشد که هم خرد آن را بپسندد و روا بشمارد، هم در زندگی و آزمونهای آدمی بتوان گنجید)، سحر حلال (واژه یا جملهای در میانهی دو جمله از سرودهای آنچنان نغز به کار برده شده باشد که بتوان آن جمله یا واژه را با هر کدام از دو جمله پیوند داد و معنایی دیگر از آنها به دست آورد)، استدراک (آن است که سخنور گفتهی خویش را به گونهای آغاز کند که شنونده آن را نکوهش بینگارد؛ اما آنچه را نکوهشمانند گفته است، در پی، به راه آورد؛ و از آن ستایش بسازد)، نکوهش ماننده به ستایش (سخن با نکوهش آغاز میگیرد؛ اما بهگونهای است که شنونده میانگارد در پی آن ستایش خواهد بود؛ لیک چنین نیست؛ نکوهشی دیگر در پی نکوهش نخستین در سخن آورده شده است: تو به هنگام وفا گرچه ثباتیت نبود، میکنم شکر که بر جور دوامی داری).
سوم
اما آفرینش زیباشناختی سیاست (امر سیاسی) به زبان و معانی و بیان و بدیع محدود نمیماند و زبان و کلام در معنایی موسع و بدیع به هر گفته و ناگفته، هر شکل و شکلک، هر رنگ و بیرنگی، هر نوشته و نانوشته، هر نشان و نشانه، هر پیدا و ناپیدا دلالت میدهد. در این حالت، هر چیز و ناچیز زبانی مییابد و به سخن درمیآید و از هیچچیز چیزی میسازد و آن را با آرایهای از جنس «امر سیاسی» میآراید. چنین است که با سیاستی از نوع خط گریز -خطی از خلاقیت و ابداع و آفرینش- مواجه میشویم؛ سیاستی که همان تجربهگری فعال است، زیرا پیشاپیش هیچیک از ما نمیدانیم یک خط در کدام لحظه قرار است به کجا بپیچد، شبیه بدن در اسپینوزا که هنوز نمیدانیم چه کارها میتواند بکند. در این ساحت بدیع، سیاست به لحاظ هستیشناختی نامتعین و گشوده میشود، و همواره ما را به یافتن و ساختن زمینی جدید و مردمی جدید، یعنی خلق اشکال نوین سوبژکتیویته فرامیخواند؛ سیاست نافی و عدوی هرگونه تصلب و جمود به هر نامی میشود، ضد فعلیتمندی میگردد، و بهما میگوید: «همهی امور بالفعل را کنار بگذار، همه چیز را فراموش کن، بلندپروازیها و اهداف انقلابی تفاوت و تکرار اینجا معلوم میشود.» در پرتو این نگاه و رویکرد زیباشاختی سیاستی خلق میشود که با نمایندگی، بازنمایی، هویت، ارگانیسم (کلیتی محدود با یک هویت و غایت) و مکانیسم (ماشینی بسته با کارکردی خاص) سر سازگاری ندارد، و تبدیل به یک فرایند مستمر اتصالآفرینی با منطق ریزوماتیک و مونتاژی «و…و…و…»، و مستلزم تشخیص سیالیت و تغییرپذیری هویات دادهشده و جستوجوی چیزی که از چنگ این هویات میگریزد، میشود. سیاست عرصهی شدتها و تکینگیها و طبیعتی اشتدادی (نوسان و ارتعاش دائمی) –یا همان بسگانگی نهفته در آن که از فرمانروایی سوژه گریزان است و به همان اندازه از امپراطوری ساختار- میشود. سیاست با تخیل پیوند میخورد و تخیل شرط تولید امکانهای جدید: امکان تخیل و تصور جهان، یا تنوع جهانهایی که میتواند ساخته شود، میگردد. اخلاق (اتیک) در بسط خود همان سیاست میشود. سیاست همان آفرینش امر نو یا تولیدی میشود که با تمامیت گشودهی هستی مرتبط است. سیاست از امکان و استعداد بازتوزیع امر محسوس و ساخت و جایگزینی اتصالات متفاوت و متخالف در تقابل با اتصالات اکسیوماتیک قدرت مسلط را مییابد. سیاست همان هنر خلاقی میشود که نمیتوان آن را رمزگذاری و کدگذاری کرد، همان آنتیسوسیوسی (ماشینهای اجتماعی) میشود که نتیجهی مهار و رمزگذاری سیلانها و جریانهای میل است. در اینجا، سوژه همان میلِ تولیدگر است که برای جبران مافات -محرومشدن از هستی عینی و ثمرات کار توسط سازمانهای اجتماعی- جهانی موازی از لذت (فانتزی) -بهمنزلهی تاوان تخیلی (فانتاستیک) آنچه از او ستانده شده و به یغما رفته که در وهلهی نخست غنای سوبژکتیو است- میسازد. پس، در یک کلام، سوژه همان سیلان نامناپذیر، نمادیننشدنی و رمزگذاریناشدهای است که خود رمز و رازیست که امکان رمزگشایی آن وجود ندارد. سوژه نه یک «یک-همه» که یک «همه-یک» یا احدِ در خود کثیر است. سوژه یک ناخودآگاه، یعنی میل، ماشین میل، تولید میلِ همیشهانقلابی است، چون مونتاژهای بیشتری میخواهد. از همین رو، میل در یک رابطهی همارزی با سیاست معنا مییابد، و از همین رو، سیاست در یک رابطهی همارزی با زیباشناسی است. سوژه یک «من» (اگو یا کوگیتو) نیست، بلکه موجودیتی است که خود را به روی کثرت دادهها گشوده است و هیچ زنجیرهی دلالتی را معتبر نمیداند. سوژه هرازچندگاهی ناگهان پدیدار میشود و سازمان «سطحی» زبان و معنا را ویران میکند و با این کار همزمان انسجام و یکپارچگی و وحدت «من» یا «اگو» را پخشوپلا و متفرق میکند و ما را با یک بدن بدون اندام مواجه میکند. در اینجا ما با سوژهای مواجهایم که عاشق تقدیر است، هرگونه ایدهای از سرنوشت ازپیشرقمخورده را تحت هر نامی باشد رد میکند، بهدنبال رسیدن به نقطهی ادراکناپذیری است -جایی که دیگر نگوید «من»، نقطهای که در آن دیگر گفتن «من» بیاهمیت باشد. او منِ خود را تنها در رابطه با دیگری تعریف میکند (من یعنی دیگری). این سوژه میداند که سیاست همیشه بیش از آنچیزی است که او بهنام سیاست تجربه میکند. سیاست همواره با افزوده و مازاد یا بالقوگی و تفاوت -یعنی چیزی بیش از آنچه هست- عجین است. او آگاه است که واقعا نمیداند سیاست قادر به چه کاری است ولی مشتاق است بفهمد، آگاه است که در سیاست همواره با حضورهای مصر و لجوجی که بیشتر به غیاب میمانند insistence مواجهایم نه صرفا با آنچه واقعا وجود دارد existence؛ درست مثل امر واقع لاکانی که چونان شبحی بازمیگردد و نظم امور را مختل میکند. یا به تعبیر مارکسی یا دریدایی یک شبح، یا همان وجودی که قابلیت ارجاع ندارد، با این حال، هر آنچه ارجاعپذیر، موجود، حاضر و دارای خصلت کمی و کیفی است از دل آن (امر واقع=شبح) بیرون میآید، تکراری که از دل خود تفاوت را بیرون میآورد.
چهارم
آیا در جامعهی امروز خود با فقدان چنین سیاستِ زیباشناختی (یا به تعبیر دلوز، پلتیکو-استتیک) و چنین سوژهای مواجه نیستیم؟ چرا سیاست در ایران امروز امری «نازیبا» – و به تبع، «ناسیاست»- است؟ چرا این سیاست امکان آفریدن شیوههای جدید حیات، و امکان اسپاسم یا انقباض و تشنج عضلانی و جیغ برای رهایی از خود را ندارد و نمیتواند به بیرون از خودش جاری شود؟ چرا سیاست به فرشتهی مرگ خود تبدیل شده است؟ شاید یک پاسخ این باشد که این سیاست دیرگاهیست که اسیر و در حصار خود است: اسیر استعلاها و بتهای مفهومی و نظری (ایدئولوژیک) برخاستهی خود، اسیر متافیزیکی که به آن امکان و استعداد تحطی و امتناع و انحراف –یا به بیان کلوسوفسکی، جرح و تعديلها و اصلاحها يـا وانمودهها –طرد هویت، پذیرش تفاوت و نگاه و رویکردی درونماندگار– که قواعـدش را از همين جهان ميگيرد و با تغيير و شدنِ جهان آن نيز تغيير ميكند- را نمیدهد. این سیاست محمل آزادی و آفرینشگری نیست. در پیکرهی این سیاست، واژگان پیر و بیرمق و کرخت و خسته شدهاند، مفاهیم دیگر کنش نیستند، استعداد آفرینندگی ندارند، واحدی تغییرپذیر نیستند، در پیوند با مسائل زاده نمیشوند و از مسئلهای به مسئلهی دیگر تغییری در آنان حاصل نمیشود، تاریخیت ندارند، سنگ زندان سنتی واحد و ثابت را بر دوش میکشند، باز (به بیان ویتگنشتاین) نیستند، لذا امکان چالشپذیری ذاتی ندارند، از هستی مبتنی بر شدن و صیرورت تهی شدهاند، از پلی و گذرگاهی عبور نمیکنند تا در آنطرف پل با مفاهیم دیگر آشنا شوند و بدل به مفاهیمی دیگر شوند، از ورود به محفل ناهمسانیها پرهیز میکنند، در سطح درون-ذات صورت میبندند نه در سطح ارجاع و کارکردها، تبدیل به عناصر ایدهآل میشوند که در خدمت گونههای هنجارمندند (به بیان دریدا)، مرزناپذیر و مبهم نیستند، چیزها یا در ذیل آنها قرار میگیرند یا نه، حالت سومی هم وجود ندارد. لذا آنچه امروز بهنام سیاست تجربه میکنیم، ترکیبی غیراخلاقی و غیرزیباشناختی از: کهنسیاست (نوعی زندگی جماعتی، فضای اجتماعی همگن با ساختاری ارگانیستی و انداموار و بدون فضای تهی و ناممکنی چینهبرداری و چینهگذاری)؛ پیراسیاست (سیاست بدون سیاست، منطق پلیس، حذف آنتاگونیسم و و امکان سوژهشدگی فردی)؛ فراسیاست (نوعی تئاتر خیمهشببازی با نقشآفرینی و بازیگری دیگریهای کوچک و سناریونویسی و کرگردانی دیگری بزرگ)؛ ابرسیاست (نظامیکردن عرصهی سیاست و اختهکردن امر سیاسی و مسکوتگذاشتن قابلیت ثباتشکنی آن)؛ پساسیاست (پایان یا طرد و قدغنکردن سیاست)، و سیاست استعلایی و ادیسهوار افلاطون (سیاست چونان امر متعالی بر فراز هستندهها، نیل به هستیای متعالی پر، سرشار و کامل (عالم مثل) که هر آنچه وجود دارد سایه و روگرفتی ناقص از آن است و ما نیز از آن دور افتادهایم). به بیان دیگر، سیاست در جامعهی امروز ما همچون سوسیالیسم در آن لطیفهی قدیمی ضدکمونیستی لهستانی است که میگوید: «سوسیالیسم، ترکیبی است از عالیترین دستاوردهای تمام ادوار تاریخی گذشته: از جامعه قبیلهای، وحشیگری را گرفته؛ از عهد باستان، بردهداری را؛ از فئودالیسم، روابط سلطه را؛ از سرمایهداری، استثمار را؛ و از سوسیالیسم، اسمش را.» این سیاست همان ناسیاستی است که دربارهی آن نمیدانیم چه میخواهد بکند، نه چه میتواند بکند. این سیاست همان سیاستی است که یک رخداد در راه را نه به بو میشناسد و نه به لب و دندان، نه پیش از گلو و گلو و بدن و حدث، نه حتی بعد ایام و شهور و بعد مرگ از قعر گور و یومالنشور. این سیاست همان سیاستی است که اصحاب آن چون به مشکلی برمیخورند، یکی گوشش میپیچد سخت، دیگری زیر کامش میجوید لخت، وان دگر در نعل او میجوید سنگ، وان دگر در چشم او میبیند زنگ، و نهایتا، آن دارو که میکنند بیمار میکنند. این سیاست، سیاستی است که فقط یک فلات میشناسد که در آن مونتاژ مشخص و معین و ثابت و واحدی میان میلها، بیانها، زبانها، قلمروها، کثرتها، ناهمسانیها و… ممکن و جایز است.
پنجم
بیتردید، رهایی از چنبرهی چنین سیاستی جز از رهگذر سیاست ممکن نیست: سیاستی که قادر باشد جامعهی ایرانی را در اکنونیتش فهم کند (با آنچه اکنون هست رابطهی تفهیمی و تفاهم انتقادی برقرار کند) و این منزل را در اکنونیتش تدبیر کند، مفاهیم و آموزهها و احکام خود را ارمغانهایی پیشرسیده فرض نکند، و افزون بر تنقیح و پالایش، به خلق مداوم آنان -در یک رابطهی تاثیر و تاثری با شرایط- بپردازد، و تکرار تفاوت را در خود و بر خود پذیرا باشد.