312امید رندانه 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Skype
WhatsApp
Telegram
Print

جواد حیدری | استاد دانشگاه و پژوهشگر فلسفه سیاسی

این روز‏ها «ناامیدی» در ایران موج می‌‏زند و پرداختن به این موضوع برای ما اهمیت حیاتی دارد. این ناامیدی در میان هر قشر از مردم از پیر و جوان گرفته تا زن و مرد مشاهده می‌شود. اوضاع نابسامان حکایت از این دارد که اولاً اوضاع و احوال اقتصادی و روانی واقعاً بد است، یعنی نه ثبات اقتصادی وجود دارد و نه ثبات روان‏شناختی. ثانیاً انتظار هم نمی‌‏رود که در کوتاه مدت اوضاع بهتر شود، یعنی واقعاً امیدی به بهبودی اوضاع در کوتاه‌ مدت نیست. به نظر هم می‌‏رسد که بهبودی اوضاع به عمر من و امثال من که دهه شصتی هستیم قد نمی‌‏دهد. سهل است بدتر نشود، بهتر نخواهد شد. تاریخ ۲۵۰۰ ساله‏ ما ایرانیان هم شاهد محکمی بر این ادعاست. ما قرن‌‏هاست که در آشوب و نابسامانی زندگی کرده‌‏ایم و می‏‌کنیم و خواهیم کرد. اما سؤال این‏جاست که چه چیزی ما را در این سالیان سال سرپا نگه داشته است؟

برای پاسخ به این پرسش به کتاب بسیار مهم ساموئل شفلر [=Samuel Scheffler] نقبی می‌‏زنم تا شاید بتوانم ساختار انگیزشی‌مان را در این قرن‏‌ها که امید به جان و دل ایرانیان می‏‌دمیده است، پیدا کنم. شفلر در سال ۲۰۱۳ کتابی نوشت به اسم مرگ و زندگی پس از مرگ [=Death and the Afterlife]. همه‏ ما خواهیم مُرد و جهان بدون ما به کار و بار خود ادامه خواهد داد. شفلر در این کتاب بسیار مهم و خلاقانه‏ خود استدلال می‏‌کند که چگونه با این واقعیت می‌‏توان ساختار انگیزشی ما انسان‏‌ها را کشف کرد. زندگی پس از مرگ که عنوان کتاب به آن ارجاع دارد زندگی پس از مرگ شخصی نیست. یعنی آن نوع زندگی‏‌ای نیست که وجود من پس از مرگ به شکل دیگری ادامه پیدا می‏‌کند. شفلر در این کتاب با زندگی پس از مرگ شخصی سروکار ندارد. موضوع اصلی او «زندگی پس از مرگ جمعی» است، یعنی آن نوع زندگی‌‏ای که در آن پس مرگ ما، انسان‌‏های زیادی [بخوانید انسانیت] به زندگی خود ادامه خواهند داد. بعد از مرگ من انسان‌‏های دیگری متولد خواهند شد و زندگی آن‏ها بدون حضور من ادامه پیدا خواهد کرد. شفلر می‌‏گوید زندگی پس از مرگ جمعی برای ما اهمیت بی‏‌نهایتی دارد، هرچند متوجه اهمیت آن نمی‌‏شویم چون آن را مسلم فرض می‏‌گیریم.

شفلر برای این‏که جایگاه زندگی پس از مرگ جمعی را در ساختار علائق، انگیزه‌‏ها، و ارزش‌‏های‌مان مشخص کند، از روش کلاسیک آزمون خلاف واقع بهره می‏‌گیرد: برای اینکه اهمیت چیزی را درک و فهم کنی، نبود آن چیز را تصور کن و ببین که چه چیز دیگری تغییر می‌‏کند. او دو آزمون فکری مهم را پیش می‏‌کشد: سناریوی روز محشر [=doomsday scenario] و سناریوی نازایی [=infertility scenario]. در سناریوی روز محشر، شما باید تصور کنید که اگرچه عمر طبیعی خودتان را سپری می‏‌کنید و در پایان هم به علل طبیعی می‌‏میرید، اما کره‏ زمین سی روز پس از مرگ شما در برخورد با یک سیاره‏ عظیم‌الجثه کاملاً نیست و نابود می‏‌شود. در سناریوی نازایی، انسان‏‌ها قدرت تولید مثل خود را از دست می‌‏دهند، به‌‏طوری که پس از این که همه‏ انسان‏‌های در قید حیات به علل طبیعی می‏‌میرند، دیگر هیچ انسانی وجود نخواهد داشت. هر دو سناریو گزینه‏‌های وحشتناکی هستند، اما پرسش درخور این است که چطور این دو سناریو وحشتناک هستند، چرا وقتی که ما درباره‏ انقراض و نابودی بشر تأمل می‏‌کنیم ارزش‌‏های اخلاقی و امید رنگ و بوی خود را از دست می‌‏دهند؟

البته بخشی از پاسخ ما با سرنوشت انسان‏‌های در قید حیات سروکار دارد. در سناریوی روز رستاخیز، کسانی که به مرگ طبیعی نمی‌‏میرند زندگی‏‌شان با یک مصیبت جمعی پایان می‏‌پذیرد. در سناریوی نازایی، کسانی که در حال حاضر جوان هستند رفته رفته پیر خواهند شود و از دنیا خواهند رفت. این جنبه از پاسخ ما نیست که شفلر به آن اهمیت می‌‏دهد. او معتقد است اگر ما درباره‏ این موارد به دقت بیندیشیم، متوجه می‌‏شویم که نبود احتمالی انسان‏‌هایی در آینده، پیامد بسیار منفی‏‌ای بر زندگی ما خواهد داشت. این نشان می‌‏دهد که زندگی پس از مرگ جمعی، یعنی بقاء انسان‏ها در آینده‏ دور و دراز، تأثیر عظیمی بر زندگی حال حاضر ما دارد. همانطور که او نتیجه‌‏گیری می‏‌کند:

از پاره‌‏ای از جنبه‌‏های انگیزشی و کارکردی مشخص، این واقعیت که ما و همه‏ کسانی که دوست‏‌شان داریم دیگر نخواهند بود کمتر از نبودن انسان‌‏های آینده که ما آن‏ها را نه می‏‌شناسیم و هویتی مشخصی دارند برای ما اهمیت ندارد. یا به تعبیر روشن‌‏تر، به دنیا آمدن انسان‏‌هایی که ما آن‏ها را نمی‏‌شناسیم و دوست‏‌شان نداریم در مقایسه با بقاء خودمان و بقاء انسان‏‌هایی که آن‏ها را می‌‏شناسیم و دوست‌‏شان داریم اهمیت بیشتری دارد.

دلیل شفلر برای این مدعای خود آن است که از بین رفتن زندگی پس از مرگ جمعی، ارزش فعلی آن کاری را که در حال حاضر انجامش می‌‏دهیم تضعیف می‏‌کند، به نحوی که اضمحلال زندگی شخصی خودمان چنین کاری را انجام نمی‌‏دهد. ارزش زندگی و فعالیت‏‌های واقعی ما که زمان آن سپری شده است به جاگیرشدن آن‏ها در تاریخ زندگی بشری که بسیار فراتر از ما در آینده امتداد می‏‌یابند بستگی دارد.

وابسته‏ بودن ارزش فعلی و امید ما به «وجود» انسان‏‌هایی که در آینده متولد می‏‌شوند واضح و روشن است: اگر این انسان‏ها وجود نداشته باشند دیگر معنا ندارد که پروژه‏‌های طولانی مدت را پیگیری کنیم؛ پروژه‌‏های مانند جستجوی برای یک نظام سیاسی عادلانه، برای درمان سرطان، یا مقابله با گرم شدن کره زمین، یا تحول در نظام حقوق بین‌‏الملل. اما شفلر عقیده دارد که دورنمای انقراض بشر احتمالاً انگیزه‏ بسیاری از انسان‏‌ها را برای این نوع فعالیت از بین می‌‏برد. شاید به این خاطر است که علی‌‏رغم این‏که امید نداریم در طول عمرمان اوضاع بهتر شود، همان‏طور که اوضاع پیشنیان ما هم بهبود پیدا نکرد، اما از تلاش دست بر نمی‏‌داریم، چون شاید تلاش‌های ما اوضاع انسان‏‌هایی را که بعداً متولد خواهند شد بهبود ببخشد و شاید هم بهبود نبخشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *