محمدرضا تاجیک
یک
اصلاحطلبان در تاریخ اکنون خود در نقطهای ایستادهاند که اجازه ندارند در آن شکست بخورند. بدیو به ما میگوید: یک نقطه لحظهای درون یک رویهی حقیقت است که انتخابی بین دو گزینه (انجام این یا آن کار) آینده کل فرایند را تعیین میکند. تقریبا همهی شکستها به این واقعیت مربوط میشوند که با یک نقطه به شکلی نادرست برخورد شده است. این نقطه، دقیقا همان نقطهای است که جغد مینروای (یا الههی خرد و حکمت اصلاحطلبی) اصلاحطلبی کار خود را باید آغاز کند. روز جریان اصلاحطلبی رو به پایان است، شبِ جهانِ اصلاحطلبی فرارسیده است، غروب این جریان فضا را تیره کرده است، و تنها یک جغد مینروا میتواند پایان این شب سیه را سپید کند. اصلاحطلبی و اصلاحطلبان دیریست که به بیان مولانا، در لگدکوب خیال، وز زیان و سود، وز خوف زوال، نی صدایی برایشان مانده، نی لطف و فر، نی به سوی مردمان راه سفر. شاید این همان اتفاقی بود که در فردای ۹۲، نشانهها و آثاری از آن را بر سر هر کوی و برزن و در و دیوار جریان اصلاحطلبی دیدیم.
از یک منظر، روایت اصلاحطلبی و اصلاحطلبان قبل و بعد از ۹۲ دو روایت است. در سال ۹۲، حکایت بعضی از اصلاحطلبان حکایت مسیحیانی بود که در پایان هزارهی اول در انتظار ظهور مسیح و بازگشتِ دولت و شوکت و عزت ازدسترفته بودند. اینان چون مسیح را ندیدند بر صورتی دیگر صورتکی مسیحایی زدند، در درون سینه مهرش کاشتند، صدا و ندای اصلاحطلبیاش پنداشتند، دل و جان را کل بدو بسپردند، و امر او امر خود دانستند، شاید دگرباره خورشید اقبالشان بدمد و از تاریکی بهدرآیند و در دامان آفتاب سیاست و قدرت افتند. این عده که بازی مستقیم با کارت اصلاحطلبی را ناممکن میدانستند و توامان حیات و ممات جریان اصلاحطلبی را در گرو حضور و یا عدم حضورش در قدرت فرض میکردند، تصمیم و تدبیر عقلایی را در قراردادن کارتِ خود زیر کارتِ «دیگریِ نه چندان دگر» و نه چندان «خودی» دیدند تا اگر نمیتوانند در و دروازهای به روی خود بگشایند، حداقل بازشدن دریچه و روزنهای به حریم قدرت را تامین و تضمین کنند. از منظر اینان، با کارتی که در دست نیست نمیتوان بازی کرد، لذا گاه باید با کارت در دستِ دیگران بازی کرد، با پای دیگران دوید، با زبان دیگران سخن گفت، و در ظاهرِ دیگران ظهور داشت. به تصریح آنان، در این بازی عقلایی هر آنچه حاصل شود -در تحلیل نهایی- یک گام به جلو است. اما در میان اینگونه اصلاحطلبان، این بازی عقلایی در همین یک گام به جلو متوقف نماند، و ره به دو گام و سه گام و…به پس برد. در فرایند این نوع عقلانیتبازی/سازی شاهد نوعی گذر و گذار از «دیگری نه چندان دگر» به «دیگری نه چندان خودی» تا «هر دیگری که بتواند دگربودگی آنان را زیر سایهی پاککن خود قرار دهد و روزنه و دریچهای به حریم قدرت به رویشان بگشاید» بودیم. بیتردید، اندیشیدن به نوعی ائتلاف و اتحاد سیاسی در شرایط خاص، تمهید و تدبیری مبتنی بر عقلانیت سیاسی است، اما براساس قواعد و احکام همین عقلانیت، زمانی که قصد کندوی زنبور عسل میکنیم باید نیش زنبورها را نیز محاسبه کنیم و نیش و نوش و درآمد و هزینه و فرصت و تهدید را کنار هم بنشانیم و برآیند منطقی میان آنان را حاصل نمائیم تا آن که میکنیم یا نمیکنیم با مهر عقلانیت ممهور شود. افزون بر این، دقت داشته باشیم که در محاسبهی هزینه، تهدید و نیش، میباید به هزینهها و آفات روانی، روحی، اعتقادی، احساسی، معنوی، هویتی و… انسانهایی که به یک گفتمان و دقایق و ارزشهای آن دل بسته و جان سپردهاند، لحاظ شود. واضحتر بگویم، زمانی که بهنام نامی عقلانیت سیاسی و برای ورود به بازی اربابان قدرت به محفل اغیار درمیآئیم باید هش بداریم کدامین عمارتهای زیبا و مستحکم را به ویرانه تبدیل میکنیم. فردای ۹۲، شرایط برای حضور مستقیم و غیرمستقیم اصلاحطلبان در عرصهی سیاست و قدرت فراهم شد و امکان به نمایش گذاردن منش و روش اصلاحطلبی در بازی قدرت میسر گردید، اما در این «فردا» حوالت تاریخی آنان نیز، تا حدودی تغییر کرد -حوالتی که بیشتر ناظر و معطوف به یک جریان حکومتی و «در قدرت» بود تا یک جریان اجتماعی، مدنی، انتقادی و گفتمانی– و در این «فردا» اندکاندک صدای پای شقاق و فراق و فصل و فاصله نیز در میان خانوادهی اصلاحطلبان، از یکسو، و میان برخی از اقشار مردم و اصلاحطلبان، از سوی دیگر، شنیده شد. عدهای در واکنش به آن عده از اصلاحطلبان که با دیدن اولین برکههای آبِ قدرت، نشان دادند که شناگران ماهری هستند و چون به حوالی برج و باروهای قدرت رسیدند، تکثر و توزیع و تکثیر و تلطیف و تغییر و تحدید قدرت را فراموش کردند و جز خود در کاخ قدرت ندیدند و نپسندیدند و نپذیرفتند، بر طریقتی دیگر شدند و طرح «اصلاحطلبی از نوع دیگر» درانداختند و خود را به بازی قدرت تحمیل کردند. برخی دیگر، ره انفعال و ریزش و سرخوردگی و ناامیدی پیشه کردند و ساحت سیاست را ترک کردند. بعضی رادیکالتر شدند و در قاب و قالب دگرِ درون قرار گرفتند و زبان به نقد واساختی و بازساختی گشودند و تن به طرد و حذف (اخراج) دادند. برخی دیگر، به سازوکارها و تمهیدات و تدبیرهایی برای قرار گرفتن در جرگهی بزرگان (ژنرالها) و لحاظ شدن در بازی قدرت اندیشیدند. اما اگر از اصلاحطلبان درگذریم و نگاه خود را به شرایط و وضعیت اکنون جریان اصلاحطلبی کنیم، باید بگوییم که در فردای ۹۲ سناریو و نمایشنامهی این جریان یکبار دیگر روی پرده و صحنه رفته و اجازهی نمایش یافت. لذا بسیاری به تماشای آن و نقادی زشت و زیبایش نشستند. از این منظر، شرایط جریان اصلاحطلبی در فردای ۹۲، زیست در زیر نگاه خیره شد. گسترهی این نگاه خیره همان محضر مردم است. در این محضر باید زیبایی را پاس داشت: زیبایی منظر و نظر، زیبایی بازی و بازیگری، زیبایی صحنه و پسصحنه، زیبایی شکل و محتوا…. امروز جهنم اصلاحطلبان همین نگاه خیره شده است: نگاهی که خورشید رضامندی و خرسندی و مقبولیت و کارآمدی در حال غروب است.
دو
تاریکی حزنانگیز و سنگین این غروب، جغد مینروای اصلاحطلبی را به پرواز درنیاورد. پر پرواز این جغد توسط اصلاحطلبان در/با قدرت چیده شد تا با نور دانایی خود تاریکی روح و روان و ذهن و رفتار آنان را آشکار نکند، و عبور در تاریکی آنان از قلمرو نظری و عملی اصلاحطلبی را نمایان نسازد. دلوز و گاتاری بهما میگویند هیچگاه نمیتوان از نفوذ و رخنهی ناخودآگاه عشق به قدرت و سلطهی خردهفاشیسم در امان بود، بنابراین، آنان ما را دعوت به یک انقلاب مداوم یا انقلاب فرهنگی در سطح میکرو و مولکولی میکنند. از نظر آنان، مشکل از زمانی آغاز میشود که اقلیت یا سوژهی شیزو، بعد فروپاشی نظام اکسیومی مستقر و مسلط، خود مبدع و موجد نظام اکسیومی دیگر میشود، جامهی اکثریت بر تن میکند، بازگشت امر سرکوبشده با سرکوب توام میشود، بازگشت امر تروماتیک خود تروما میافزاید، سوبژکتیویته بد جای سوبژکتیویته خوب مینشیند، و به تعبیر دلوز و گاتاری، میلِ ماشینهای میلگر جدید باز دوباره نوعی ادیپیشدن، فاشیستشدن، تن به قدرت و پدران و بوروکراسی و سرکوبِ میل دادن، را طلب میکند، انقلاب فرهنگی در سطح میکرو و مولکولی یا انقلاب مداوم را درخود و برخود نمیپسندد و نمیپذیرد، و پیرامون سیاستهای هویتی خویش حصارهایی از جنس ایدئولوژی برپا میکنند و دگرهایی را که از امکان و استعداد اکثریتشدن –یا به بیان آگامبن، حذف ادغامی یا ادغام حذفی– برخوردار نیستند را یا حذف و یا طرد رادیکال میکنند. در این حالت، سیاست ادامهی همان سیاست قبلی اما با ابزار و وسایلی دیگر میشود، سیاست ناظر بر «چه میتوان کرد»ی در راستای بقا و تامین و تحفظ قدرت میشود، و سیاست معطوف به همان میلی میشود که هیچگاه در شکل ناباش –که میتواند جهانی را به آتش بکشد– بروز و ظهور نمیکند، بلکه همواره با شکل غیرناب آن که توسط نهادها وساطتیافتهاند و اخته شدهاند، بالفعل میگردد. این سیاست دیگر سیاست مقاومت نیست، بلکه سیاست قدرت و هویت است، سیاستی است که سر در جیب قدرت و منفعت دارد و از مراقبت و اخلاق و زیباشناسی میگریزد و در برابر لحظهی اکنون و امر بالفعل موجود سر فرود میآورد، بهنوعی عرفان رضایتمندانه و فانتسمپرور تن میدهد، قلمروزدایی را جایگزین قلمروزدایی میکند، از خط گریز میگریزد، بدن بدون اندام را به تمسخر میگیرد. در این وضعیت، با سیاست و سوژهی سیاسی انقلابی مواجه میشویم که قدرت توانسته آن را به کالایی بیضرر و خطر و یکی از اشکال فرار از واقعیت و نه تغییر آن بدل کند. این همان سرنوشت محتومی بود که اصلاحطلبان در/با قدرت به جریان اصلاحطلبی تحمیل کردند و از درون آن را استحاله کردند. زیرا در فردای پیروزی جریان اصلاحطلبی و تبدیل آن به گفتمان مسلط، اصلاحطلبان چندان به رخداد اصلاحطلبی و نظام آکسیومی آن وفادار نماندند. بیتردید، نفوذ و رخنهی خودآگاه و ناخودآگاه عشق به قدرت در این بیوفایی تاثیری شگرف داشت. در فردای تبدیل پادگفتمان اصلاحطلبی به گفتمان مسلط و مستقر، سوبژکتیویتهی قدرت و بقا در قدرت جای سوبژکتیویتهی نقد و اصلاح مستمر قدرت را گرفت. اصلاحطلبان فراموش کردند که باید آنچه میگویند، بزیند -زیرا زیستنِ اصلاحطلبانه بر بیان و زبانِ اصلاحطلبانه مرجح و مقدم است، و زیرا آنچه آنان را در نگاه و احساس و ادراک مردم از سایر کنشگران اجتماعی و سیاسی متفاوت و متمایز میسازد، «اتوس» یا «خویگان و منش و زیستِ اصلاحطلبانه»ی آنان است نه صرفا «لوگوس (زبان) اصلاحطلبانه». اصلاحطلبان در فردای بعد از استقرار، نیازی به «اصلاحطلبی مستمر»، یا اصلاحطلبی فرهنگی در سطح میکرو و مولکولی ندیدند و چنان محو تماشای سیمای پرجذبهی قدرت شدند که فراموش کردند توسط نگاههای خیرهی بسیاری تماشا میشوند. لذا دیری نپایید که گفتمان اصلاحطلبی نیز بهنوعی آپاراتوس و دیسپوزیتیف قدرت تبدیل شد و در پای قدرت و منفعت ذبح گردید. افزون بر این، در فردای حکومتیشدن جریان اصلاحطلبی، فضا برای بازیِ قدرت و منفعتِ «اصلاحطلبان شنبه» هم فراهم شد تا جریان مدنی و اندیشگی و اجتماعی و فرهنگی را به یک جریان صرفا سیاسی تقلیل دهند، و از گفتمان «همواره-در-شدنِ» اصلاحطلبی نوعی ایدئولوژی شبهارتدکس و فراتاریخی بسازند که ذاتا نیازی به تغییر و اصلاح ندارد و میتوان تندیس آن را از سنگ سخت تراشید و بر سر هر کوی و برزنی نصب کرد، و یا آن را مومیایی کرد و در هر موزهای بهنمایش گذارد. اینچنین شد که تاریخ رفت و جریان اصلاحات ماند، و انسانهای در سفر اندکاندک از آن فاصله گرفتند و دور و دورتر شدند.
سه
اینگونه شد که در ساحت اصلاحطلبی سرگنگبین صفرا فزود، روغن بادام خشکی افزود، هلیله قبض شد، اطلاق رفت، و آب همچو نفت آتش را مدد اصلاحطلبانی که هر یک خود را مسیح عالمی میپنداشتند و هر الم را در کف خود مرهمی فرض میکردند، دیگر یک رگشان هم هوشیار نشد تا رنگ و رو و نبض و قارورهی خود ببینند و علاماتش و اسباسش را بپرسند و بشنوند -لذا هر چه کردند از علاج و دوا، رنج افزون شد و حاجت ناروا، و هر دارو که کردند، عمارت نشد، ویران کردند، و بار دیگر غلط کردند راه. اینگونه شد که در این شب تاریک، اصلاحطلبان بیخبر ماندند از حال درون، و رنجش خود را از سودا و صفرا فرض کردند و از زاری جریان اصلاحطلبی به زار دل و روح و روان آن نرسیدند. بر این فرض ماندند که شهر رم یکروزه ساخته شده، غرب یکروزه غرب شده، مدرنیته دفعتا حادث شده، و میتوان به غرب و مدرنیته و دقایق گفتمانی آن همچون دموکراسی، تحزب، رفرمیسم بهمثابه میانجی محوشوندهای نگریست که کاشتهها و داشتههای معرفتی و اندیشگی و تجربی خود را تقدیم ما میدارند و بیتمنا میروند؛ میتوان بدون دموکرات، دموکراسی داشت، بدون سوژهی سیاسی بازی حزبی آگونیستی داشت، بدون فرهنگ مدنی رفتار مدنی داشت، بدون خروج از صغارت خودخواسته، کردار عاقلانه و بالغانه داشت، بدون اصلاحطلب و بدون نشت و رسوب فرهنگ اصلاحطلبی و بدون تقریر و تدوین گفتمان اصلاحطلبی، اصلاحطلبی داشت، و بدون منش (اتوس) اصلاحطلبی، روش یا زبان (لوگوس) اصلاحطلبی داشت؛ میتوان گفتمانی فراتاریخی (برای همارهی تاریخ) داشت و نیازی به واسازی و بازسازی و بازتقریر و بازتدوین آن نیست، میتوان از لب لعل نظم و نظام مشورتی نچشیده، سامان و سازوکاری مشورتی داشت. از همین رو، سامانهای مشورتی آنان نیز، همچون سامانهای حزبیشان همواره نوعی سانترالیسم غیردموکراتیک و توتالیتاریسم فردی/گروهی را در متن و بطن خود نهان دارد. به بیان دیگر، دموکراسی مشورتی در میان آنان، نه چندان «دموکراتیک» و نه چندان «مشورتی» است، زیرا چندان با فرهنگ شور و مشورت خوگر نشدهاند. بگذارید خطر کنم و بگویم که بسیاری از این شبهاصلاحطلبان یا اصلاحطلبان دروغین اساسا درک و فهم درستی از مفهوم مشورت و دموکراسی نداشته و ندارند، یا به گفتهی فرزانهای، عمدتا آن را ایدئولوژیک فهم میکنند. بنابراین، از دموکراسی آنچه نصیب بردهاند تنها یک «صوت و آوا» است، نه مرام و منش و خویگان و عادتواره.
در نگاه رانسیر، دموکراسی قدرتی نیست که بر کمیت استوار باشد. دموکراسی همانا تواناییهای بخشهای بدون سهم جامعه، آنان که از هیچ سهمی در سیستم برخوردار نیستند، آنان که بهحساب نمیآیند، در ادارهی امور مشترک، در برابری و رهایی از سلطههای گوناگون است. دموکراسی هدف نیست. انتخاب عدهای برای اِعمال حاکمیت بر مردم بهجای مردم و بهنام مردم نیست. کمیت نیست. مقدار نیست. اکثریت جبار یا اقلیت شورشی نیست. این معنای رانسیری از دموکراسی (در تفکیکناپذیریاش از سیاستِ دگر) یا به بیانی دیگر این دموکراسی جنبشی، دموکراسی بخشهای بیسهم جامعه، جدا و مستقل از دستگاه دولتی و قدرتهای مسلط، در تصاحب ادارهی امور مشترک، در برابری، خودگردانی و رهایی از سلطهها، از هم اکنون و در اشکال مختلف مداخلهجویانه، بیشک نمیتواند در «دموکراسی نمایندگی» تعریف، تبیین، خلاصه و محدود شود. به بیان دیگر، ایننوع «دموکراسی» را بههیچرو تنها نمیتوان به انتخابات، پارلمان، حکومت قانون و نفی خودکامگی فردی و گروهی تقلیل داد. دموکراسی، دخالتگری یا اقدام بدون واسطه، بدون واگذاری و بدون نمایندگی است. دموکراسی، پراتیکهای متنوع و جمعی برای تصاحب امور مشترک بهدست خود و برای خود است. آیا اصلاحطلبان در/با قدرت واقعا چنین فهمی از دموکراسی داشته و دارند؟ آیا آن دموکراسی مشورتی که در قالب نهادهایی همچون شورای سیاستگذاری اصلاحطلبان تجربه شد، از این نوع و جنس بود؟ آیا در این نهاد مشورتی، آحاد تشکیلاتی واحد و برابر هستند و مداخلهای که همگان در آن برابرند، مفروض گرفته شده است؟ آیا در درون چنین نهادی، از همان ابتدا شاهد نوعی توتالیتاریسم فردی و گروهی (حزبی) نبودهایم؟ و بهنام جمع و جمعیت مشورتی شاهد اعمال اقتدار و اهلیتِ سخنگفتنِ برخی (اندکی) بهجای، برای، و به زبان دیگران نبودهایم؟
چهار
اکنون در مسیر آیندهی جریان اصلاحطلبی سه راه پیداست: نخستین، راه آنانی که به جریان و گفتمان اصلاحطلبی صرفا بهمثابه آپاراتوس قدرت و منفعت خود مینگرند و لاغیر؛ آنانی که با بیانی مولانایی، بیداریشان از خوابشان، و عقلانیتشان از ناعقلانیتشان بتر است، و زینرو، همواره حکمتشان به تخییل و شربت آن به زهرآب میگراید. این عده اصلاحطلبان، بهرغم اینکه اسبابِ نهان و آشکار بیقراری گفتمان پهلو و پیش آنها است و با آنان در سرود، اما چون قدرت مهر خویش را بر چشم و بر گوششان نهاده، از هر خیال خود امیدی دارند و با آن مقالی میکنند. حتی زمانی که تخم نسل جدید آنها بر شورهی تردید و تشکیک و عبور میریزد به خویش نمیآیند و خیال از آنها نمیگریزد و کماکان دیو را حور میبینند و ز شهوت با دیو آب میریزند، بدون آنکه ضعف سر و تن پلید ببیند. همچون آن ابله، صیاد سایه میشوند و میدوند چندان که بیمایه میشوند، بیخبر که آن عکس آن مرغ هواست، بیخبر که اصل آن سایه کجاست. تیر میاندازند به سوی سایه، تا آنجا که ترکششان خالی میشود از جستوجو. ترکش عمرشان تهی میشود و عمر میرود، از دویدن در شکار سایه. از نادانی، بهنام دانایی خود را بیگوش و بیبینی و بیزیان و بیعقل میکنند، و بویی از حوادث در راه نمیبرند، و بوی آنان را جانب کویی نمیبرد. سپیدی اقدامهای بهظاهر عقلانی را میبینند و نه خاصیت سیهکردن آنان را، سرخرویی آتش را میبینند و نه فعل سیهکاری آن را، نور برق را میبینند و نه خاصیت دزد بصری آن را. لذا دین و دل را کلا به قدرت سپرده و پیش امر و حکم آن خاضع و متواضع، و چون جز آگاه و صاحبذوق هستند، از این اقدام ناهوشیارانه در گردنِ اصلاحطلبی، طوقی ساختند. در یک کلام، این عده که اکثر آنان گل از کرفس نمیشناسند، با جریان اصلاحطلبی آن کردند که امروز «نعش این شهید عزیز بر روی دستان ماست».
پنج
دو دیگر، راه آنانی که جز زبانشان تمامی اعضای بدنشان از کار افتاده؛ همان منفعلانِ همیشهنالان و گریانی که بهرغم اینکه هر لحظه بر این سخن هستند که: «ما اینجا بس دلمان تنگ است و هر سازی که میبینیم بدآهنگ است»، دیگر بسان رهنوردانی که در افسانهها گویند، کولبارِ زاد ره بر دوش نمیگیرند و چوبدست خیزران در مشت نمیفشارند، در مهگون فضای جلوت افسانگی و آرمانیشان راه نمیپویند و از ساخت و سرزمین قدرت برون نمیآیند. چون در راهِ رفتنِ خود به آن سهراه میرسند که نخستینش راهِ نوش و راحت و شادی، به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی، دودیگرش راه نیمَش ننگ، نیمَش نام، اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام، و سه دیگرش راه بیبرگشت، بیفرجام، است، عطای سومی را به لقایش میبخشند و بر دو طریقت نخست میشوند و به شریعت اولترا-رندان (هم اهل ننگ و بنگ و هم طالب نام و کام) درمیآیند. بهرغم آنکه نیک میدانند این ره که میروند نه هرگز سوی آسمانهای آبی، که سوی بهرام، این جاوید خون آشام، سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبهی بیغم است، کماکان دستافشان و پاکوبان بسان دختر کولی، میدوند در راه. رهتوشه برنمیدارند، قدم در راه سرزمینهایی که دیدارش بسان شعلهی آتش دواند در رگشان خون نشیط زندهی بیدار، نمیگذارند. همچو کرم نیمهجانی بیسر و بیدم که از دهلیز نقبآسای زهراندود رگها، کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار بهسوی قلب، آنان نیز، بر دیوار هر رگ و مویرگ قدرت مستانه دست نهاده و خویشتن را به درون -با این خیال مستانه که شاید با درونیکردن خویش درون قدرت را تغییری دهند- میکشند. از پس و پشت غرفهی با پردههای تارِ نگاه و تماشای خود بیرون نمیآیند و نمیپرسند چرا اینجا نگاهی، یا که لبخندی، فشار گرم دست دوست مانندی، صدایی، نور آشنایی، حتی از نگاه مردهای هم ردپایی نیست؟ حتی همچو آن پیر به درد آلودهی مهجور، وان ملول و خستهی معیوب، نمیپرسند: خدایا به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژندهی نگاه و احساس و ادراک خود را؟ در این زمانهای که از کوره در رفته است و در این هوایی که بس ناجوانمردانه سرد است، سرودشان این، شعارشان این، مرامشان این: «چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی، کز آن گلْ کاغذین روید؟» بهرغم آنکه گاه نالهگون و گاه جیغگون فریاد برمیدارند که: «ما اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانیم، ز سیلیزن، ز سیلیخور، وزین تصویر بر دیوار ترسانیم» عزم تغییر نمیکنند و باز دوباره مرا و تو را فرامیخوانند که: «بیا تا راه بسپاریم بهسوی سبزهزارانی که نه کس کشته، ندروده، بهسوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزهست، و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده، که چونین پاک و پاکیزهست. بهسوی آفتاب شاد صحرایی که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.» همانجایی که ما «بر بیکران سبز و مخمل گونهی دریا میاندازیم زورقهای خود را چون کُل بادام و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم که باد شُرطه را آغوش بگشایند و میرانیم گاهی تند، گاه آرام.» اگر کسی از رفتن شبِ سخت بگوید و یا در آرزویش آن را رنگ واقعیت بپندارد، مخاطبش قرار میدهند: «چه میگویی که بیگه شد/سحر شد/ بامداد آمد؟/فریبت میدهد/ بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست»، بهرغم آگاهی از آنکه شب شهر را دیرگاهی با ابرها و نفسدودهایش، تاریک و سرد و مهآلود کردهست، به اهالی شهر نمیآموزند چگونه با فسونی که جادوگر ذاتش آموخت، بپوشانند از چشم او سایهشان را، و با سایهی خود در اطراف شهر مهآلود بگردند، و از اینجا و آنجا بگذرند. بهرغم آنکه چون ابر سیاه میغرند و میگویند: «اینک ما، بهین فرزند دریاها/ شما را ای گروه تشنگان سیراب خواهم کرد./ چه لذتبخش و مطبوع است مهتاب پس از باران/پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد…، «فضا را تیره میدارند ولی هرگز نمیبارند.» و خود «وای» و «ناله» آن جغد مزارآباد شهر بیتپش، و خروش و فغان دردمندان بیخروش و بیفغان نمیشوند.
شش
سه دیگر، راه آنانی که بهرغم آنکه نیک میدانند که راه ناهموار است و زیرش دامها، عزم آن کردهاند جشن و جنبشِ شور و تپندگی، انگیزندگی و افروزندگی برپا کنند. آنانی که نیک میدانند گفتمان اصلاحطلبی زمانی به فرازنای پروردگی و بالندگی و سرآمدگی و سرنمونی میرسد که یکسره توفندگی و تپندگی شود تا آنچنان آدمیان را برانگیزد و برافروزد که پایداری و ایستادگی آنان در هم بشکند. آنها را از آنها بستاند و به هماندیشی، همدلی، همافقی، همراهی فراخواند. جان خویش را در کالبد دیگران بدمد. از دیگران خود را بسازد. دیگران را، حتی بهرغم آنها، به همسویی و همدلی با خویش، به یگانگی بکشاند. آنچنان جان و اندیشهی خود را در دیگران بدمد که او را بخشی از ذهنیت و نهاد خویش بشمارند. خود را به هر جای و به هر کس درگسترد. دیگران را از خویش بپردازد تا از خویشتن خودشان بیاکنند. میدانند چگونه زبان اصلاحطلبی را چونان مایهی آفرینش هنری بهکار گیرند؛ اما تنها بدان بسنده نمیکنند که اندیشهی خویش را به شنوندگان و خوانندگان برسانند؛ اگر چنین کنند کنشگری بهگوهر و توانا نیستند. آنان اندیشهی خویش را به یاری انگیزه میپرورند. اندیشه برای سر؛ انگیزه برای دل. همچون سخنوری هنرمند با واژگان زیبایی میآفرینند. تؤامان اندیشنده و انگیزنده هستند. چه آنکه گوهره و جانمایهی اصلاحطلبی انگیزندگی و بالندگی مستمر است. میدانند چگونه باید فریاد ناخودآگاه مردمان باشند و در ذهنها و دلها هنگامهها بیافرینند و هر سرشت را دریاوش توفانی کنند و برآشوبند و همچون فسونکاری هوسخیز بیهیچ آرایهای دلها را بربایند و در جانها آویزند. میدانند چگونه به اقتضای زمان و زمانه، باید گفتمان اصلاحطلبی را نونو کنند و مفاهیمی بدیع و قوی بیافرینند: مفاهیمی که مخاطبان آن را میفهمند، به خاطر میسپارند، با آن ارتباط برقرار میکنند و مهمتر از همه، به آن عمل میکنند. مفاهیم و زبان در نزد آنها، به رنگها میماند برای نگارگر؛ به سنگها برای پیکرتراش؛ یا به آواها برای آهنگساز. واژگان و مفاهیم در زبان و بیان آنان چنان قوام و ورز مییابند، درهم میپیوندند، سامان مییابند، معنا مییابند، که جاندار میشوند، کنش میشوند، تیغ تیز میشوند، شور و شورش میشوند، انگیزش و افروزش میشوند. میدانند چگونه از رهگذر آموختن علم معانی یا دانش حالهای سخن و با دادنِ حالهای گوناگون به گفتمان اصلاحطلبی و دقایق آن، آن را دیگرگون کنند، و بهمثابه افق معنایی و کنشی نسل جدید بازتقریر و بازتدوین کنند. میدانند کی، کجا، چطور، چگونه، چرا، و برای که سخن بگویند و سخن خویش را به اقتضا و تناسب دیگر کنند و با مردم بر پایهی خودشان سخن بگویند. میدانند چگونه نمایشی شور/شورشآفرین در تئاتر «آرایه» (برونیترین، آشکاراترین، پیکرینهترین لایهی گفتمانی) و «آن» (درونیترین، نهانترین، نهادینهترین لایهی آن. که همچون آن زیبایی رازآلود فسونکاری است که دریافته میشود؛ اما بهدرستی و روشنی، بازگفته و بازنموده نمیتواند آمد) برپا کند تا حوالت فردا و پسفردای جامعه و مردم را در خود و با خود گره زنند. اینان همان جغد مینروای اصلاحطلبی هستند.
هفت
این جغد مینروا امروز ما را به بازآفرینش جریان اصلاحطلبی و آفرینش روشهای نوین کنشگری اجتماعی-سیاسی فرامیخواند. بیتردید، آن «بازآفرینش» و این «آفرینش» جز از رهگذر تاملی نقادانه به گذشته و حال (شیوه و نحوهی مواجهه و نقشآفرینی اصلاحطلبان در فضاهای دیروز و امروز خود) میسر نمیشود. به بیان دیگر، فضاسازی و کنشگری جدید ممکن و میسور نمیگردد مگر اینکه اصلاحطلبان قبل از آنکه آفتاب نعمتشان زیر میغ رود، رگهایشان هوشیار شود و قبل از آنکه چنان در چنبرهی انسداد و انجماد گوش و جان گرفتار آیند که نتوانند آب خوش از شورهآب، سِحر را معجزه، زهر را از تریاق بشناسند، چارهاندیشی کنند. اکنون (در این نقطه) که بسیاری از اصلاحطلبان رسمی و ابزاری از علاج عاجزند و پا برهنه جانب هر حشیش میدوند، و برخی از آنان از ندامت آه میکنند و ریش برمیکنند، عدهای دیگرشان از مَیلان و خشم، نیش غرضها و مرضهای قدرتآلود خود را به روح و جسم جریان اصلاحطلبی بیشتر فرو میکنند، و در این شرایط که تاریخ شتابان میرود و گفتمان اصلاحطلبی سنگینپا و خسته به مقطعی از تاریخ قفل شده و از رفتن و شدن بازمانده، و گفتمان اصلاحطلبی به دین و آیین قدرت ظاهر شده، و چنان بیروزن گردیده که دیدن حال و شنودن قال مردمان برایش ممکن نمیگردد، و نیز در این روزگار که دیگر کسی را حیف نمیآید کان گفتمان پاک (اصلاحطلبی)، در میان جاهلان گردد هلاک، دیگر کسی درنمییابد که دیگر دور دورِ او نیست و کس را انگیزشی برای شنودن اسرار کیش و کلیشهی او به جان نیست، دیگر کسی فضل گفتمان را نجستندی از او، عیب ظاهر را نجستندی که کو، دیگر کسی از اینکه چرا موش قدرت تا انبار گفتمان اصلاحطلبی حفره زدهست و وز فنش آن انبار تاریخی این جریان ویران شده است، غمی و هراسی به دل و پرسشی و اعتراضی به لب ندارد، دیگر کسی عنایتی به اینکه اول باید دفع موش کرد، وآنگهان در جمع گندم جوش کرد، ندارد، دیگر خداوندان گفتمان اصلاحطلبی، همانگونه که خداوند هر شبی از دام تن، ارواح را میرهاند و میکَند الواح را، روح گفتمان اصلاحطلبی را از تن آن نمیرهاند و لوح ذهن و نقش و خواطر حکشده بر در و دیوار این گفتمان را برنمیکند، تنها یک راه برای نجات پوست اصلاحطلبی پیداست: پوستانداختن –آنگونه که جغد مینروا بهما میآموزد. ترجمان عملی این «پوستانداختن» چیزی نیست جز اندکی از پوست و پوستهی حکومتی –در قدرت– خود خارجشدن، زبان و گفتمان اصلاحطلبی را در راهی نو، برای رسیدن به آرمانها و آماجهای نو قراردادن. میدانم اصلاحطلبی در تاریخ اکنون خود در معرض اختلالی دهشتناک در فرایند «نونوشدن» و تحول گفتمانی قرار گرفته و چنان در چنبرهی «بودن» خود –بودنِ در قدرت- گرفتار آمده که انگیزه و انگیختهای برای پوستانداختن حتی برای نجات پوستهی اصلاحی خود ندارد. اما تاریخ اکنون و مرحلهی کنش کنونی با صدایی رسا از «کنشگر» اصلاحطلب میخواهد تا در آفرینش و باز-آفرینش مداوم خود از طریق کنشورزی و اندیشهورزی مداوم درنگ نکند. کنشگر اصلاحطلب، امروز باید بداند که سیاست عرصهی ابداع و آفرینش و شکلبخشی مستمر است و نه قلمروی طبیعت و ضرورت. لذا همانگونه که سیمون دوبوار متذکر میشود «زن، زن نیست او میخواهد بشود»، و با این بیان بدین نکته اشاره دارد که زن هیچ ماهیت از پیش تعیینشدهای ندارد، بلکه در میان انبوهی از امکانها و انتخابها صاحب هویتی میشود، کنشگر اصلاحطلب نیز باید بپذیرد که «اصلاحطلبی، اصلاحطلبی نیست، بلکه میخواهد بشود. اصلاحطلبی فقط در صیرورت و شدن اصلاحطلبی است و لاغیر. اصلاحطلبی یعنی رفتن و شدن مستمر: به تعبیر زیبای اقبال، «ما موجیم که آسودگی ما عدم ماست». ما نمیتوانیم همانطور که روزتی زنان را با گردنهای کشیده و عاجیرنگ، چانههای مربعشکل و عجیب، و موهای رهاشده و سایهوار نقاشی کرد تا خود و دیگران، زن را برای همیشه آنچنان ببینند و بفهمند، اصلاحات را در هیبت و هویت خاص و ثابت نقاشی کنیم و از نسلهای بعدی بخواهیم که آن را همچون تابو بپندارند و به ساحتِ نصگون و مقدس آن تعرض و تحشیه و تکملهای نداشته باشند. پس، اصلاحطلبی به حکم ماهیت و طبیعتِ خود از ما میخواهد که در آنچه بهنحو پیشینی برای ما مقرر شده است، توقف نکنیم، به مقطعی خاص از تاریخ قفل نشویم، اسیر فسون و فسانهی متنی و گفتمانی خود –که خود نوشته و تقریر و تدوین کردهایم- نشویم و آن را بتواره و سنگواره نکنیم، و همره و همسو با گذار تاریخی گذرِ گفتمانی داشته باشیم. این، همان معنای سیاستِ حقیقی است، و تحقق چنین سیاستی هدف نواصلاحطلبی است. اصلاحطلبی از ما میخواهد تا به سرشت همیشه در راه –یا در راهبودگی– آن توجه داشته باشیم و آینده آن را در اکنونش جستوجو کنیم. اصلاحطلبان، اگر همواره در راه بودن جریان اصلاحطلبی را در پس ذهن داشته باشند و زمان حال را به آینده امتداد دهند، در هر لحظه بینهایت امکان مییابند و هر لحظه میتواند بینهایت شکل در برابرشان گشوده شود. به بیان دیگر، آیندهی اصلاحطلبی اکنونی نیست که هنوز واقع نشده است، بلکه هماکنون در حال رویدادن است. پس اصلاحطلبان امروز باید آیندهی اصلاحطلبی را بهمثابه یک رسالت تاریخی بر دوش بکشند. به عنوان کلام آخر، ایمانوئل لویناس دربارهی فلسفه میگوید: «بهترین چیز فلسفه این است که شکست میخورد»، شاید اصلاحطلبان نیز، باید بر این باور شوند که شکست و ناکامی چیزی است که اصلاحطلبی از آن روزی میخورد و با آن زنده میماند. پس، اصلاحطلبی پیروز میشود، اما بهقدری که شکست میخورد. بنابراین، نباید از ناکامیها و بنبستها و حصرها و حذفها هراسید، بلکه باید متحولانه و متهورانه رفت و رفت و رفت. باید تاحدودی با منطق بدیویی پذیرفت که ناکامی جریان اصلاحطلبی در آنچه باید باشد و بکند، پیوند نزدیکی با فرضیهی اصلاحطلبی دارد، در واقع، این ناکامی در حکم مرحلهای در تاریخ این فرضیه بوده و هست –دستکم در نزد همهی آنانی که بهواسطهی این ناکامیها وفاداری خود را نسبت به جریان اصلاحطلبی از دست ندادهاند، یعنی همهی آنانی که در مقام سوژههای سیاسی و اجتماعی هنوز از فرضیهی اصلاحطلبی الهام میگیرند، حتی اگر واژهی اصلاحطلبی را بهکار نگیرند. آنچه در سیاست بهحساب میآید فکرها، سازمانها و عملهایند. به بیان دیگر، ناکامی و شکست چیزی نیست مگر تاریخ اثبات یک فرضیه، البته بدین شرط که خود فرضیه رها نشود، و نیز بدین شرط که اصلاحطلبان شجاعت تجربه و تجزیهی ناکامیهای خود و گنجانیدن جریان اصلاحطلبی در وجه و سطح بالاتر و غنیتری از تئوری و پراتیک داشته باشند، و اجازه ندهند این ناکامی(ها) شکل سوبژکتیو خود را در تسلیم و انفعالی بدون مقاومت بیابد. اصلاحطلبان باید بپذیرند که جنگیدن، شکستخوردن، از نو شکستخوردن، از نو جنگیدن عین هستی و طبیعت و هویت یک جریان بالنده است، و باید بپذیرند که ناکامشدن همواره بسیار نزدیک به کامیابشدن است. از اینرو، باید جرات و شجاعت ناکامشدن و شکستخوردن را داشته باشند و از هر ناکامی سوروساتی برای مصافی دیگر بسازند.
صد بست و گشاد به هم آمیختهاند
تا سنگ بنای این جهان ریختهاند
دل تنگ مباشید که مانند هلال
پشت هر در کلیدی آویختهاند (بیدل دهلوی)
هشت
بهعنوان کلام آخر معتقدم جامعه و نسل امروز ما از منظر کنش و کنشگری سیاسی معطوف به تغییر، کماکان معاصر نوعی رخداد اصلاحطلبی (مدنی) است، و بهرغم اینکه نسبت به گذشته، جامعهی ایرانی و مقولات و مقتضیات آن تا حدودی متفاوت شده و امر سیاسی و کنشگری سیاسی معنایی دیگری یافتهاند و نیز، کنشگران مرسوم و معمول سیاسی در غروب دوران و روزگار خود بهسر میبرند، اما بسیاری از کنشگران اجتماعی و سیاسی همچنان با همان مسئلهی تغییر مدنی روبهرویند و معاصران همان مسئلهای هستند که رخداد اصلاحطلبی عیان کرد: شکل رادیکال سیاست تغییر، دیگر مؤثر نیست. از این رو، معتقدم اصلاحطلبان کماکان (اگرچه بسیار سخت و دشوار) این امکان را دارند تا با درنگی نقادانه و واساختی، و با امتناع و تخطی از آنچه امروز هستند، به نیستنانی که از آن ببریدهاند برگردند، اصل و اصالت خود را دریابند و با خلق مفاهیم جدید، گفتمان جدید، سوژهی جمعی جدید، اخلاقیات جدید، و سامان جمعی و باهمبودگی جدید، خود را کماکان بهعنوان یک کنشگر مدنی در افق نگاه و انتظار مردم حفظ کنند. چنانچه جغد مینروای اصلاحطلبی اینبار هم بیمخاطب بماند، تردید ندارم که زیر سایهی پاککن تاریخ قرار خواهد گرفت و جریان (یا جریانهایی) که در فردای این ناهوشی و ناهشیاری اصلاحطلبان خواهد آمد، نه تنها دیگر نام و نشانی اصلاحطلبانه نخواهد داشت، بلکه در هیبت و صورت نافی و عدوی این جریان ظهور خواهد کرد. تکلیف اکنونِ اصلاحطلبان –به بیان سورن کییر کگارد– تنها این نیست که بدانند کیستند، بلکه این است که خودشان را بیافرینند، و صرفنظر از اینکه چه بودهاند –به گفتهی ژان پل سارتر- اکنون باید تصمیم بگیرند چیز کاملا –یا حداقل در پارهای سطوح و لایههای نظری و عملی- متفاوتی شوند. اصلاحطلبان نخواهند توانست آن شوند که میخواهند، اگر آن بمانند که هستند.