محمدرضا تاجیک
یک
بعضی وقتها وضعیت از کوره درمیرود و نافی و عدوی خود میشود. وضعیت کنونی ما نیز، بر وضعیتبودگی خود شوریده، و ناوضعیت خود را بدان تحمیل کرده است. این «ناوضعیت» با نوعی درهمآمیختگی گنگ و گیج چند وضعیت عجین است، که در ساحتِ شیزوفرن آن، فقدان یک «اَبَرمؤلفه» یا «نقطهی آجیدن» که از این امکان و استعداد برخوردار باشد با مغناطیساش تمام عناصر را فعال و در یک نظم نمادین سامان دهد، و امر کثیر را به امر احد و یا ناوضعیت (وضعیت ژنریک) را به وضعیت تبدیل کند، کاملا محسوس است. در بیانی بدیویی، هر کثرت عرضهشده (که تحت عملکرد واحد-شماری و بهعبارتی دارای ساختار مخصوص بهخود است) یک وضعیت نامیده میشود، ناوضعیت همان «وضعیت ژنریک»، یعنی چیزی تمیزندادنی در هر وضعیت است که باعث گسستی در آن میشود، و اگر از منظر سیاسی به قضیه بنگریم، امر ژنریک کنشی جمعی یا نیرومندانه (forcing) است که به موجب آن یک گروه با ایجاد حفرهای از وضعیت جدا میشوند. از این منظر، ناوضعیت یکنوع وضعیت فارماکونی (غیرقابل تصمیم) است که: هم تروماتیک است و هم پروبلماتیک، هم درد است و هم درمان، هم زهر است و هم پادزهر، هم پایان است و هم آغاز، هم مرگ است و هم تولد. از اینرو، از این ناوضعیت میتوان پند گرفت یا ملال. اگر نتوان این لحظهی تروماتیک را به لحظهی پروبلماتیک تبدیل کرد، این ناوضعیت وضعیتی میشود برای اتحاد تفاوتها و اضداد مولد بهصورت دیالکتیکی، برای باژگونهکردنِ توزیعِ امرِ محسوس، برای مهاجرت (خارج شدن و آزاد شدن از قدرتهای خرد و انضباطی و گفتمانی)، برای بهنمایشگذاردن محدودیتهای قدرت و ماهیت محلی، نامتعادل، پرتنش، ناهمگن و ناپایدار آن، برای بازیهای مسخرهی شوخیپنداشتهشدهها، برای تولید و بازتولید امر سیاسی از نوع و جنس دیگر، برای پرفورمنسهای غیرقابل پیشبینی، برای گشت و بازگشتهای یوتوپیایی، رتروتوپیایی، و هتروتوپیایی، و برای تبدیل جامعه به یک جامعهی بدون جامعه – جامعهای که جامعهبودگیاش نمایشی بیش نیست، برای بروز و ظهور رادیکالتهها و هویتهای مقاومت نوین.
دو
این ناوضعیت، بیش و پیش از آنکه «وضعیتِ عقل» باشد، «وضعیتِ شهر» است. اسپینوزا بین ایندو وضعیت تمایز میگذارد. در وضعیت عقل، ترکیببندی انسانها بر حسب انگارههای مشترک و احساسات فعال معین میشود. در وضعیت شهر، این ترکیببندی با تشکیل کل بر اساس احساسات منفعلانه امید و ترس (ترس از ماندن در وضعیت طبیعی، امید به سر برآوردن از وضعیت طبیعت) معین میشود. در وضعیت عقل، قانون راهنمای رشد کامل توان هر فرد است، در وضعیت شهر، قانون توان فرد را مقید و محدود میکند، به این خاطر که قدرتِ کامل از قدرتِ فرد فراتر میرود. وضعیت شهر عملا اتباعی مطیع و رام و سربهزیر میسازد که با امید و ترس و دو مقولهی پاداش و تنبیه روزگار میگذرانند: وضعیتی که در آن فرد از فعلیتدادن قوای خود عاجز خواهد ماند. البته سوژهها هم به این انقیاد و جداسازی و بیگانگی تن میدهند. شاید از همینروست که از نظر اندیشهورزانی همچون یان بوکانان راز نوکرمآبی و خوشخدمتی اختیاری مسئلهی محوری سیاست است. به بیان دیگر، این پرسش که «چطور کسانی که در هیچیک از منافع سهیم نیستند هنوز با ساختارهای موجود قدرت همکاری و دریوزهگری میکنند؟» پرسش اساسی سیاست است.
سه
ناوضعیت، همچنین وضعیتی است که در آن هر نوع کفایتِ نمادین، بیکفایت شده است. بیکفایتی کفایتِ نمادین، در واقع، همان بیکفایتی و بیاعتباری «دیگری بزرگ» و مظاهر آن (قانون، فرهنگ، پلیس، سنت و…) است. کفایت نمادین اشاره دارد بهشیوهای که از طریق آن، برای اینکه یک واقعه حقیقی قلمداد شود فقط کافی نیست که از آن مطلع باشیم، بلکه نیازمند این هستیم که بدانیم دیگری بزرگ نیز از آن مطلع است. ژیژک این نکته را با اشاره به یک لطیفه توضیح میدهد، لطیفهای مربوط به دیوانهای که گمان میکرد یک دانه ذرت است. او پس از اینکه معالجه و به خانه فرستاده شد، به نزد دکترش برمیگردد و فریاد برمیآورد که هماکنون با مرغی برخورد کرده که میخواست بخوردش. دکتر که به ستوه آمده است، فریاد میکشد که او یک انسان است نه یک دانه ذرت، و او پاسخ میدهد که: «آره، اینو من میدونم، اما آیا مرغ هم میدونه؟» به عبارت دیگر، مرد هنوز یک دانه ذرت است، مگر اینکه شان او در مقام یک انسان از جانب دیگری بزرگ تایید شود. آنچه بسیار مهم است درک این واقعیت است که، به باور ژیژک، این دیگری بزرگ است که به خصوصیات پراکنده و متعدد سوژهی معاصر هویتی را اعطا میکند. وقتی کفایت نمادین دیگری بزرگ و مظاهر آن با بیکفایتی مواجه میشود، چه بازخوردها و تبعاتی دارد؟ تاثیرات اضمحلال این کفایت نمادین کداماند؟ شاید آشکارترین تاثیر این باشد که، با اضمحلال اقتدار دیگری بزرگ آدمیان دیگر نه سوژههای (تابعان) طبیعت یا سنت، بلکه سوژههای (فاعلان) گزینش میشوند. همهی پیوندهای سنتیگسیخته میشود، و در نتیجه، هر کاری که آدمیان انجام میدهند بدل میشود به یک حق انتخاب، از امور اساسی تا مسائل پیشپاافتاده –از دختر یا پسربودن فرزندانشان، اینکه آیا بهتر است چشمان سبز داشته باشند یا آبی، تا این مسئله که صبحانه نان سبوسدار با یا بدون چیپس موزدار بخورند، تا این مسئله که آیا بهتر است ابدیت را تماما در یک گور بگذراند، بهصورت گرد و خاک در فضا شناور شوند یا در قالب یک جسد مومیاییشده نمادین شوند– همه تابع تصمیمات آنان میشوند. در این حالت، بهتصریح ژیژک، آدمیان نه تنها از برخی سنتها و عرفها، بلکه کلا از هر شیوهی تمشیت اموری گسستهاند. آنان همه جدا آزادند که هر چه خواستند انجام دهند. ایننوع رهایی از انقیاد دیگری بزرگ، قرین است با دلبستگی فزاینده به انقیاد از نوع دیگر: هرچند دیگر تابع دیگری بزرگ نیستند، اما میخواهند این فقدان اقتدار رسمی را با توسل به «قوانین خصوصی» یا مناسبات مبتنی بر سلطه و انقیاد تعدیل کنند: و این یعنی از کوره دررفتگی وضعیت، یعنی استقرار ناوضعیت.
چهار
ناوضعیت، با انباشتِ بیکرانی از نمایشها تزیین شده، و در آن همهچیز به «بازنمود» و به کالا –بهمثابهی تصویر و برای تصویر– تقلیل مییابد. در این حالت، مصنوعات رفتاری و گفتاری مردمان آنچیزی نیستند که ارزششان به خودشان راجع باشد، بلکه این بازنمودها و بازنماییها و تصاویر (نمایشها) هستند که بدانان ارزش میدهند. رفتارها و گفتارها همه ویترینی هستند که آنچه مینمایند نیستند. تا در پشتِ ویترین هستند نمود و نمادی از زیبایی، افتخار، جلال، شکوه، لذت، قدرت، اصالت، شخصیت، انسانیت و… هستند، و چون از پشتِ ویترین خارج میشوند و کدشکنی و رمزگشایی و افسونزدایی میشوند. در چنین ناوضعیتی، صورتک، همان نشانهی رمزگونی است که مردمان در بازار روابط با خود به نمایش و فروش گذاردهاند. حتی چیزهای مقدس نیز، به بازنمود و تصویر بدل شدهاند. همه از راه تولید و بازتولید صورتک ارتزاق میکنند. نمایشِ صورتکها در تمامی سطوح، در فرد، در مناسبات اجتماعی، و در سیاست، جریان دارد. نمایشِ قدرت در قالب حضور همه جایی پلیس، نمایشِ وضع مناسب اقتصادی و سیاسی با اپیلاسیون آمار و ارقام، نمایش انتخابات، احزاب، جامعهی مدنی، آزادی، دموکراسی، دینداری، اخلاق، امنیت، ثبات، رفاه، عدالت، و… بر سر هر کوی و برزنِ چنین ناوضعیتی برپاست. در ناوضعیت، کنشِ گفتاری اصحاب سیاست و قدرت نیز، نمایشی میشود. این کنش گفتار نمایشی، از استعداد و امکان ژرف و گستردهای در شکلدادن به واقعیت زندگی و سوبژکتیویتۀ انسانها برخوردار است، تا جایی که میتواند وضعیتِ عادی را وضعیت استثناء، یک امر عادی را امر امنیتی، یک نقد محافظهکارانه را نوعی کنش شالودهشکنانه، یک اعتراض مدنی را کنش زدنی، یک مواجهۀ گفتمانی (آگونیستی) را مواجهۀ کوفتمانی (آنتاگونیستی)، و… جلوه و نمایش دهد. در این ناوضعیت، جامعه یا بهطور فزایندهای در سراشیبی تبدیلشدن به مصداق این سخن فویرباخ قرار میگیرد که: «…تصویر چیزی را به خود آنچیز، نسخهی کپی را به نسخهی اصلی، بازنمود را به واقعیت، و نمود را به بود ترجیح میدهد…آنچه برایش مقدس است وهم است و بس، اما آنچه نامقدس است، حقیقت است. از این هم بهتر، هر چه حقیقت کاهش و توهم افزایش مییابد، مقدسات در نظرش بزرگتر میگردد، آنچنان که اوج توهم برایش همانا اوج تقدس است»، و یا از خرید و مصرف هر تصویر پرهیز میکند و واقعیتها و حقیقتها را جایی بیرون از در و دروازه و دیوار این ناوضعیت (جامعۀ نمایش) جستوجو میکند.
پنج
پس، ناوضعیت وضعیتی است که حال و احوال مزاجی و دماغی و جسمی و روحی و روانیش چندان مساعد نیست، و عوامل بسیاری از درون و برون روح و جسم آن را میآزارند. ناوضعیت، وضعیتی است که با ترومای ناکامی در آرزوها و آمال و امیال، معناباختگی ارزشها و ایستارها و هنجارها، و خیرهای عمومی خصوصیشده، وفاداریهای گسیختهشده، امیدهای ناامیدشده، خاطرات زیبای گمشده، انقلاب و انقلابیون منقلبشده، زیباییهای زشتشده، زشتیهای زیباشده، سرمایههای اجتماعی و انسانی و نمادین حیف و میلشده، نگاههای خیرهی شسته و شکستهشده، سپیدیهای سیاهشده، سیاهیهای سپیدشده، بایدهای نبایدشده، نبایدهای بایدشده، خوبهای بدشده، بدهای خوبشده، هستهای نیستشده، نیستهای هستشده، گوهرهای یشمشده، یشمهای گوهرشده، خودیهای دگرشده، دگرهای خودیشده، مواجه شده است، و روح حاکم بر آن، نوعی روح آپوریایی است: یعنی روح سرگشتگی، تناقض، معضل بیجواب، فقدان راه، عبورناپذیری، معما، دشواری در گزینش. این روح زمانی بیشتر آزاردهنده جلوه میکند که در تقابل با اوپوریا، به معنی وفور نعمت و غنا و نیکبختی، و به معنی سیاست مبتنی بر شالودهی سعادت و نیکبختی انسان یا همان زندگی شادمانه، قرار میگیرد، و وضعیت مستقر خود را در وضعیت انحلال و تعلیق احساس میکند.
شش
شاید مطالبهی بنیادین و حیاتی ناوضعیتِ کنونی از تدبیرگران نظم و وضعیت، درنگی انتقادی و نگریستن بهخود در آیینهی نقد و پایینآمدن از قلهی منشی و روشی و نگرشی خود و تجربهی طرق و راههای دیگر باشد: همان کنشی که فردی ایدئولوژیک-انقلابی همچون لنین نیز لاجرم از آن شد. ژیژک در مقالهای با عنوان «چگونه میتوان از نو آغاز کرد؟» مینویسد: لنین در یادداشت کوتاه بینظیرش «یادداشتی از یک مبلغ» (که در فوریه ۱۹۲۲ پس از اینکه بلشویکها ناباورانه و بر خلاف همهی پیشبینیها پیروز شده و ناچار شدند به سمت سیاستی اقتصادی عقبنشینی کنند که مجوز آزادی بیشتری به اقتصاد بازار و مالکیت خصوصی میداد) برای تشریح معنای عقبنشینی در روند انقلاب و نشاندادن اینکه اینکار چگونه میتواند بدون خیانت فرصتطلبانه به آرمان انقلاب صورت پذیرد، از مثال کوهنوردی استفاده میکند که مجبور شده از مسیر حمله اولش برای فتح قلهای جدید عقبنشینی کند: بیایید مردی را تصور کنیم در حال صعود به قله بلند و شیبداری که تاکنون فتح نشده. بیایید فرض کنیم که او بر مشکلات و خطرات پیشبینینشده فائق آمده و موفق شده به نقطهای بلندتر از پیشینیان خود دست یابد، اما هنوز به نوک قله نرسیده. او خود را در موقعیتی مییابد که نه تنها ادامه همان مسیر و راهی که در پیش گرفته دشوار و خطرناک، بلکه قطعاً غیرممکن است. در چنین شرایطی، لنین مینویسد: او مجبور میشود برگردد، پایین بیاید، در جستوجوی مسیری دیگر برآید که شاید طولانیتر باشد اما مسیری است که او را قادر کند به قله دست پیدا کند. فرود از بلندایی که تاکنون پیش از او هیچکس به آنجا دست نیافته شاید برای مسافر فرضی ما سختتر و خطرناکتر از صعود باشد – لغزش در آن محتملتر است؛ بهراحتی نمیتوان جای پایی سفت پیدا کرد؛ آن نشاطی که موقع صعود بهسمت یک هدف به فرد دست میدهد دیگر در کار نیست و اموری از این دست. باید طناب را به دور خود محکم کند، ساعتها با چکش کوهنوردیاش برای جای پایش یا جایی که طنابش را بتواند محکم سفت کند کوه را بشکافد؛ باید با سرعت حلزونوار حرکت کند، و بهسوی پایین و دور از هدفش فرود بیاید؛ و نمیداند که این فرود شدیداً خطرناک و دردناک چه وقت به پایان میرسد، یا اینکه آیا مسیر میانبری امن وجود دارد که بتوان با خیال راحتتر، سریعتر و مستقیمتر از آن بهسمت قله صعود کرد. در چنین شرایطی برای کوهنوردی که خود را در چنین وضعیتی مییابد طبیعی است که دچار «لحظاتی از دلسردی» شود. به احتمال زیاد تحمل این لحظات دشوارتر خواهد شد و بر تعداد آنها افزوده میشود اگر او میتوانست صدای کسانی را بشنود که پای کوهند، کسانیکه «با دوربین و از فاصلهای امن، نظارهگر فرود او هستند»: صدایی که از پایین میآید زنگ خوشحالی از روی عناد در خود دارد. آنها آن شادی را پنهان نمیکنند؛ آنها سرخوشانه خنده سر میدهند و فریاد میزنند، «او یک دقیقه دیگر میافتد، دیوانه!» دیگرانی سعی میکنند شادی خود را پنهان کرده و «بیشتر شبیه قاضی گالاولیوف» رفتار کنند، زمیندار دوروی بدنام در رمان خاندان گالاولیوف، اثر میخائیل سالتیکوف-چدرین. آنها ناله سرداده، چشمانشان را اندوهناک بهسوی آسمان میگردانند، گویی میگویند: «ما از دیدن اینکه ترسمان به یقین تبدیل شد اندوهگینیم! اما آیا مایی که همه عمرمان را در راه پیدا کردن مسیر عاقلانهای برای پیمایش این کوه سپری کردهایم، درخواست نکردیم صعود تا زمان به اتمام رسیدن کارمان به تعویق بیفتد؟ و اگر ما اینچنین پرحرارت علیه در پیش گرفتن چنین مسیری بودیم، مسیری که این دیوانه اکنون در حال ترک آن است (نگاه کنید، نگاه کنید، او برگشت! دارد فرود میآید! برای برداشتن یک قدم هم باید ساعتها زمینهچینی کند! اما موقع صعودش صریحاً تحقیر شدیم ولی باز هم درخواستمان اعتدال و احتیاط بود!)، اگر ما چنین مشتاقانه این دیوانه را مورد انتقاد قرار دادیم و به دیگران درمورد تقلید و کمک کردن به او هشدار دادیم، همهاش صرفاً از روی تعهد به نقشه بزرگمان برای پیمایش این کوه بود، و برای این بود که مانع از این شویم که این نقشه در دید همه خوار شود»! لنین ادامه میدهد، خوشبختانه مسافر فرضی ما صدای این بهاصطلاح «دوستداران واقعی» ایده صعود را نمیتواند بشنود؛ اگر میشنید، «احتمالاً حالش بههم میخورد» – «و معلوم است که تهوع، کمکی برای تمرکز و برداشتن قدمهای استوار به هیچکس نمیکند، خصوصاً در ارتفاع بالا»… ما باید بدون هیچ حب و بغضی مسئولیت کردهها و ناکردههایمان را هرچه شفافتر و هرچه ملموستر بر عهده بگیریم. تدبیرگران این ناوضعیت (اگرچه تردید دارم آنان چنین فهم و تصویری از شرایط کنونی داشته باشند)، نباید از «دوباره سعیکردن، شکستخوردن، و بهتر شکستخوردن» و آغازی از نو داشتن بهراسند. آنان باید در این گفتهی کیرکگوری تاملی داشته باشند که، روند انقلاب، روندی تدریجی نیست، بلکه جنبشی است مبتنی بر تکرار، جنبش تکرار سرآغاز، دوباره و دوباره. جورج لوکاچ شاهکار پیش از دوران مارکسیستیاش «نظریهی رمان» را با این جمله مشهور به پایان میرساند: «سیاحت به پایان رسیده، اما سفر آغاز شده.» این آن چیزی است که در لحظهی شکست رخ میدهد: سیاحت تجربهی منحصربهفرد انقلابی به سررسیده، اما سفر حقیقی، کار آغاز از دوباره، تازه شروع شده است.