محمدرضا تاجیک
یک
اولریش بِک در کتاب «جامعۀ خطر» تلاش دارد به ما بگوید در دوران معاصر مدرنیته به مرحلۀ بازتابندگی (reflexivity) پای نهاده است. در این دوران، دیگر، ما نهتنها به اتکای شناخت و دانشی گسترده، دست به تأمل و بازاندیشی و باریکاندیشی و درنگیدن دربارۀ وضعیت خود میزنیم، بلکه همچنین رو در روی پیامدهای تصمیم و کنشهای خود قرار میگیریم. این بازتابندگی و بازاندیشیِ برخاسته از آگاهی و شناخت (reflect) با واکنش (reflex) جوش میخورد و امری که پیشتر انتخابی و داوطلبانه بود بهصورت یک ضرورت غیرقابل گریز و پرهیز درمیآید.
در پرتو این بازاندیشی، آیندهای که هماکنون در حال شکلگیری است در برابر گذشتهای که همچنان مسلط است، بهحرکت درمیآید و ره به مدرنیتۀ دیگر یا مدرنیتۀ دوم (جامعۀ خطر) میبرد. مدرنیتۀ دوم، اگرچه نافی و عدوی مدرنیتۀ اول نیست، اما نوعی بازاندیشی و بازنگری رادیکال آن است. به بیان دیگر، بک در چارچوب گفتمان «مدرنیتۀ ناتمام» به نقد مدرنیته میپردازد، و معتقد است که این خودِ مدرنیته است که دارد به خود میاندیشد. در مدرنیتۀ اول همهچیز واضح و مبرهن است، هر مشکلی راه برونرفتی دارد، هر مجهولی از قابلیت کُدشکنی و رمزگشایی برخوردار است، و غایت همه کارها و کنشها نوسازی و توسعه است. اما در مدرنیتۀ دوم، تاریکیها و روشنیهای مدرنیتۀ اول در هم میآمیزند و هر روشنیای توام با تاریکی و هر دستاوردی توأم با مخاطره میشود. دیگر به هیچچیز نمیتوان اطمینان داشت. راهحلی ساده و هدفمند برای هیچ مشکلی وجود ندارد. هر راهحلی خود در نهایت، مشکل و مخاطره و بازتابندگی میآفریند، و همگان را لاجرم از آن میکند تا با این واقعیت کنار بیایند که هر کنش و تصمیمی، صرفنظر از آنکه چقدر دربارۀ آن تأمل و فکرشده، مخاطرهبرانگیز است. این خطر (ریسک) ناشی از ارادۀ یک دیگری یا «دیگری بزرگ» نیست، بلکه پیامد تصمیم و کنش خودِ ماست. پیامد کنش ما جزئی از کنش ماست. از تصمیم و تدبیر ماست که بلا میخیزد. در همین فضا، بک به طرح نظریۀ خود دربارۀ فردیت (individualization) میپردازد، و تصریح میکند: مفهوم فردیت دیگر بهخوبی وضعیتِ انسان را در جامعۀ معاصر مشخص نمیسازد. چیزی تثبیتیافته وجود ندارد تا از آن بتوان بهسان یک پدیده نام برد و بهتر آن است که از فرایند (فردیت) سخن بگوییم.
وی همچنین، مدرنیتۀ دوم را عرصۀ ظهور و بروز نوعی «زیرسیاست» sub-politics -یعنی سیاستی که برون و ورای نهادهای نمایندگی نظم سیاسی دولت ملی، یا برون از پارلمان، رقابتهای انتخاباتی و فعالیتِ احزاب، و در تصمیمها و کنشهای روزمرۀ مردم مادیت و جریان مییابد. مدرنیتۀ دوم، مدرنیتۀ بازتابنده، این سیاست را موضوعیت میبخشد. در رویارویی با مخاطرات، با پیامدهای کنش خود، مردم به زیرسیاست روی میآورند. در این سیاست تمایز بین چپ و راست معنای ویژهای ندارد. مهم برخورد با عواملی هستند که ریسکها را دامن میزنند، هر چند هر تصمیم و کنش آمیخته به این آگاهی است که هر تصمیم و کنش میتواند به نوبۀ خود مخاطرهبرانگیز باشد. در زیرسیاست، کنشگری فرد هم میتواند وجهی شخصی داشته باشد و هم وجهی جمعی. از یکسو، میتوان زندگی شخصی را آنگونه اداره کرد که میزان مخاطرات را کاهش داد، از سوی دیگر، میتوان در حرکتهایی جمعی برای کاهش میزان مخاطرات همچون جنبشهای ساماندهی بهینۀ مصرف و استفادۀ دوستانه از طبیعت شرکت جست.
دو
در پرتو این نگاهِ بک، میتوان گفت جامعۀ ایرانی پساانقلابی اول، ره به جامعۀ ایرانی دوم برده است. در این جامعۀ دوم ایرانی، نظام اجتماعی از دگرگونیهای بسیاری در سطح خانواده، روابط اجتماعی، ارزشهای اجتماعی، و فرد، متاثر شده است. کمرنگشدن نقشهای سنتی زن و مرد و تغییر در رابطۀ میان والدین و فرزندان، فردیشدن فزاینده، تراکم و تقاطع شکافها و شیارها و گسلهای اجتماعی و نسلی و قومیتی و جنسیتی، رشد روزافزون بیهنجاریها و بداخلاقیهای اجتماعی، جایگزینی عاملیت بهجای ساختار، و بهتبع، بیاعتباری نهادها و ساختارها بهعنوان منبع معناي حیات فرد، خودآیینشدن فرد -فردی که میتواند شکوفایی فردي و بیوگرافی خود را دنبال کند، و منشأ معناي زندگی شود-، افزایش ناامنی شغلی، کاهش نفوذ سنت و رسوم بر هویت شخصی، اضمحلال الگوهاي خانوادۀ سنتی و دموکراتیکشدن روابط شخصی، و… آن را بهنوعی به یک «جامعۀ مخاطرهآمیز» تبدیل کرده که در آن -به بیان بک- هر چیز از استعداد و امکانِ تبدیلشدن به یک به خطر برخوردار شده است. تاثیر پارادوکسیکال این وضعیت خود را در این انگاره و پنداره که: «دیگر هیچچیز خطرناک نیست» نشان میدهد. بهتصریح اولریش بک، در جایی که هیچ راه گریزی نیست مردم دیگر نمیخواهند دربارۀ آن فکر کنند. این بوم -سرنوشتگرایی اجازه میدهد تا آونگ خلق و خوی سیاسی و شخصی در هر جهتی به حرکت درآید. جامعۀ خطر از حالت عصبی به بیتفاوتی، و برعکس تغییر حالت میدهد. از دیگر خصلتهای این جامعه این است که «شکگرایی به شالودهها و بنیانهای اجتماعی و فرهنگی و ارزشی گستردهتر و عمیقتر میشود، و بسیاری از ایستارها و هنجارها و باورهای سنتی افسونزدایی میشوند، و «مسئولیتناشناسی سازمانیافته»، یعنی غیرقابل کنترلشدن فرایندهاي اجتماعی شیوع مییابد. اینجاست که امر اجتماعی تبدیل به امر سیاسی میشود، حوزههای زندگی شخصی سیاسی میشوند و فضای کنشگری سیاسی در اختیار کنشگران و هویتهای مقاومت قرار میدهد: آنچه جزئی از طبیعت و هویت و وضعیتِ جامعۀ ایرانی دوم شده است.
سه
با اولریش بک میتوان تصریح کرد، جامعۀ ایرانی دوم، نتیجۀ تجربۀ مرحلۀ بارتابندگی است -که در فرایند آن نهتنها به اتکای شناخت و دانشی گسترده، دست به تأمل و بازاندیشی و باریکاندیشی و درنگیدن دربارۀ وضعیت خود میزند، بلکه همچنین رو در روی پیامدهای تصمیم و کنشهای خود قرار میگیرد- نیز باید باشد. اما واقعا در تجربۀ زیستۀ ما ایرانیانِ تاریخ اکنون (جامعۀ دوم) میتوان نشانههایی از این آگاهی و شناخت و واکنش یافت؟ آیا اساسا میتوان در جامعۀ ایرانی دوم نشان و نشانههایی از بازاندیشی و بازنگری رادیکال یافت؟ آیا واقعا جامعۀ ایرانی در اکنونیت خود به بلوغی رسیده که به خود (گذشته، حال، آینده) بیندیشد؟ آیا آن «زیرسیاست» که در جامعۀ امروز ایرانی تجربه میشود از همان نوعِ جاری و ساری در مدرنیتۀ دوم است؟ آیا جامعۀ ایرانی دوم «جامعۀ خیلی مخاطرهآمیز» نیست که در آن هر چیز از استعداد و امکانِ تبدیلشدن به یک بحران برخوردار شده است، و از اینرو، آونگ خُلقوخوی سیاسی و شخصی بسیاری از آحاد جامعه در هر جهتی به حرکت درآمده، و بیتفاوتی و شکگرایی و مسئولیتناشناسی سازمانیافته جزئی از طبیعت و فرهنگ آنان شده است؟ و آیا جامعۀ ایرانی دوم، توانسته خود را از منِ (شخصیت) اقتدارطلب خود رها سازد تا در همین شرایط شیزوفرنیک شخصیتی و هویتی، و در همین وضعیتِ بیقدرتی و بیتفاوتی و اختگی و مهجوری و بیگانگی، توتالیتری دیگر (دیگری بزرگ) نسازد، و دفع «شر کوچک» با «شر بزرگ» نکند؟ در مسیر یافتنِ پاسخی برای این پرسشها، در نخستین گام میخواهم با بهرهای آزادانه از اصطلاح «فزون-واقعیت» یا «حاد-واقعیتِ» بودریار، «جامعۀ خطرِ» اولریش بک، و «جامعۀ پرخطرِ» زیگموند باومن، جامعۀ امروز ایرانی (جامعۀ ایرانی دوم) را «جامعۀ فزون/حاد-خطر» بنامم: جامعهای که هم به اعتبار «واقعیت» و «طبیعتش»، از استعدادی «فزون/حاد» در تبدیل هر امری به یک امر بحرانی و مخاطرهانگیز برخوردار است، و هم، به اعتبار «تصویر» یا «بازنمایی» که انسانِ ایرانی از آن ارائه میدهد، همواره «پرمخاطره» جلوه میکند. بیتردید، آن واقعیت و طبیعت جامعۀ ایرانی، امری جوهری و ذاتی و ازپیشدادهشده و تقدیری نیست، بلکه امر برساختهای است که بدن بدون اندام جامعۀ ایرانی را هر از گاهی به صورت و سیرتی متفاوت نقش و نقاشی میکند. به بیان دیگر، آنچه بهنام واقعیتِ بحرانزا و مخاطرهانگیز ایران امروز پیش روی ماست، از ماست، یا به بهرهای آزادانه از مولانا، این نقش (بحران و خطر) که در آیینۀ جامعۀ خود میبینیم، نقشِ ماست، نقشِ آن آیینه نیست. شاید بگویید ایران امروز همچون ایران دیروز به لحاظ موقعیت ژئوپلتیکی، ژئواستراتژیکی، جغرافیایی، و تکثر قومی و فرهنگی و زبانی که دارد، از نوعی واقعیت و طبیعت مخاطرهانگیز و بحرانزا برخوردار است. اما باید توجه داشت که همین عوامل تهدیدآفرین میتوانند فرصتآفرین نیز باشند، اگر تدبیر منزل راست آید و تدبیرگران منزل دانش و هنر و فن تدبیرگری بدانند. اما چه باید کرد اگر خطرها و بحرانهای یک جامعه، صرفا در نگاه و احساس و ذهن و زبانِ مردمان آن جامعه باشند؟ به بیان دیگر، چه باید کرد زمانی که انسانی با احساس فقدان توانایی در افتراق امر متعارف و عادی و طبیعی با امر بحرانی و مخاطرهانگیز و غیرمتعارف، دچار نوعی کژنگریستن و ناجوردیدن شده، چشمش خانۀ خیال و عدم شده، و لاجرم نیستها را هست و هستها را نیست میبیند و بهگونهای شگرف هر بیرنگی را اسیر رنگ سیاه نگاه و احساس و ذهن خود میکند و بازنماییای «حاد» از هر چیز و هر کس ارائه میکند و خود نیز، مسحور و محسور آن میگردد؟ بیتردید، این نگاه «شستن» میطلبد و این «شستن» امری است تاریخی. «نگاه شکسته» مردمانی که شرایط تاریخی پیش چشمشان شیشۀ کبودی نهاده، زان جهت عالم کبودشان مینماید، و «سوبژکتیویتۀ تاریخی منفی» آنان هر امر زیبایی را زشت میکند، هر «خیر»ی را «شر» و هر «امر متعارف»ی را «غیرمتعارف»، برای «راست»آمدن نیازمند گذر زمان و عزمی تاریخی است. انسانِ ایرانی، به اشتیاق و اراده این «نگاه» و این «رنگِ نگاه» را اختیار نکرده، تاریخ او تاریخی تروماتیک بوده است. در گذر و گذرگاههای تاریخ دیرینۀ او، همواره امری از بیرون و درون خود را به حیات روانی، خیالین و نمادین او تحمیل کرده و توازن و تعادل آن را بر هم زده و مختصات نمادینی که به جهان تجربۀ او سروسامان میبخشند را مختل کرده است. این انسان -با بیانی ژیژکی- برای پیشگیری از مواجهه با قفلِ بیکلیدِ زندهگیِ واقعی خود به رویا پناه برده، اما در رویا به چیزهایی برخورده که حتی از زندهگیِ واقعیاش هم وحشتناکتر بودهاند. بنابراین، گاه از وحشتناکی رویا به زندهگی واقعی گریخته، و گاه دیگر، از دهشتناکی زندگی واقعی به رویا پناه برده است. گاه به این علت که اینقدر قوی نبوده که واقعیت را تحمل کند، و گاه دیگر، بدینسبب که اینقدر قوی نبوده که بتوانند با رویاها مواجه شود. گاه، به بیان لاکان، بر اثر افسردگي، به معناباختگي ارزشهاي مسلّط اجتماعي يا نظامهاي اعتقادي رسمي پي برده، اما نتوانسته احساسهاي خود را دربارۀ آن ارزشها و نظامها به زبان بياورد، و گاه دیگر، اسیر خاطرههای جذب/ادغامنشدنی و خاطرههای ازیادرفته و واپسرانده (خاطرههای که بهگونهای متناقضنما به خاطر نمیآیند، و در برابر پیکار او برای روایتکردن و ادغام آنها در جهان معنای خویش مقاومت ورزیده و توان و منابع او را برای آرشیو کردنِ هر آنچه در گذشته روی داده و به وقوع پیوسته به چالش میکشند) شده، و در ضمیر ناخودگاه خود انباری از زخمها و دملها ساخته است. این انسان، همواره میان میل خود و توان تحقق آن فاصله دیده است: میل او همچون «امر واقع» لاکانی بوده است که هرگز نمیتوان بدان دست یافت، خیالی است که در هیچ چارچوبی جای نمیگیرد و تشریحی است که در هیچ واژه و زبانی قابل بیان نیست. میل او، امر امر اخراجشده (یا به تعبیر ژرژ باتای امر طردشده، یا کنار گذاشتهشده) است.
چهار
از آنچه گفتم، میخواهم این نتیجه را بگیرم که این نگاه خیره و تیرۀ انسان یا جامعۀ ایرانی دوم، میتواند در صورت و سیرت یک «امر واقع» یا یک «زیرسیاست» بروز و ظهور کند. این نگاه تیره و سیاه، از آن رو یک امر واقعی است که نافی و عدوی نگاه شفاف و سپید گفتمان مسلط است، نگاه یا نظم نمادین مسلط قادر به تسخیر آن نیست، شکاف عمیق موجود در زبان و نظم نمادین رسمی را آشکار میکند، خارج نامگذاری دیگری بزرگ است، مانند دیوانهای بیرون از هرگونه قانون قرار دارد: همچون امر فینفسۀ کانتی که بیرون از هرگونه شناختی قرار دارد. و از آن رو زیرسیاست است، که با حفره و خلاءیی که در نظم نمادین مسلط ایجاد میکند (یا نمایان میکند) موجب میشود پیوسته آلترناتیو جدیدی جهت پر نمودن خلاء و حفره امکان حضور (بالقوه یا بالفعل) داشته باشد، و نیز، از این استعداد و امکان برخوردار است تا بهصورت یک شکاف در نظم نمادین مسلط، و بهصورت یک مرز -آخرین مرزی که زبان و نظم نمادین مسلط میتواند بدان دست یابد- بروز و ظهور کند. افزون بر این، همواره میتواند موجد و موجب هراس از اسقاط شود، درون نظم نمادین مسلط، اما گریزان از آن باشد، از امر تیره، منفی و سلبی، ژوئیسانس -تلاش برای رسیدن به «محال» و دستیافتن به پیوند میان ارضاشدن و مرگ- بسازد، افق و شکافی را دربرگیرد که با معنا پر نشود، همان شکست کنترلکردن، رامکردن و نامگذاری باشد، همان گوشه و زاویه در ساحتِ نظم نمادین مسلط باشد که محل ظهور دنیاهای جدید، آمیزش افقهای گوناگون، و مکان ظهور امکان نظام و نظام گفتاری و رفتاری جدید است. بهعنوان چکیدۀ نتیجهگیری، تا زمانی که عمارت جامعۀ ایرانی دوم در لوح نقاشی (بازنمایی) این نگاه تیره قرار دارد، هر لحظه بر آن بیم موج و شب تاریک و گرداب حایل است، پس امروز سیاست اگر یک هدف باید داشته باشد، آن هدف بیش و پیش از آنکه ناظر بر «مدیریت ابدان» باشد، معطوف به «مدیریت اذهان و نگاه»هاست. آیندۀ این جامعه را کنشگرانی ترسیم و تقریر خواهند کرد که تدبیر نگاه و ذهن میدانند و میتوانند.