312بازیِ بازی‌پیشگان سیاسی 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Skype
WhatsApp
Telegram
Print

محمدرضا تاجیک

بازی‌پیشگان سیاسیِ ایرانِ امروز چگونه با جامعه و جهان رابطه‌ی «شناختی» برقرار می‌کنند؟

یک

نیچه در یکی از مکتوبات خود می‌نویسد: «این نکته را از خیابان برگرفته‌ام. از یکی از مردمان عادی شنیدم که می‌گفت: «فلانی مرا فوری شناخت.» و من با خود اندیشیدم که برداشت مردمان عامی از شناخت چیست؟ و مرادشان از به‌کارگیری واژه‌ی «شناخت» چه می‌تواند باشد؟ در واقع، برای ایشان شناخت چیزی نیست جز تحویل آن‌چه در نظرشان غریب است به چیزی آشنا. ولیکن در مورد ما فیلسوفان چطور؟ آیا به‌راستی هنگام به‌کارگیری واژه‌ی شناخت، معنایی بیش‌تر از آن‌چه مردمان در نظر دارند بر آن منظور می‌داریم؟ زمانی چیزی برای‌مان آشناست که بدان عادت کرده باشیم و از برخورد با آن دستخوش تحیر نشویم و برای‌مان روزمره شده باشد، روشی باشد که با آن پیوند خورده‌ایم و خلاصه این‌که، به مدد آن، احساس راحتی می‌کنیم.» بر اساس این دیدگاه نیچه، «شناخت» در نزد مردم عادی به معنای تبدیل چیزی ناآشنا، به چیزی آشنا است. به بیان دیگر، مردم به هنگام صحبت از «شناخت» به تفسیر تجربیات‌شان می‌پردازند و آن‌ها را چنان می‌پرورانند که در قلمروی فهم روزمره و عادی‌شان جای گیرد. در این رویکرد نیچه دو نکته جلب نظر می‌کند: نخست، این‌که براساس ادعای او، «آشنایی» می‌تواند یکی از مشخصه‌های تعریف واژه‌ی «شناخت» از دیدگاه مردم عادی باشد. از این رو، نیچه به‌طور ضمنی این نکته را تایید می‌کند که می‌توان براساس نقش یک کلمه در زندگی (و یا کاربردهای) روزمره، به درک معنای آن کلمه نائل شد؛ و این یعنی برای تحلیل معنایی یک کلمه، باید به چگونگی کاربرد آن در بین مردم اهمیت داد. موضوع دوم این‌که نیچه مدعی است که فیلسوفان نیز از این وضعیت مستثنا نیستند. بر این اساس، هنگامی که فلاسفه از شناخت می‌گویند (و یا این واژه را به کار می‌گیرند)، همچون سایرین در تلاش‌اند تا چیزی را که در نظرشان ناشناس می‌آید، با عباراتی آشنا شرح دهند. این‌گونه است که نیچه ما را به بررسی این احتمال دعوت می‌کند که شاید فلاسفه نیز همچون سایر مردمان، در واقع بیش از آن‌که درصدد دستیابی به «شناخت» از جهان پیرامون‌شان باشند، می‌خواهند در جهان احساس راحتی کنند. (پیتر سجویک، دکارت تا دریدا، صص ۲۷-۲۸)

دو

اکنون برگردیم به پرسش آغازین و ببینیم بسیاری از بازی‌پیشگان عرصه‌ی سیاست و قدرت امروز ایران چگونه با جامعه و جهان اطراف خود رابطه‌ی شناختی برقرار می‌کنند؟ چگونه چیزها را می‌شناسند و این شناخت تا چه اندازه معتبر است؟ حکایت «شناخت» بسیاری از این بازی‌پیشگان سیاسی، حکایت نقاشی آن نقاش از معشوقش است که تلاش داشت معشوقش شبیه نقاشی‌اش شود نه بالعکس. شناخت آنان از واقعیت‌های جامعه و جهان، در واقع، دلالت‌دادن به امر «آشنا» در فضای گفتمانی و ذهنی خودشان است. آن‌چه می‌شناسند جلوه‌های همان امر آشنا است، لذا تمایز و تفاوت میان آن‌چه می‌شناسند و آن‌چه مستقل از شناخت آنان است، از زمین تا آسمان است. جامعه همواره یک جهان «واقعی» مستقل از شناخت آنان است. به بیان دیگر، جامعه یک جهان «جَلی» مستقر بر پایه‌ی ادراکی آنان است. هیچ تناظر واقعی و مستقیمی میان شناخت آنان و جامعه وجود ندارد، پنداری واقعیت‌های جامعه هیچ ویژگی بنیادین و یا منفردی ندارند و دقیقا همان‌طوری «هستند» که توسط آنان ادراک می‌شوند. آن‌چه «مسئله» می‌شود همان است که ادراک آنان آن را به‌مثابه «مسئله» می‌شناسد و می‌نامد. شناخت آنان از طریق مفاهیم مجرد و ذهنی پیش می‌رود و قصد تعیین طبیعت واقعیت یا واقعیتِ واقعیت را دارد، البته با این پیش‌فرض که طبیعت تعیین‌شده‌ی مذکور با این مفاهیم جور درمی‌آید. شناخت آنان همواره با نوعی داوری در مورد نسبت میان مفاهیم ذهنی‌شان و آن‌چه مفهوم‌دهی می‌کنند آغاز می‌شود. با «حالات چیزها» کاری ندارند و تلاش نمی‌کنند مفاهیم و تعاریف خود را با تامل و تعمق در آنان حاصل کنند. به بیان دیگر، مفاهیم خود را از اشتغال با جامعه و جهان مادی و انضمامی تولید نمی‌کنند. شناخت آنان مبتنی بر اصول نخستین و ثابت، و عمدتا مبتنی بر «است» است نه «و» -یعنی شناخت آنان مبتنی بر ارتباط‌ها و پیوندها و اتصالات میان متغیرهای گوناگون نیست، و اگر هم به حالات چیزها توجه می‌کنند، آن‌ها را امری واحد و کلی می‌بینند، نه امری کثیر و در سیلان. به دیگر سخن، حالات چیزها را چیزهای معینی می‌پندارند. غافلند از این‌که هر واقعیت جامعه مجموعه‌ای از خطوط و ابعاد است که به یکدیگر تقلیل‌پذیر نیستند. غافلند از این‌که واقعیت‌ها را نمی‌توانند از رهگذر مفاهیم ذهنی خود درک کنند، چراکه همواره پشت سر آنان و یا در لحظه‌ای که توجهی ندارند رخ می‌دهند. غافلند از این‌که هر واقعیت یک «شدن» است و شدن دال بر جمع کثیری از رخدادهاست و با چگونگی چیزها تعیین نمی‌شود، یا ریشه در حالات معینی از امور یا چیزها ندارد. از تحلیل همسازی اجسام و نیروهای متفاوت و نامتجانسی که متقابلا بر هم اندرکنش، نسبت و هم‌نشانی دارند، عاجزند. منطق «باهم-عملگری» عناصر مختلف را درک نمی‌کنند. از فهم این‌که یک واقعیت «همواره یک میانه» است، یک فلات که از عناصر متکثر تشکیل شده است، عاجزند، لذا نمی‌پذیرند که سوبژکتیویته آنان نیز، هم ناشی و هم متشکل از تکثر خطوط شدن است، درست به همان صورت که پوست متشکل از منافذ، غشاها و سطح پیوندی است.

سه

این بسیار بازی‌پیشگان تئاتر سیاسی، در تابلوی جامعه‌ی خود همواره حقایقی ناجور می‌بینند و می‌یابند، و مرز میان نگاه و فهم خود و واقعیت‌های آدمیان، جامعه و وقایع اتفاقیه را نادیده می‌گیرند و بدین‌سان نقش و نقاشی منظر و نظر خود را همان واقعیت/حقیقت می‌پندارند و تحلیل‌شان جز تراوشات ذهنی و خانه‌تکانی خانه‌ی خیال و وهم خودشان نیست. به دیگر سخن، آن تصاویر ناجوری که در قاب و قالب تحلیل واقعیت‌ها قرار می‌دهند و به بازار افکار عمومی عرضه می‌دارند، در واقع، همان حقایق جور و منطبق با نقش‌های خیالین و فانتزی آنان هستند. می‌گویند روزی ویتور امانوئل سوم، واپسین پادشاه ایتالیا، به اقتضای مقام سلطنتش، به افتتاح یک نمایشگاه نقاشی ناچار شد. او که انسش بیش‌تر با مسائل نظامی بود و با عالم نقاشی چندان اهلیتی نداشت، پیش روی تابلویی ایستاد. روستایی، لمیده بر دامنه‌ی کوهی، تصویر شده بود. ملتزمان رکاب همه منتظر فرمایشی ملوکانه بودند. بیچاره شاه اندکی تامل کرد. ذهن خالی را کاوید و بالاخره به عذابی الیم پرسید، «جمعیت این روستا چقدر بوده؟» انگار پادشاه به یکی از اصول بدیهی رابطه‌ی انسان و آثار هنری وقوفی نداشت. حکایت این بازی‌پیشگان سیاسی ایرانی نیز، دقیقا حکایت پادشاه ایتالیایی است. اینان نیز، شیشه‌ی کبودی پیشِ چشمان‌شان نهاده‌اند، و هر بی‌رنگی را اسیر رنگ خود می‌کنند، فهمی محصور و معیوب، و نگاهی غرض/مرض‌آلوده دارند، چشم‌شان خانه‏ی خیال است و عدم، لذا نیست‌ها را هست، و هست‌ها را نیست می‌بینند، در آیینِ شناخت‌شناسی خود به بیان جامی در «سبحه‏الابرار»- گاه بر راست می‌کشند خط گزاف، گاه بر وزن می‌زنند طعن زحاف، گاه بر قافیه کان معلول است، گاه بر لفظ که نامقبول است، گاه نابرده سوی معنی پی، خرده می‌گیرند ز تعصب بــر وی. در یک کلام، این«دانایان کل» چون به شناخت جامعه می‌آغازند، جامعه و واقعیت‌های آن را هم‌چون آن اسبِ داستان مولانا، یکی‌شان گوشش را سخت می‌پیچد، دیگری‌شان زیر کامش لختی می‌جوید، سومی‌شان در نعل آن سنگی می‌کاود، و چهارمی‌شان در چشمش رنگی می‌بیند، و نهایتا، با هدف تصدیق و تفهیم و تحمیل یافته‌ها و تافته‌های شناختی خود جنگی برپا می‌کنند و عمارت‌ها ویران. در نزد بسیاری از اینان، بیش و پیش از آن‌که «واقعیت‌ها» مهم باشند، فانتزی‌ها مهم هستند. امیال شناختی آنان محصول فانتزی‌هایی است که دارند. این فانتزی‌هاست که ابتدا به آنان می‌آموزد به چه میل کنند و چگونه براساس میل‌شان واقعیت‌ها را بنگرند و بفهمند و تحلیل کنند. در همین فضای فانتزی است که از باغ شناختی اینان هر لحظه بری می‌رسد، تازه‌تر از تازه‌تری می‌رسد، اما از آن‌جا که این «بر»ها و «تازه»ها همه آفت‌زده و به انواع و اقسام اغراض و امراض بصری و ادراکی و احساسی و اعتقادی و سیاسی و… آلوده‌اند، کریه‌ترین چهره‌ی خشونت را به‌نمایش می‌گذارند و از واقعیت‌های کشته‌شده پشته می‌سازند، یا به بیانی دیگر، واقعیت‌ها را موضوع و مشمول «ورنم‌نهادن» تحلیل‌گر/تحریف‌گر می‌کنند، و او انبو‌ه‌انبوه واقعیت‌ها را می‌کُشند، زیر خاک می‌نهد و بر روی خاک‌شان گل و ریاحین می‌رویانند. در حمایت از فرآوردهای شناختی ابطال‌شده‌ی خود، جنگ‌ها به‌راه می‌اندازند، زیرا در شناخت خود سخت اسیر «پیش‌داوری تأیید» هستند، یعنی به پذیرش اطلاعاتی که باورهای آنان را تأیید می‌کند و طرد اطلاعاتی که باورهای آنان را نقض می‌کند، گرایش دارند. اگر عقل برای تولید قضاوت‌های درست طراحی شده باشد، در این‌صورت، به‌دشواری می‌توان خطای طراحی‌ای را تصور کرد که از «پیش‌داوری تأیید» جدی‌تری باشد. مرسیر و اسپربر می‌گویند موشی را تصور کنید که مثلِ ما فکر می‌کند. چنین موشی اگر «متمایل باشد به تأیید باور خود مبنی‌ بر این‌که هیچ گربه‌ای پیرامونش وجود ندارد»، به‌زودی خوراک گربه‌ها خواهد شد. «پیش‌داوری تأیید» آدم‌ها را ترغیب می‌کند به طرد شواهد مربوط به تهدیدهای جدید یا کم‌تر مورد توجه، یعنی معادل انسانیِ گربه‌های محیط پیرامون، و از این لحاظ این پیش‌داوری ویژگی‌ای محسوب می‌شود که گزینش در فرایند تکامل باید در تضاد با آن صورت گیرد. مرسیر و اسپربر اصطلاح «پیش‌داوری طرف خودم» را ترجیح می‌دهند. آن‌ها می‌گویند انسان‌ها به‌طور تصادفی زودباور نیستند. ما در رویارویی با استدلال فردی دیگر، در تشخیص نقاط ضعف کاملاً ماهریم. تقریباً همیشه، دیدگاه‌هایی که مشکلات‌شان از چشم ما پوشیده می‌مانند دیدگاه‌های خودمان هستند. افزون بر این، این بازی‌پیشگان سیاسی، اسیر پدیده‌ای هستند که اسلومان و فرنباخ آن را «توهم ژرفای تبیینی» می‌نامند: آن‌چه آنان باور دارند که می‌دانند به‌مراتب بیش از میزان واقعی دانسته‌های‌شان است. از دیدگاه اسلومان و فرنباخ، این امر در حوزه‌ی سیاسی است که ما را با مشکل روبه‌رو می‌کند. کشیدن سیفون دستشویی بدون این‌که بدانم چگونه کار می‌کند یک چیز است، طرف‌داری از (یا مخالفت با) قانون منع مهاجرت بدون آن‌که بدانم درباره‌ی چه صحبت می‌کنم چیز دیگری است. اسلومان و فرنباخ به نظرسنجی‌ای اشاره می‌کنند که در سال ۲۰۱۴ انجام شد، کمی پس از آن‌که روسیه منطقه‌ی تحت حاکمیت اوکراین، یعنی شبه‌جزیره‌ی کریمه، را ضمیمه‌ی‌ خاک خود کرد. از پاسخ‌دهندگان پرسیده شد از دیدگاه آن‌ها آمریکا چگونه باید واکنش نشان دهد، و هم‌چنین آیا آن‌ها می‌توانند اوکراین را روی نقشه مشخص کنند. هر چقدر آن‌ها اوکراین را بر روی نقشه دورتر از محل واقعی‌اش مشخص می‌کردند، با احتمال بیش‌تری از مداخله‌ی نظامی پشتیبانی می‌کردند. (پاسخ‌دهندگان آن‌چنان در مورد مکان جغرافیایی اوکراین نامطمئن بودند که میانه‌ی حدس‌ها ۱۸۰۰ مایل با مکان واقعی فاصله داشت، تقریباً فاصله‌ی بین کی‌یف تا مادرید.)

چهار

مشکل، البته به همین‌جا ختم نمی‌شود. زیرا زمانی‌که این بازی‌پیشگان سیاسی عزم شناخت مشکلات جامعه و علاج آنان می‌کنند، هم‌چون آن اطبايي که حبل‌المتین از آنان نام می‌برد، هركدام در باب تشخيص مشکل و مسئله و تدبیر آن نسخه‌هاي متفاوتي می‌نويسند. همان‌گونه كه يك‌صد سال پيش چنين كردند و علماي طبيعت، بيماري را «قوت روساء» و مداوا را «مقاومت با اين قوه‌ي جابره» شناختند. روشنفکران سياسي مرض را «عبوديت و بندگي» رعايا و علاج را «حريت و آزادگي» آنان دانستند. حكما بيماري را «قدرت بزرگان» و شفا را «اقتدار ملت» دانستند. علماي حقوق مرض را «غلبه‌ي زور و تسلط» و مداوا را «غلبه دادن شريعت و قانون» دانستند. الهيون مرض را «شركت بزرگان در جبروت خداوند» و علاج را «توحيد نمودن و اختصاص جبروت و عظمت… به باري جل جلاله» يافتند. ادبا بيماري را «جهل و ناداني» و علاج را «انتشار علم و ادب» تشخيص دادند. اخلاقيون مرض را «سوء اخلاق روساء» و علاج را «اصلاح اخلاق ملت و روساء» شناختند. آزادي‌طلبان درد را «به بند كشيدن رقاب ملت» و دوا را «سر باز زدن از ذلت و بندگي» يافتند. كملين مرض را «استعلاي روساء» و علاج را ذليل كردن متكبران دانستند. فداييان درد را «حب حيات» و دوا را «ميل به مردن و راحت ابدي» تشخيص دادند. انسان‌دوستان بيماري را «خودپرستي» و دارو را «نوع‌دوستي و ترجيح منافع عمومي بر فوائد شخصي» شناختند. شجاعان بيماري را «جبن و خوف» و علاج را «قوت قلب» دانستند. مصلحان مرض را «تزلزل» و علاج را «اطمينان و امنيت» دانستند، و سوسياليست‌ها مرض را «متابعت اقوال اشخاص» و علاج را «استشاره» يا مشورت تشخيص دادند. و بالاخره، بسیاری از بازی‌پیشگان سیاسی آن‌زمان، هم‌چون «جهل‌مند» حکایتِ ملکم‌خان، مشکل دیدی ندیدی. ملکم‌خان حکایت می‌کند: جهل‌مندي را ديدم كه با جمعي از خواص مرده خويش در محفلي نشسته و به اداي مراسم عدالت و به تعليم فرايض شريعت اشتغال دارد. تاجري كه آثار امانت و ديانت بر ظاهر احوالش مترسم بود وارد مجلس شده با كمال عجز و با نهايت خضوع بنا كرد با جهل‌مند مرشد گفت‌وگو كردن. چون سخن ايشان به اباطله و اطناب انجاميد به احتياط تمام نزديك شدم و بي‌آن‌كه مرا ببينند گفتار ايشان را در دفترم ثبت كردم.
تاجر گفت: «به سر مبارك شما اگر لازم نداشتم اظهار اين مطلب را هرگز نمي‌كردم. تا وقتي كه اين پانصد تومان را نزد سركار امانت گذاشتم به هيچ وجه احتياجي نداشتم، اما چندي است كه اوضاع بنده بسيار پريشان شده است و اگر الان اين امانت را لطف نفرماييد به‌كلي رسواي شهر خواهم شد…»
جهل‌مند گفت: «استحصال مواد منال را كه مصباحي است از فروغ معاني بر تقطيع مقاصد عقبي مكون نمي‌توان ساخت، زيرا كه هر بسيط را صداعي لايح و هر بصير را مطلع لامع واجب است.»
تاجر گفت: «فرمايش همه مربوط و صحيح است، وليكن بنده زياده معطل هستم. بفرماييد امانت بنده را بياورند.»
جهل‌مند گفت: «هاديان ديانت دفاع سوانح را از نوايب فوايد شمرده‌اند و به فحواي المرحوم مراجع من الضلات هميشه تكذيب شهود بر معارف صوامع محامد طبايع بوده است، والا چرا بايد ارواح صواعق بر تحديد دهور منجمد و منقسم باشند. والكلام افضل من الكنفذ الموانع. پس شما واجب است كه رجم سفاهت را بر نجم سعادت و تذكار مناقب مرجح سازيد.»
تاجر گفت: «آقاي من، من كه نيامدم مسائل حكمت بشنوم. مرا چرا اين قدر معطل مي‌گذاريد؟»
جهل‌مند گفت: «اعتقاد معارج در مطرح مدارج خلاف شرط ثواب است و به حكم من اغتس اموالكم فهو طالع الصالحون ركوب شهدا را در حوزه انضباط مكشوف ساخته‌ايد كه تجرد حقوق…»
تاجر گفت: «چه مي‌گویي اي مرد عزيز؟ از صبح تا به حال مرا معطل داشته‌ايد كه چه؟ امانت مردم را پس‌دادن اين همه طول و تفصيل نمي‌خواهد زود بگوييد پول مرا بدهند بروم پي كارم.»
جهل‌مند گفت: «من نشرد علي الجعل و قد صدعت علي السهل. روايج نصايح را مستمع باش كه حكما گفته‌اند…»
تاجر گفت: «تف بر قبر پدر هر چه حكيم است! اين چه بازي است كه براي من در آورده‌ايد؟ مردم نيامده‌اند سخريه شما بشوند.»
جهل‌مند گفت: «تعسير تغيير كردگار واحد كه سطوح فتوح را به حكم ما اخذتم من العباد و قدلكم متاع قليل الجليل، را بر يد محققين مفوض فرموده‌اند.»
تاجر گفت: «مردكه، اين حرف‌ها چه چيز است؟ مي‌خواهي با اين جفنگ‌هاي شرعي بي‌معني امانت مرا بالا بكشي؟ به حق خدا تا دينار آخرش را نگيرم دست‌بردار نخواهم بود.»
جهل‌مند گفت: «تكذيب تهمت را بر انكار اسناد منقطع ساز. والله جزيناك و عطيناك حد شرعي كثيرا و شديدا.»
تاجر گفت: «مردكه! تو راستي ديوانه شده‌اي. دماغت ناخوش است. حرف حسابي تو چه چيز است؟ چرا پول مرا پس نمي‌دهي؟»
جهل‌مند گفت: «اي سگ ملعون، اي خبيث لعين، تو به مقياس خازن شريعت بي‌ادبي مي‌كني؟ تو با انوار منبع جهالت تصريف تهمت مي‌نمائي؟ بزنيد اين كافر شنيع‌الاصل را. اغضبوا و ازجرو اين مرتد جهنم الزاد را.»
تمام مرده‌مرشدها از هر طرف با قهر تمام هجوم آوردند و مقصر بي‌گناه را خون‌آلود و قريب به هلاكت از مجلس بيرون كردند. بي‌چاره تاجر هر چه داشت بر سر ادعاي خود خرج كرد، وليكن هر جا كه رفت مطعون و مردود به جز حد شرعي چيزي عايدش نشد (مجموعه خطي رسائل ميرزا ملكم خان، رساله شيرين، كتابخانه مركزي دانشگاه تهران، شماره ۳۲۵۷۰، ۱۲۹۵).

پنج

امروز، انسان و جامعه‌ی ایرانی بیش و پیش از هر زمان از نتایج نظری و عملی چنین رویکرد «شناخت‌شناختی» رنج می‌برد، و بیش از هر زمان «واقع‌نگرایی/گرایی» اصحاب تصمیم و تدبیر را طلب می‌کند. به بیان دیگر، انسان و جامعه‌ی ایرانی بیش از هر زمان از این بازی‌پیشگان سیاسی می‌خواهد:

یک) در شناخت‌شناسی خود، تاثیر پيشافرض‌هاي ذهني را به حداقل برسانند، زنگار از رخ آیینه‌ی ذهنی خود برگیرند و آن را غماض کنند.

دو) آن مو که از «غیر» پیش چشم دارند، و زان جهت گوهر اندیشه‌ی دیگران را همچو یشم می‌بینند، از جلوی چشمان‌شان بردارند.

سه) به عقل منفصل اعتماد کنند و در شناخت خود فرآوردهای شناختی آنان را لحاظ کنند.

چهار) دوبینی و لوچی خود را علاج کنند تا هر واقعیت‌ جامعه را دو نبینند.

پنج) خود را از فضای حاد-واقعیتِ خودساخته/پرداخته رها کنند و بازنمایی‌های ذهنی خود را به‌جای واقعیت‌ها مصرف و خرج نکنند.

شش) در قبال مشکلات واقعی جامعه مسئولیت‌پذیر باشند و فرافکنی‌های مرسوم و معمول بپرهیزند، تا با بیانی حبل‌المتينی: اين وطن دردمند كه هم سمت مادري و حقوق تربيت بر ذمه‌ي ما دارد، هم مريض و نالان است و در مشکلات خود غلطان، هم بيچاره و درمانده، جسمش غرقه‌ي درياي مصائب و معایب است و زخم‌هايش از ستارگان افزون، بیش از این رنج نکشد.

هفت) زیستی در جهان جامعه داشته باشند، از برج‌های عاج منظری و نظری خود فرود آیند و ببیند آیا همه‌جا همان رنگ است.

هشت) با طبیعت بحران‌زایی و بحران‌زی‌ خود فاصله بگیرند، و مجالی بدهند تا مردم اندکی وضعیت غیراضطرار و غیراستثناء را تجربه کنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *