312اخلاق، اقتصاد، سیاست 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Skype
WhatsApp
Telegram
Print

سعید حجاریان

ارسطو، حکمت عملی را به سه شعبه‌ اخلاق، تدبیر منزل و سیاست مُدن تقسیم کرده است. مترجمین و شارحین مسلمان ارسطو بیشتر به‌دنبال آن بوده‌اند که بگویند در اخلاق وظیفه‌ بشر آن است که قوای غضبیه و شهویه خود را تحت سیطره قوه عقل درآورد و بدین طریق به‌نوعی تعادل برسد. آنگاه، زمانی‌که بشر خود را متخلق به اخلاق حمیده یافت، می‌تواند پا را فراتر بگذارد و عائله تشکیل دهد و آن را تدبیر کند. یعنی، کسی می‌تواند مدیریت خانواده را عهده‌دار شود که قبلاً از آزمون مدیریت خود موفق بیرون آمده باشد. پس از آن است که فرد می‌تواند جهش‌وار به سیاست مدینه وارد شود و به‌عنوان سیاستمدار، شهر یا کشوری را اداره کند.

با نگاهی دقیق‌تر می‌توان قرائتی دیگر از ارسطو به دست داد. آنچنان‌که وی در اخلاق نیکوماخوس می‌گوید، غرض از اخلاق، شهروند خوب بودن است. البته، شهروند نه‌ به‌معنای امروزی کلمه بلکه در معنای آتنی آن. اما، نوارسطویانی مانند السدیر مک‌اینتایر و مارتا نوسباوم آن را به همین معنای شهروند امروزین تعبیر کرده‌اند. منظور ارسطو از تدبیر منزل، اداره عائله نیست بلکه به‌ نوع و کیفیتی از اقتصاد ارجاع می‌دهد و در برخی دیگر از آثارش، صراحتاً حول اقتصاد سخن می‌گوید؛ البته که توجه داریم بخشی از تدبیر منزل، امور مالی خرد است اما اقتصاد معنایی دقیق‌تر دارد. همچنین، سیاست از نظر مرادف ارسطو حکمرانی است؛ چه در منصب حاکم و چه در منصب مشاور. چنانکه خود ارسطو به‌عنوان مشاور اسکندر فعالیت می‌کرد و سیاست را از این منظر هم تحلیل می‌کرد.

با این مقدمه می‌خواهم این سؤال را مطرح کنم که سرشت انسان اخلاقی است یا اقتصادی و یا سیاسی؟ ارسطو پاسخ به این پرسش را مسکوت گذاشته است. یعنی این‌که انسان «هومو اتیکوس» است، یا «هومو اکونومیکوس» و یا «هومو پولیتیکوس» دغدغه ارسطو نبوده است، یعنی درباره شهروند سخن نگفته است و به مدنی‌بالطبع بودن‌اش اشاره دارد که مفهومی غیرسیاسی است. ارسطو اعتقاد دارد رشد انسان، مانند برخی حیوانات در جمع/اجتماع صورت می‌گیرد و قید مدنی بودن ناظر به آن است که کاستی‌ها را برطرف کند و این یعنی همه، توانایی‌های‌شان را در ظرف مشترک اجتماع قرار دهند.

باید توجه کنیم، که استفاده از واژگانی از قبیل ذات، سرشت،‌ فطرت و امثالهم نباید سایه ذات‌گرایی را بر سر تحلیل ما قرار دهد. من نیز چنین رویکردی ندارم. می‌گویند ممتحنی از یک طلبه‌ اصفهانی پرسید، آیه «وَ السَّماءِ ذاتِ الْحُبُك» به چه معناست؟ طلبه که سواد چندانی نداشت،‌ گفت سماء که همان ارض است؛ شیخ ما که اساساً قائل به ذات نبود، این واژه را نادیده گرفت و ادامه داد، حُبُک نیز چیزی است که بین سماء و ارض ورمی‌حُبُکَد! حالا من هم به قول آن شیخ قائل به ذات نیستم!

اما، در میان اندیشمندان کسانی بوده‌اند که یکی از وجوه سه‌گانه (اخلاق/اقتصاد/سیاست) را برجسته‌تر از آن دو دیگر می‌دیدند. مثلاً تامس هابز، انسان را ذاتاً سیاسی می‌خواند و تمنیات خود را فقط زمانی برآورده می‌داند که دولتی مستقر شده باشد. یا افرادی چون آدام اسمیت و همچنین فایده‌گرایان، اقتصاد و حداکثری‌کردن منفعت را ذاتیِ انسان می‌دانند. و کسانی هم مانند ژان پیاژه اصل را تعلیم و تربیت می‌دانند و معتقدند ابتدا باید شهروند خوب ساخته شود و توضیح می‌دهند که ذات انسان، از کودکی به سمت نیکویی گرایش دارد و باید آن را در همان مسیر حفظ کرد تا مبادا راهزن‌ها آن را به کژراهه ببرند. تقریباً شبیه آنچه در این حدیث می‌خوانیم: «كُلُّ مَولودٍ يُولَدُ على الفِطرَةِ، و إنّما أبَواهُ يُهَوِّدانِهِ و يُنَصِّرانِه». بعضی نیز به دو وجهی بودن ذات انسان باور دارند مانند دیوید هیوم؛ که معتقد است انسان ذاتاً منفعت‌طلب و سیاسی است. و یا ارسطو که انسان را تلفیقی از سیاست و اخلاق و اقتصاد می‌داند.

اکنون، گذشته از بحث‌های ذات‌گرایانه، پرسش مهم پیش‌روی ما این‌ است که برای حل مسئله ایران باید از کجا شروع کرد؛ اخلاق، اقتصاد یا سیاست؟

دیدگاه اخلاق‌مدار به ساحت انسان و جامعه اخلاقی تعلق دارد. اینان معتقدند باید تعلیم و تربیت، به‌ویژه تربیت را اولویت داد و سرمایه‌های آتی –جوانان- را جهت داد. برخی کشورها با این رهیافت به تقویت سرمایه‌شان پرداختند. اکنون عرفا، شعرا، اصحاب اخلاق و حتی بعضاً سیاست‌پیشه‌های وطنی این رویکرد را پیش گرفته‌اند. از سوی دیگر، نظام سیاسی ما نیز بر مبنای تئوری خاص خود جوانان را پرورش می‌دهد و از کتاب درسی تا معلم را جهت ساماندهی امر تربیت گزینش، ساخته‌و‌پرداخته و بسیج می‌کند.

دیدگاه دوم متمرکز بر اقتصاد است. اینان معتقدند بشر به تجربه به این نقطه رسیده است که پول گره‌گشاست. پررنگ‌ شدن منفعت‌گراییِ خشن در سطوح خرد و حتی بخش‌هایی از نظام اداری، نشان‌گر این گرایش است. در سطح دیگر، متفکران و سیاست‌پیشه‌هایی معتقدند آبادی ایران به بالا رفتن درآمد سرانه گره خورده است و بر این اساس دائماً به تجربه مالزی، کره‌ جنوبی و ترکیه ارجاع می‌دهند و در حاشیه بحث، رفاه عمومی را نیز پیش می‌کشند.

با نقد دیدگاه اول و دوم می‌خواهم به توضیح دیدگاه سوم بپردازم. برخلاف تجویزهای دو دیدگاه‌ پیشین، که یکی تقدم بشر اخلاق‌مدار و دیگری بشر ثروت‌مند را پیش می‌کشد، معتقدم گره کار ما در سیاست است. چنانچه تجربه دولت‌های پنجم و ششم (سازندگی) و همچنین هفتم و هشتم (اصلاحات) را از نظر بگذرانیم، کمی به اولویت این دیدگاه پی می‌بریم. راه ثروت و راه اخلاق، به‌ ترتیب از سوی آقایان هاشمی رفسنجانی و خاتمی پی گرفته شد، راه‌هایی که بازگشت‌پذیر بودند و نهایتاً با شکست مواجه شدند. چنانکه پیش‌تر گفتم، ما در وضعیت ماقبل هابز هستیم و اگر به نقطه تعادل نرسیم، ره به جایی نمی‌بریم. (حجاریان، سعید (۱۴۰۰)، «قدرت الهی، قدرت مردمی»، مشق نو)

اساساً انسانِ اخلاقی در جامعه اخلاقی پرورش می‌یابد. زیرا اخلاق موضوعی اکتسابی است. به بیان دیگر، فرد هنجارهای جامعه‌اش را درونی می‌کند و در وضعیت کنونی جامعه ما بستری پرورش انسان اخلاقی فراهم نیست. حتی، اگر قبول کنیم راه رهایی ایران از طریق اخلاقیات و آموزش می‌گذرد، نه نظام تربیتی بسامانی وجود دارد و نه جامعه‌مان مهیای تربیت چنین فرزندانی است تا جایی که می‌توان گفت، جامعه ما نمی‌تواند به‌معنای دقیق کلمه «شهروند» تربیت کند.

از طرف دیگر، بستر شکل‌گیری انسانِ اقتصادی نوعی نظم و نظام سرمایه‌داری است. یعنی، وضعیتی که بازار رقابتی و الزامات آن موجود باشد. در اینجا نیز می‌بینیم که چنین وضعیتی در کشور ما فراهم نیست؛ یعنی از یک طرف بازار بزرگی در داخل وجود ندارد و از سوی دیگر، راه تبادل داخل-خارج مسدود است. لذا، دید سرمایه‌داری ایران محدود و معطوف به نفع آنیِ خود است.

اما،‌ در زمینه سیاست؛ انسانِ سیاسی در جامعه سیاسی شامل دولت، پارلمان، احزاب سیاسی، گروه‌های ذی‌نفوذ، سازمان و تشکل‌های سیاسی و… رشد می‌کند. این انسان سیاسی یا به‌قول امروزی‌ها «کادر سیاسی» فردی است که توان تحلیل، نقد، تجویز و نهایتاً حل بحران داشته باشد و اندوخته و تجربیات فراوانی را به‌دنبال خود بکشد و بتواند در سازمان سیاسی با سایر نیروهای همگن‌ با وفق و مدارا همکاری کند تا به‌نحوی صیقل بخورد. چنانکه دیده‌ایم، افراد زیادی روزنامه‌نگار، فعال سیاسی، تحلیل‌گر و حتی معلم سیاسی هستند اما منفک از احزاب هستند و نمی‌توان آن‌ها را کادر سیاسی نامید. زیرا، سیاست که بخشی از حکمت عملی است، امری کاملاً جمعی به‌حساب می‌آید یعنی نمی‌توان فرد یکه‌تاز و گسسته از جمع را کادر سیاسی نامید. به‌قول همان طلبه‌ی فاضل اصفهانی افراد منفک از جمع بین سماء و ارض ورمی‌حبکند! لذا، در مقام تجویز باید گفت، هرکس که فکر می‌کند می‌خواهد کار سیاسی حرفه‌ای کند حتماً باید نزدیک‌ترین جریان سیاسی به خود را انتخاب کند و به آن بپیوندد. متأسفانه، نظام سیاسی ما هیچ‌گاه به‌دنبال تربیت کادر نبوده‌ است و حداکثر بوروکرات‌های سربه‌زیری خواسته است که در حیطه‌ای خاص خدماتی ارائه دهند تا بازنشسته شوند. شاه با تأسیس «مدرسه علوم سیاسی و امور حزبي» کوشش کرد بخشی از این ضعف را پوشش دهد اما انقلاب آن رویه را متوقف کرد و تاکنون حتی کمترین قدمی در این جهت برداشته نشده و حتی حزب جمهوری اسلامی نیز که بنا بود به این وظیفه مهم بپردازد به‌سرعت کادرهای‌اش را در مجلس و دولت به‌کار گرفت و سپس منحل شد و بعد از آن نیز جایی متولی کادرسازی برای کشور نشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *