312وضعیتِ استیصال 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Skype
WhatsApp
Telegram
Print

محمدرضا تاجیک

یک

بازی‌پیشگان عرصۀ قدرت و سیاست امروز ایران در نوعی وضعیت «استیصال» به‌سر می‌برند؛ و کنش‌ها و واکنش‌ها و تصمیم‌ها و تدبیرهای آنان عمدتا تحت تاثیر چنین وضعیتی است. اما پرسش بنیادین این است که نوع و جنس این استیصال کدام است و چگونگی و چرایی آن کدام و راه برون‌شد از آن کدام؟ احتمالا فیلم «ماجرا»ی آنتونیونی را دیده باشید یا دربارۀ آن چیزی خوانده باشید. این فیلم در جزیره‌ای اتفاق می‌افتد که در آن «آنا» به‌نحوی رازآلود گم می‌شود. جست‌وجوی شخصیت‌ها در جزیره استیصال آن‌ها را در زمان و مکان نشان می‌دهد، اما این استیصال فقط استیصالی «در» زمان و مکان نیست، بلکه در ضمن، استیصالی «به‌دست» زمان و مکان است. این فیلم، با نحوۀ خاص روایت‌اش، موجب می‌شود تا فشار و سنگینی زمان‌ و مکان‌ِ محض را روی بدن‌ها و سوژه‌ها تجربه کنیم، تجربه‌ای عذاب‌آور و تاب‌نیاوردنی. زمان و مکانی که، به قول همیش فورد، بدن‌ها و سوژه‌ها را از درون حفر می‌کند. در ماجرا، هر لحظۀ غیرقابل‌پیش‌بینی‌ای که می‌گذرد، نشانه‌ای است تلویحی از محتمل‌تر شدن مرگ گمشده. و لذا بدن‌ها هر لحظه را در سنگین‌ترین و غلیظ‌ترین شکل‌اش تجربه می‌کنند، چرا که این گذار با خود نشانه‌ای عذاب‌آور از مرگ را حمل می‌کند. در چنین موقعیتی، شخصیت‌های فیلم، از یک‌سو، از گذر زمان وحشت دارند چون نشانۀ مرگ «آنا»ست، اما از سوی دیگر، از نگذشتن زمان هم وحشت دارند، چرا که گذر زمان عموماً التیام‌بخش است؛  وقتی زمان به‌طرز بی‌رحمانه‌ای نمی‌گذرد، آن‌ها را از درون خالی می‌کند. پس بدین‌ترتیب، آن‌ها از گذشتن و نگذشتن زمان وحشت دارند، از گذشتن‌اش که مرگی را قطعی می‌کند و از نگذشتن‌اش که زخمی را تازه‌ نگاه می‌دارد. به همین خاطر، مسئله این بدن‌ها و سرگیجۀ بنیادی‌شان رویارویی مستقیم‌ با زمان‌مندیِ زمان است. این تجربۀ ترسناک موجب می‌شود که آن‌ها سرمایه‌گذاری عاطفی و اروتیکی به یکدیگر پیدا کنند، تا به‌نحوی این فشار زمان را پس بزنند، اما این خود اوضاع را بغرنج‌تر می‌کند. پس از شکل‌گیری کشش عاشقانۀ جدید، گذر زمان و محتمل‌تر شدن مرگ آنا با ملغمه‌ای از سرکوب و احساس گناه آمیخته می‌شود. تا پیش از این سوژه‌ها هر لحظه آرزو می‌کردند که آنا پیدا شود؛ اما بعد از شکل‌گیری این عشق، از یک‌سو، همچنان از پیدا نشدن او وحشت دارند که مساوی است با مرگ او، و از سوی دیگر، از پیدا شدن‌اش هم وحشت دارند، چون معادل خواهد بود با برملا شدن ترسناک‌ترِ خیانت‌شان به آنا. بدین‌ترتیب، آن‌ها هم از پیدا شدن و هم از پیدا نشدن آنا مرعوب‌اند. هم میل دارند زمان دیر بگذرد یا بایستد (تا نشانه‌ای از مرگ آنا نباشد) اما زمانی‌که نمی‌گذرد آن‌ها را از درون تهی خواهد کرد؛ و هم میل دارند زمان سریع بگذرد (آنا پیدا نشود و خیانت‌شان پنهان بماند)، اما این میل هم به‌غایت اضطراب‌آور است، چرا که میلی است سرکوب‌شده به مرگ آنا. باز این زمان و دیرند است که سوژه‌ها را مرعوب و متزلزل می‌کند. (هَمیش فورد، فیلم «ماجرا»ی آنتونیونی و مفهوم «زمان-تصویر» نزد دلوز، ترجمۀ حامد موحدی، سایت دموکراسی رادیکال)

 

دو

به‌نظر می‌رسد زمانی‌که بر اصحاب تصمیم و تدبیر اکنون ما می‌گذرد، از جنس و نوع همین زمانی‌ست که چه بگذرد، چه نگذرد، چه بایستد، چه نایستد، … در هر شکلی، اذهان و ابدان‌ آنان را چون شبحی تسخیر کرده، و از درون دار زده است. لذا رابطۀ آنان با این «زمان» رابطۀ استیصال است. زمانی‌که از استیصال سخن می‌گوییم، در واقع، بر نوعی اضطرار، پریشانی، تهیدستی، درماندگی، عجز، فقر، فلاکت، لاعلاجی، ناچاری و بی‌چارگی، و نیز، از بن برکندن و اصطلام، تاکید داریم. در ماجرای امروز اربابان قدرت ما، هر لحظۀ غیرقابل‌پیش‌بینی‌ای که می‌گذرد، نشانه‌ای است تصریحی از محتمل‌تر شدن مرگ گمشده‌ای به‌نام «مردم» و «انقلاب». اما در ضمن، به‌رغم گره‌زدن هستی و هویت خود به مردم و انقلاب، از شرم و وحشت آن خیانت که در حق آنان کرده‌اند، دیگر چندان مشتاق یافتن و دریافتن این گمشده‌ها نیستند، و چون می‌دانند که این گمشده‌ها هر لحظه ممکن است یافت‌شدگی یا آشکار‌شدگی (بازگشت) بن‌افکنی داشته باشند، بر گستره و عمق خیانت خود می‌افزایند و با معشوقی دگر درمی‌آمیزند، و هر چقدر با آن معشوق بیشتر درمی‌آمیزند (بیشتر خیانت می‌کند) استیصال‌شان بیش می‌شود. در این حالت، شاهد سطح دومی از استیصال هستیم: استیصالی ناشی از نوعی گم‌کردگی خود (ایده‌ها، ارزش‌ها، آرمان‌ها)، و توامان در پی خود هم روان و دوان و هم گریزان بودن. این وضعیت، بستری برای شکل‌گیری نوعی سوژۀ افسرده-شیدا (دپرسیو-مانیک) افلاطونی (با اندکی تفاوت) فراهم می‌سازد: افسرده، از آن روی که می‌داند خود، خود (خودِ مردمی و انقلابی و ارزشی) را گم‌کرده یا خود، خود را گمشده می‌خواهد، و شیدا، چون هر لحظه بر اشتیاق و میل وصالش به «غیرخود» (معشوق) افزوده می‌شود. فضای فراخ میان افسردگی و شیدایی، از آن رو که فضای خیانت است، به‌تدریج، عرصۀ محو خود در غیر می‌شود، و سوژه با این تمهید و تدبیر (یا در واقع، تدمیر)، خود را از استیصال می‌رهاند. به بیان دیگر، سوژه در این حالت، برای این‎که در نتیجۀ آن خیانت که به مردم و انقلاب کرده است، شرمنده و افسرده نباشد، باید به هر حیلتی خود را چنان «گم» کند که امکان و اشتیاق یافتنش نباشد.

 

سه

آیا این روایت و حکایت بسیاری انقلابیونِ مردم/انقلاب/خود‌گم‌کرده‌ای نیست که دیرگاهی‌ست زیست مردمی و انقلابی را پشت دروازه‌های زیست‌جهان و تجربۀ زیستۀ خود جا گذاشته‌اند، و گاه «مرگ‌گفتن» به دارالکفر و دارالماتریالیسم/کمونیسم را فراموش کرده‌اند، و امروز در خواب هم در لذت درآمیختن با آن معشوق آب می‌ریزند؟ واضح و مبرهن است که بحث در اصلِ رابطه و رابطۀ با غیر (چه غربی و چه شرقی) نیست، بلکه سخن از رابطه و رابطۀ با غیر در شرایط استیصال است؛ همان رابطه‌ که چون از استیصال برمی‌خیزد جز بر استیصال نمی‌افزاید. در شرایط استیصال، هیچ رابطه‌ای نمی‌تواند توام با عزت و اقتدار و متوازن و برابرحقوق باشد. شرایط استیصال، از یک منظر، شرایط «فزون‌مصلحت» یا «حادمصلحت» است: شرایطی که مصلحت بر عزت و حکمت سایه‌افکنده، و آنان را در پای خود ذبح می‌کند. در این وضعیت، معمولا این شعر مولانا که «چو مویی باشد از غیر پیش چشم / گوهر اندیشه‌اش در فهم آید همچو یشم»، معکوس خوانده می‌شود و هر یشم و پشم غیر، دفعتا گوهری می‌گردد. در این وضعیت هم‌چنین، ترکیب تمام‌عیار دوگانۀ نظر و عمل (آن‌چه گفته می‌شود و آن‌چه عمل می‌گردد) به‌هم می‌ریزد و لوگوس‌ (زبان و بیان)، کماکان با رنگ و لعاب نظم نمادین مردمی و انقلابی ظاهر می‌شود، اما اتوس‌ (مشرب و خویگان) درون زمان استیصال و استلزامات آن حرکت می‌کند. به بیان دیگر، بر زبان هم‌چنان شعار «لاغربیه، لاشرقیه» جاری است، اما در عمل آن می‌شود که هر کافر و گبر و یهودی می‌کند. طنز تلخ قضیه در این امر نهفته که آن‌چه می‌شود به‌نام نامی آن‌چه باید به‌ حکم منافع مردم و مصالح انقلاب بشود، توجیه می‌گردد، و هراسی هم از این نیست که چنان‌چه این رابطه توزرد درآمد و حکم بر معشوق‌کشی شد، باز از همین نظم نمادین مردمی و انقلابی هزینه گردد. با اندکی تامل، هم‌چنین درمی‌یابیم بسیاری از تصمیم‌ها و تدبیرها که این‌روزها در عرصۀ داخلی اتخاذ و اجرا می‌شوند، در صورت زیرین خود نوعی اضطرار، پریشانی، درماندگی، عجز، لاعلاجی، ناچاری و بی‌چارگی را نهان دارند. برای نمونه، آنجا که در هراس از نخبگان، به تعبیر بزرگی، «انفجار پخمگان» برترین تدبیر می‌شود، در پریشانی ذهنی و روانی، تمرکزگرایی و خودی‌گرایی، موثرترین استراتژی می‌شود، در درماندگی از بازتولید سرمایۀ اجتماعی و انسانی، دخیل بستن به اقلیت‌ و توزیع قدرت و ثروت میان آحاد آن، تنها سیاست می‌شود، در عجز از حل مشکلات اقتصادی و معطوف به زندگی روزمرۀ مردم، نگاه پس‌نگرانه، پاشیدن رنگ سیاه و نفرت و قهر بر گذشته و گذشتگان، کارآمدترین راه برون‌رفت می‌شود، در فقر و فلاکت سیاست‌ورزی، نوعی کنترل پلیسی سیاست می‌شود، می‌توان نشان و نشانه‌ای از نوعی استیصال را مشاهده کرد. بی‌تردید، وضعیت استیصال بیش و پیش از آن‌که وضعیتی انضمامی و عینی باشد، وضعیتی ذهنی است که به‌طور فزاینده‌ای خود را بازتولید کرده و عمق و گسترۀ افزون‌تر می‌بخشد. در این حالت، مشکل در واقع، خودِ حاملان چنین ذهنیتی هستند که جز با از میان برخاستن‌شان مرتفع نمی‌گردد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *