312مردی که وجود نداشت 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Skype
WhatsApp
Telegram
Print

محمدرضا تاجیک

هنوز کاملا به خواب نرفته بود که احساس کرد صدایی او را می‌خواند: صدایی در دور، گنگ و مبهم، اما آشنا و لطیف و عاشقانه.

با خودش گفت:

صدای خواب مرغی سرگردان شاید،

یا صدای روئیدن گیاهی هرز،

خمیازه‌ی مهتاب،

تبِ خیال،

صدای غریبه‌آشنا

یا نه، صدای خویشتنی گمشده.

در تاریکی شب، نوشید یک جام پُر از طلوع صبح و با طراوت شبنم و گل و نسیم نگاهش را شست و با شکفتن مهر، عطر یک صحرا گل از باغ تمنای وصالش ریخت روی پنجره‌ی احساسش و قدم در راه صدا بگذاشت.

زیر نگاه خیره‌ی اشباحِ تمام کسانی که قبلا همچون او قدم در این راه بگذاشته بودند، رفت تا دور، تا صدا.

نگاهی کرد و ساکت ماند

  • کیست … آیا کیست این؟»

دوباره، خیره ماند

پنداری نگاهش مرد.

  • کیست… کیست این:

می‌کشد نعش نفرت و عشق من بر دوش؟

کیست این می‌گریزم در پناه او از او؟

کیست این چُنین پریشان و مشتاق، معشوق‌گم‌کرده را ماند؟

کیست این فروپوشانده با دستان چشمانم را

تو پنداری نمی‌خواهد ببینم روی خویشتن را؟

خیره ماند باز،

پنداری الهه‌ی عشق و نفرت، هستی و نیستی بر او ظاهر شده است.

الهه او را به خود می‌خواند. از او می‌خواست منِ خود را بیرون دروازه‌های هستی او رها کند. شبیه او شود. از خود تهی شود و همه او شود. صدای او، نگاه او، احساس او، تمنای او، امتداد او، شود.

لذت هر لحظه بودنِ خویش را از او طلب کند.

چگونه زیستن و مردن، بودن و ماندن، گفتن و نگفتن، دیدن و ندیدن، عشق و نفرت خود را از او بیاموزد.

اضطرابی سهمگین تمام وجودش را به لرزه انداخت.

چه باید کردش نمی‌دانست.

هنوز می‌خواست «خودش» باشد. می‌خواست وجود داشته باشد. می‌خواست دیده شود، شنیده شود. 

احساس می‌کرد لذتی را که او نصیبش می‌کند با نوعی درد و رنج همراه‌ست. لذت دروغینی است. 

خوشش نمی‌آمد هویتش مدیون او باشد.

نمی‌خواست صرفا همچون خس و خاشاکی اسیر اراده و میل دیگری باشد.

نمی‌خواست فقط در کالبد دیگری بزیید و با چشم او ببیند، با زبان او سخن بگوید، با احساس او احساس کند، و از سوراخ او به جهان بنگرد.

دوست داشت اگر زمانی لاجرم از همانندسازی خود با دیگری شد، او را به سخره خود درآورد، کمبودهایش نمایان سازد و صورت کریه لذت‌ها و کیف‌های دورغین‌اش را به نمایش بگذارد،

اما چون خویش را عاجز از تحقق خواسته و اراده‌ی خود می‌یافت، دچار دل‌زدگی، انفعال، بی‌تحرکی، خمودگی، افسردگی، عزلت‌گزینی، ناتوانی و شکاکیت می‌شد، به شکایت متوسل می‌شد، نق می‌زد و به زمین و زمان ناسزا می‌گفت و خود و دیگران را آزار می‌داد. 

وقتی در مخمصه‌ی چنین حالت و وضعیتی گرفتار می‌آمد، احساس می‌کرد گریز و گزیری جز بازگشتی خالین به فانتزی‌های خود ندارد، و این بازگشت خیالین و توهمی نیز، جز با روح و تن سپردن به انواع داروها و مخدرها و خوشی‌های پوشالی، و انواع واکنش‌های کور و رادیکال و بی‌هدف و خشن، ممکن نمی‌شود.

بعضی وقت‌ها هم همچون وینستون اسمیت در داستان ۱۹۸۴ ژرژ اورول، احساس می‌کرد که در همان لحظه که به‌اجبار «منِ برتر»ی که درون اوست، اراده می‌کند وجود داشته باشد و از محو‌شدن در دیگری پرهیز کند، صدایی به او می‌گوید: «وجود نداری». و او برای اینکه ثابت کند وجود دارد، خودش را به دامان همان دیگری که او را موضوع میل خود می‌خواست یا به دامان دیگری‌های دیگر پرتاب می‌کند و تلاش می‌کند ادامه‌ی صدای آنان، صورتکی از صورتک‌های آنان، سایه‌ای از سایه‌های آنان باشد، موضوع تمنا و اشتیاق آنان باشد، معشوق گمشده‌ی آنان باشد. از این رو، دائما تن خود را نفی می‌کند و مشغول بازپیکرتراشی خویش و نقاشی تمثالی متفاوت از خود که مورد عشق یا تنفر دیگری باشد، می‌شود.

در این حال و روز، او تنها می‌خواست آن‌چیزی باشد که دیگری می‌طلبد. پنداری از خودش «تمنایی ندارد»، خواسته‌ها و نیازهای خویش را نمی‌شناسد و یا از آن‌ها هراس دارد. از این رو، مرتب در حال «اجرای نقشی» می‌شد که دیگری می‌پسندید، و مرتب در پی یافتن دانشی می‌رفت که به او بیاموزد چگونه آن‌چیزی شود که دیگری می‌طلبد.

او، البته بلد بود که چگونه دیگری را تا لب چشمه ببرد و تشنه برگرداند. فقط تا آن حد به «موضوع تمنای دیگری» تبدیل می‌شد که احساس عشق یا وابستگی را در او ایجاد کند، و از وصال با معشوق طفره می‌رفت. او اغوا می‌کرد، امیدوار می‌کرد، اما دفعتا از آغوش دیگری می‌گریخت، و «ارضای تمنا» را پس می‌زد. شاید هم می‌هراسید که ارضای تمنا، او را با تمناهای خویش روبرو کند، یا دیگری به او (به‌عنوان تمنا یا معشوق گم‌شده) دست یابد. دوست داشت همیشه معشوقی دست‌نیافتنی باشد، و از این حالت خودش کیف می‌کرد. از خراب‌کردن روابطش با دیگری، لذت می‌برد، از ارضای نصفه و نیمه‌ی تمنای خود و دیگری حال می‌کرد.

گاهی هم، در همان حال که برای دیگری و دیگران همه‌کار می‌کرد، و حتی خودش را قربانی می‌کرد، دفعتا زیر همه‌چیز می‌زد و دیگری را مقصر بدبختی‌های خود می‌دانست و بر او می‌شورید، و در همان لحظه که در نقش «قربانی و مظلوم» ظاهر می‌شد و از ستم دیگری سخن می‌گفت، در واقع، دروغ می‌گفت و می‌خواست بدین‌وسیله او را زیر فشار و ستم خود قرار دهد. او همچنین تظاهر می‌کرد و دروغ می‌گفت چون نمی‌خواست «مسئولیت»اش را در قبال تمناها و آرزوها و روابط و زندگی‌ و ناملایمات و ناکامی‌های خود به عهده بگیرد.  

مرد، در مسیر یافتن خویش، هر لحظه بیشتر خود را گم می‌کرد، هر تصویری که از خود در راه می‌دید، خط‌خورده و چاک‌خورده بود، و هر آینه که می‌دید شکسته بود و تنها کمبودها و زشتی او را نشان می‌داد. برای اینکه بر این نیستی فائق بیاید، از اشباح در راه می‌خواست تجربه و دانش خود را در اختیار او قرار دهند، اما نتیجه‌ی عکس می‌گرفت و خود را محوتر، کِدرتر، مبهم‌تر، ناقص‌تر، نارساتر، می‌دید. باز دوباره از اشباح کسب دانش می‌کرد، اما در آخرِ هر تلاش، خود را گم‌شده‌تر می‌یافت. به فانتسم و فانتزی پناه می‌برد، فانتسم و فانتزی که همواره نیرویِ محرکه‌ی او بود و از درون، میل و تمنا را در او به پیش می‌راند، و با این میل هر دیگری را می‌توانست اغوا کرده کند.

اندک‌اندک از این قایم‌موشک بازی با خودش، و این بازی ضدحال‌زدن، اغواگری، ناکام گذاشتن و اخته‌کردن دیگری و بازی مقصرسازی و ظالم و مظلوم‌بازی، لذت می‌برد. از اینکه همواره موضوع تمنا و میل والای دیگری –میلی که دست‌یافتنی نیست– باشد، یک‌‌شکلی حساب دیگری را برسد و بر او چیره شود، تمنایِ دیگری شود و همواره خود را در جایگاه یک قربانی قرار دهد و تن به نقشی دروغین دهد، امیال و تمناهای خود را سرکوب کند، از ارتباط پنهانی با این و آن، و معشوق و تمنایِ همه‌شدن، و در عین حال، غیرقابل‌دسترس برای همه‌شدن و همه را برای خویش نگه‌داشتن و هم‌زمان معصومیت و ناتوانی از لمس تمناها و نیازهایِ خویش و معصیت و تقصیر و قصور دیگران را به رخ آنان کشیدن، لذت می‌برد.

از این بازی لحظه‌ای نمی‌آسود و خسته نمی‌شد. بی‌خیال خویشتن و دیگری، از آنچه بود و می‌کرد راضی و خشنود بود. اما غافل از اینکه خویشتن و دیگران بی‌خیال او نشده‌اند.

شب شده بود. زیر درختی نشست. 

هنوز کاملا به خواب نرفته بود که احساس کرد صدایی او را می‌خواند: صدایی در نزدیک، واضح و رسا، آشنا و لطیف و عاشقانه.

رو به صدا کرد. جلوتر رفت.

خویشتن گمشده‌اش (ناخودآگاه سرکوب‌شده‌اش) را دید. آیینه‌ای در دست داشت.

در آیینه، خودش را شبیه هیولایی مرگبار دید که داشت با لذت، خودش و دیگران را می‌خورد -هیولایی که به ارضاشدن و ارضاکردن نمی‌اندیشد، بلکه به انتقام و از پا درآوردن می‌اندیشد، و در عین حال، به‌شدت موجودی نیازمند، دچار کمبود، اختگی و ضعف است.

در هراس و گریز از خویشتن‌اش، تلاش کرد خودش را در ظلمت شب گم کند. اما هرجا پنهان می‌شد خویشتنش آنجا بود. دچار اضطرابی نامطلوب و نوعی رنج‌ روانی شد. احساس کرد دیگر نمی‌تواند با خودش کنار بیاید، و متوجه شد بازی به پایان رسیده است و خویشتن‌اش دیگر رغبتی ندارد وارد بازی او شود.

می‌دانست پایان بازی یعنی پایان او.

شروع کرد به ناله و مظلوم‌نمایی. دلش می‌خواست کسی آغوش‌اش را به روی او بگشاید و او سر به سینه‌اش بگذارد و سیر از جفای روزگار زار بگرید و شکایت و شِکوه کند. اما دیگران هم دیگر دست‌اش را خوانده بودند و محلی به او نمی‌گذاشتند.

دفعتاً احساس کرد همه‌ی دیوارهای عالم جلوی‌اش صف کشیدند، همه‌ی آدم‌ها بی‌احساس و کور و کر شده‌اند، همه‌ی هنرها و دانش‌هایش به آخر رسیده‌اند، همه‌ی لذت‌هایش به پایان رسیده‌اند جز لذت ترک لذت. چاره‌ای نداشت. تنها راه امتناع از تمنای خویشتن‌اش، محو خود بود.

به نگاه‌های خیره‌ی دیگران نگاهی عاجزانه کرد و خود را حلق‌آویز کرد. تا آخرین لحظه، هنوز امید داشت خویشتن‌اش و دیگران به‌سویش بشتابند و نجاتش دهند، اما…

خویشتن‌اش و دیگران او را به خاک سپردند و روی خاکش گل و رحاحین کاشتند و هر کدام عکس‌‌ خود را بالای قبرش گذاشتند و با هم زیرلب زمزمه کردند:

لمیده بر پرِ پروازِ خیال

رفتی تا عاشقانه‌های رویا

تا زیباترین ترانه‌ی تمنا

و بشکوه‌ترین سروده‌ی الهه‌ی عشق و نفرت.

رفتی و رفتی باز

و ندانستی هرگز

آنکه می‌رود

منی‌ست در تو

کو دیرگاهی‌ست

بی‌خویش و مستِ بی‌خویشیِ خویش،

می‌دهد دیگری را

بعد از دیگری

آواز.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *