محمدرضا تاجیک
یک
سوژههای سیاسی که در بستر و فرایند خیزشهای اخیر در جامعهی ما متولد شده و بالیدهاند، سوژهبودگی خود را در تجربهی خلق ممکن از درون ناممکن اخذ میکنند، و با خلقِ این ممکن سوبژکتیویتهی نوین و متفاوتی مییابند که آنان را از سوژههای سیاسی تجربهشده تفکیک و متمایز میکند. آنان از درون خرد بهمعنای یک طرحِ از پیش تعیینشده، یک برنامهی فکرشده، سر بر نیاوردهاند، بلکه در فرایند خلق ممکن و وفاداری بدان ممکن، سوژهگی خود را نیز ممکن کردهاند. آنان همان «بارتلبی» هرمان میلر هستند که تصمیم گرفتهاند در مقابل آنچه دیگران ساختهاند، «ارادهی نیستی»، ارادهی نیهیلیستیِ خود را عرضه کنند تا ممکنِ خود را خود فراهم سازند. دیگران دنیایی برای آنان ساختهاند که بیمیلی آنها نسبت به وضعیتِ موجود را به حدِ کمال رسانده است. آنان از غار افلاطونشان بیرون شدهاند. آسمان و آفتاب را میبینند. دنیا دیگر برای آنان در سایهها نیست. دنیای دیگری برای آنان گشوده شده است. آنان همان دکتر فاوستِ گوته هستند که کلیشههای اخلاقِ «بهشتیِ» دیگران دربِ «جهنمِ» گشودهی خودشان را برایشان باز کرده است. بهظاهر بیتفاوت و آرام، اما همچون یک رود خروشان در جریاناند. نارسیستیک نیستند، اما خوب میدانند که هیچچیز در شرایط حاضر به سوبژکتیویتیِ آنها پاسخ نمیدهد، به ظرفیتِ انرژیِ آنها. آنها میدانند که تمام رفرمهای موجود بیشتر بر علیه آنهاست. آنها تصمیم گرفتهاند که خودشان کارِ خود را در دست بگیرند، تا آنجا که بتوانند. بر یک گشایش استوارند، یک ممکن. آنان همان بهحاشیهراندهشدگانی هستند که هیچچیز نه به نیازهای مادی، نه به ظرفیتِ انرژی آنها و نه به سوبژکتیویتیِ آنها پاسخ نمیگوید. مانند بارتلمی و ابله ظاهراً نظارهگر این وضعیتی هستند که مالِ آنها نیست و مسبباش کسانِ دیگریاند که از جنس آنها نمیباشند، و منتظر کوچکترین «خطا» و «روزنه» هستند تا بدونِ هیچ ارادهی قبلی سر به شورش و عصیان بردارند، و در هر وقتهی مکان و لامکان و زمان و لازمانشان گشایشی ایجاد کنند و ممکنی را خلق کنند: ممکنی که بیاراده ساخته شده، و در عین حال «شدن» آنها را نیز در این مسیر ممکن ساخته است، و گشایشی در آینده نوید میدهد.
دو
اکنون، بعد از گذشت بیش از چهار دهه از رخداد ۵۷، بهنظر میرسد ممکنی دیگر در افق پدیدار شده است و سوژهای دیگر و کنشی دیگر را طلب میکند: سوژهای که خود ممکنکنندهی ممکن خویش در شرایط ناممکن است. این ممکن، ناظر و معطوف به «نیستی» است تا «هستی» -تصمیم گرفتهاند در مقابل آنچه دیگری ساخته است، «ارادهی نیستی»، ارادهی نیهیلیستیِ خود را عرضه کند تا ممکنِ خود را خود فراهم سازد. دیگری دنیایی برای او ساخته که بیمیلی او نسبت به وضعیتِ موجود را به حدِ کمال رسانده است. او از غار گفتمان مسلط بیرون آمده و هر آنچه بیرون غار است زیبا میبیند. این سوژهی سیاسی تاریخ اکنون ما، همواره بر ویژهگی عاملِ غیرارادیِ اندیشهی واقعی خود، شدن خود، تکیه میکند. میداند «ممکن» را از قبل ندارد. قبل از اینکه آن را خلق کند، آن را ندارد. میداند ممکن، خلق ممکن است. ممکن توسط رخداد میآید و نه برعکس؛ رخدادِ سیاسی عملیکردن ممکن نیست، بلکه گشایش ممکن است: یک خیزش دارای ویژگیهای جهش سوبژکتیو است، و خود پروژههایی که آن را حمل کردهاند، منسوخ میکند. میداند یک خیزش، فورانِ امر واقع است و نه رویا: لحظهی ورود ممکن، و نه تصویر آنچه که میتواند باشد. میداند این خیزش امکانِ زندگی یک شیوهی اگزیستانس را بیان میکند، و هدف آن ارزشگذاری است: نه فقط ارزشگذاری امکانات زندگی، که امکان خودِ زندگی بهمثابهی ارزش. ممکنبودن زندهگی همیشه یک تفاوت است. او در وضعیتِ خاص، بخشِ غیرقابل فعلیتدرآوردنِ خود را به تملک درمیآورد، عنصری که از واقعیتِ آن وضعیتِ خاص سرریز میشود: «ممکن همانگونه که هست». او ممکن را میبیند، و از همانجا به ممکن نوینی در زندگی دست مییابد که عمل را میطلبد.
سه
و او عمل میکند: آن عمل که در «شرایط ناممکن» قابلیت تحلیل و تعلیل و تخمین ندارد، آن عمل که شورش، اغتشاش، و غیرمدنی/قانونی خوانده میشود، و عملی که از خود نیرو میگیرد، خود موتور محرکهی خود است، خود میان اعضای گوناگون و متفاوت بدن خود رابطه و تناسب ایجاد میکند، معطوف به تسخیر دفعی دژ باستیل نیست، تاکتیکمحور است، مبتنی بر منطق جنگ مواضع است، از هیچچیز و از هر چیز سلاحی میسازد، از هر روزنه و دریچه عبور میکند. عامل و حامل این عمل، همان سوژهی «نابهنجار وحشی» است: سوژهای در هیبت نوعی کلینامن (کژروی و انحراف). این سوژه، یک ارادهی معطوف به نیستی است. الههی نابودی و مرگ است. حالات مختلف وجود او، برحسب اتصالات تاکتیکی و بنابر منطق اقتصاد کنش شکل میگیرند. او هرچه بیشتر میترسد، ترسناکتر و کنترلناپذیرتر میشود. قهر فعال او با امید در پیوند است. این سوژه، قادر است تاثیرات ناظر بر اندوه که، به تصریح اسپینوزا، همواره در تناظر است با کاهش قدرت، را به تاثیرات شادمانی که متناظر با افزایش قدرت است، تبدیل نماید. لذا اعمال قهر او، حتی در خشنترین حالات و آنات، آغشته به نوعی شادمانی است. از این رو، این عاطفهی متجسد قهر، به عوض از بین بردن پیوندهای اجتماعی او، او را در اقدامی مشترک ناظر بر مقاومت و تایید هستی، متحد میسازد. پس، این قهر، در تقاطع هستیشناسی و سیاست معنا مییابد، و نهتنها برای وحدتیابی سوژهها، که عامل و پیامد خودتاییدگری آنان، نیز هست. این قهر، جد و جهد یا کناتوس حیاتی است برای صیانت هستی خویشتن: کناتوسی که چون ناظر بر حیات و زندگی و هستی است، شادمانه است، و چون شادمانه است، همیشه جاری و ساری است. این سوژه نیک میداند که آزادی چیزی نیست که در جهان انتزاعی ایدهها رویای آن را در سر بپرورانیم، بلکه چیزی است که باید در بعد عملی بدنها و قرار دادن بدنها در صف مقدم بهمثابه تنها سلاح در دست، و در مبارزهای مستمر جویای آن باشیم. این سوژه همان مخلوقی است که خالق از دهشتاش حال و روز ندارد. در شاهکار مری شلی، مخلوق (ویکتور فرانکشتاین) زبان را با مخفیشدن و تحت نظر گرفتن خانوادهی دولیسی یاد میگیرد و با تمدن رو به رو میشود. مخلوق مزیور به خانوادهی دولیسی علاقه پیدا میکند و در نتیجه، تصمیم میگیرد سرانجام از مخفیگاه بیرون آید و خود را به آنها نشان بدهد. او گمان میکند عطوفت و انسانیت ایشان (که طی مشاهدهی دقیق خانوادهی مزبور شاهد آن بوده) بر هرگونه بیزاری و نفرت از ظاهر هیولاوش وی چیره خواهد شد. مخلوق مزبور، تا آن زمان، مجانی کارهای ایشان را انجام میداده، برای آنها هیزم تهیه میکرده، بیآنکه هیچ چشمداشتی داشته باشد، مگر حس انسانیتی مشترک، امری که موجب میشود گام پیش بگذارد و بخواهد به زندگی متمدن کسانی که زیر نظر دارد نزدیکتر شود. تا زمانی که کار مخلوق مزبور از خود کارگر منتزع و «بیگانهشده» است، خانوادهی دولیسی خوشحالاند، اما هنگامیکه کارگر (مخلوق)، در هیئتی گوشت و خوندار، با همهی هیولاوشیاش گام پیش میگذارد، واکنش ایشان خشونتبار میشود. ترس بر انسانیت و بر سخاوتی فائق میآید که خانوادهی دولیسی تا آن لحظه با مسرت آن را استثمار کرده بودند. اکنون ترس از مخلوق پساانقلابی نیز، روح و روان و زبان و بیان و خواب و بیداری بسیاری از اصحاب قدرت را آشفته کرده است. میدانیم که در فرایند انقلاب و دوران پس از آن، سوژهای ایدئولوژیک خلق شد که از مشربی «آریگو» به تمامی احکام دیگری بزرگ برخوردار بود، در نظم نمادین او بالیده شده بود و ابژهی میل و ادامهی هستیشناختی و پژواک معرفتشناختی او بود. تا زمانیکه این سوژه منقاد و رام بود و تابع توزیع امر محسوس گفتمان مسلط، همهچیز عادی و طبیعی بود، اما از آن زمان که این سوژه در فصل و فاصله از خالقاش قرار گرفت و حاضر نشد بدن و کار و رضایت و باورش را به او مجانی بفروشد، دفعتا نقش و نقاشی او در آیینهی قدرت معکوس شد و صورت و سیرت رعنا و فریبایاش، هیولاوش تصویر و بازنمایی گردید، یا با بیانی آگامبنی، حیات مدنی این سوژه -که برساختهی خودِ قدرت بود و از آغوش و منزلگه او برون آمده بود و تا مدتها نقش نقاشی پدر (دیگری بزرگ) بر جبین داشت- دفعتا به حیات برهنه و هموساکر -که میبایست از رهگذر قِسمی طرد در بر گرفته شود (حذف ادغامی) یا از طریق نوعی دربرگرفتگی طرد شود (ادغام حذفی)- دگردیسی یافت. این سوژه، زین پس، در روند جدایی فزایندهی «پلیس» (توزیع و کنترل نقشهای مختلف در درون اجتماع) از «سیاست» (منطقی که این توزیع و کنترل و هماهنگی نقشها را با به چالش کشیدنشان ذیل نام آزادی برهممیزند)، زیستی اردوگاهی یافت و محکوم به ایفای نقش مخلوقات نامرئی –همانند فرانکشتاین– شد. منطق «پلیس» حیات مدنی را از او ستاند و مواجهه و مقابله با او را در سطح بردگان سکایی تقلیل داد. هردوت مینویسد: سکاها بنا به عرفشان، چشمان بردگان خویش را درمیآوردند تا مانع از شورش ایشان شوند. اما سکاها، پس از غیبتی طولانی به سبب حضور در جبهههای جنگ، وقتی به دیار خویش بازگشتند، دیدند فرزندان بردگانشان که کور نشدهاند میتوانند با چشمان خویش ببینند، و بنابراین، شهامت آن را یافتهاند که سر به شورش بردارند. هنگامیکه جنگجویان سکایی خواستند وارد شهر شوند، ارتش بردگان آنها را به عقب راند. آنگاه یکی از جنگجویان اظهار داشت که خطای ایشان آن بوده است که سعی کردهاند با بردگانشان با سلاح بجنگند، گویی آنها نیز گروهی از جنگجویاناند و نه گروهی از بردگان. یعنی خطای ایشان آن بوده است که بردگان را در مقام انسانهای تماموکمال بهرسمیت شناختهاند. او خاطرنشان میسازد که بردگان، بهعکس، صرفا ابزارهای جاندارند و نه انسان؛ و بنابراین، باید با آنها بدین نحو برخورد شود. جنگجویان سکایی روز بعد نه با زرهها و سلاحهای معمولشان در هنگامهی جنگ، بلکه با شلاقهایشان به شهر رو میکنند. بردگان شورشی، با مشاهدهی اربابانی که با شلاق بهسوی آنها میآیند، وحشتزده پا به فرار میگذارند. منطق پلیس در این دوران نیز بر این قاعده استوار بود که سوژهی منقاد آنان نباید از چشمی متفاوت از چشم آنان، و نگاه و درک و احساسی متفاوت از آنچه این منطق انشاء میکند، برخوردار باشند، و اگر شدند باید با آنان بهمثابه ابزارهای جاندار (حیات برهنه یا هموساکر) برخورد کرد، غافل از اینکه این سوژهها به حیات برهنه فروکاسته نمیشوند و شلاقها ترس آنان را تبدیل به قهر خواهد کرد، و عاطفهی متجسد قهر، به عوض از بین بردن پیوندهای اجتماعی، سوژهها را در اقدامی مشترک ناظر بر مقاومت و تایید هستیشان (خودتاکیدگری) متحد میسازد. پس، این قهر خودِ حیات است، یا، چنانکه اسپینوزا میگوید، کناتوس حیاتی. حیات، بهلحاظ هستیشناختی و سیاسی، خویش را بهمنزلهی اقدام به مقاومت و تایید آزادی و سوژگی سیاسی، که همزمان فردی و جمعی است، بسط و توسعه میبخشد. بیتردید، انفجار خشونت این سوژه، هیجان و خشمی اندوهناک و ناتوان نیست، بلکه مطالبهی موقعیت خویش، نقش خویش و انسانیت خویش، و نیز، پاسخ ضروری هستی مشترکی است که انسانیت بهرسمیت شناختهنشدهی خویش را از رهگذر مقاومت خشن بازیابی میکند، و خودِ زندگی را تبدیل به مقاومت میکند، و مقاومت را تبدیل به تایید حیات و هستهی انسانیت و سیاست.