محمدرضا تاجیک
یک
در مقالۀ «تصور پایان جهان راحتتر از تصور پایان سرمایهداری است» مارک فیشر (ترجمۀ امیررضا گلابی، سایت تز یازدهم) میخوانیم: در یکی از صحنههای فیلم «فرزندان انسان»، محصول سال ۲۰۰۶ و به کارگردانی آلفونسو کارون، شخصیت تئو، دوستی را در نیروگاه «باترسی» ملاقات میکند؛ جاییکه حالا بدل شده به مجموعهای از ساختمانهای دولتی و کلکسیونهای خصوصی. «داوود» میکل آنژ، «گرنیکا»ی پیکاسو، «خوک بادکنکی» پینک فلوید در ساختمانی نگهداری میشوند که خودش یک اثر هنری نوسازی شده است. این تنها نگاه کوتاه ما به زندگی نخبگانی است که سنگرهای خود را در مقابل فاجعهای که منجر به ناباروری همگانی شده حفظ کردهاند: از نسل اخیر هیچ کودکی زاده نشده است. تئو از دوست خود میپرسد «اگر کسی نباشد این آثار را ببیند، چه ارزشی دارند؟» بیمعنی است که بگوییم اینها برای نسلهای آینده است، چون نسل آیندهای در کار نیست. پاسخی که میشنود از جنس هدونیسم نیستانگارانه است: «سعی میکنم فکرش را نکنم»… در این فیلم فاجعه نه در انتهای راه منتظر ماست نه از قبل روی داده، فاجعه وضعیتی است که آن را زندگی میکنیم. مصیبت هیچ لحظۀ مشخصی ندارد؛ جهان با یک انفجار به پایان نمیرسد، بلکه ذره ذره از دست میرود و رفتهرفته فرومیپاشد. کسی نمیداند علت فاجعه چه بوده؛ هرچه بوده در گذشتههای دور اتفاق افتاده، بنابراین، هیچ ربطی به زمان حال ندارد تو گویی هوا و هوس موجودی بدسگال جهان را به این روز انداخته: بلیهای نازل شده، لعنتی که هیچ توبهای چارهاش نیست… . درمان چنین نفرینی فقط به لطف مداخلهای پیشبینینشده ممکن است درست مثل خود این فاجعه که ناگهان کسی فکرش را نمیکرد. کاری از دست کسی ساخته نیست؛ تنها چیزی که معنا دارد امیدی است بیمعنا. در این شرایط خرافه، این اولین ملجا نومیدان، رواج مییابد…. در جهان این فیلم، مثل جهان خود ما، سرمایه و اقتدارطلبی افراطی به هیچ وجه مانعةالجمع نیستند: اردوگاههای اسرا و کافیشاپهای زنجیرهای در کنار هم وجود دارند. نولیبرالها که نمایندگان تمام و کمال واقعگرایی سرمایهداریاند، نابودی فضایی عمومی را به جشن نشستهاند، اما برخلاف امیدهای ظاهریشان، در این فیلم خبری از برچیدهشدن بساط دولت نیست، تنها چیزی که میبینیم این است که دولت به کارکردهای نظامی و پلیسی رجوع کرده است.
دو
اما داستان خود فاجعه چیست؟ معلوم است که مضمون ناباروری را باید استعاری قرائت کرد، بهعنوان جایگزینی برای نوع دیگری از اضطراب. پرسشی که فیلم پیش میکشد این است: بدون امر نو فرهنگ تا کی میتواند به حیات خود ادامه دهد؟ چه اتفاقی میافتد اگر نسل جوان دیگر نتواند شگفتی بیافریند؟ «فرزندان انسان» ناظر به این گمان است که پایان فرارسیده، اینکه شاید آینده فقط آبستن تکرار و تکرار باشد. میشود دیگر خبری از گسست نباشد، هیچ «شوک امر نو»یی در کار نباشد؟ حاصل اضطرابهایی از این دست نوسانی است بین دو قطب: یک طرف «امید ضعیفِ مسیحایی» که باید چیزی نو در میان باشد، و طرف دیگر، این باور تلخ که هیچگاه چیزی نو روی نخواهد داد. در این نوسان، کانون توجه از «واقعۀ بزرگ بعدی» به «آخرین واقعۀ بزرگ» تغییر میکند -این واقعه کی روی داد و چه اندازه بزرگ بود؟ امر نو، همانگونه که الیوت در مقالۀ «سنت و استعداد فردی» مینویسد، خود را بهصورت پاسخی به امر مستقر معرفی میکند؛ همزمان، امر مستقر هم باید خود را در قالب پاسخ به امر نو بازسازی کند. الیوت مدعی بود که نابودی آینده گذشته را هم از ما میگیرد. اگر در سنت چون و چرا نکنیم و در آن دست نبریم هیچ ارزشی ندارد. سنتی که فقط حفظ شده باشد اصلا سنت نیست. از این نظر، سرنوشت «گرنیکا»ی پیکاسو در این فیلم، نمونهای مثالی است؛ این اثر که روزگاری در حکم زوزهای بود از سر خشم و تالم علیه جنایات فاشیسم، اکنون دیوارآویزی بیش نیست. این نقاشی درست مثل محل نصب آن در «باترسی» به این دلیل جایگاهی «شمایلوار» یافته که از هرگونه کارکرد یا زمینه ممکن محروم شده است. اگر دیگر چشمی نباشد که ببیند، هیچ اثر فرهنگی نمیتواند قدرت خود را حفظ کند.
سه
زمانیکه یک گفتمان مسلط در جامعهای به تعلیق درمیآید، و سترون و نابارور میشود، پنداری دیگر نسلی نیست که آن را ببیند و بفهمد، یا اگر هست، نمیخواهد آن را ببیند و بفهمد. به بیان دیگر، در این حالت، به تعبیر بدیو، گفتمان مسلط سوژۀ وفادار خود را از دست میدهد، زیرا دیگر از امکان و استعداد بازتولید رژیم حقیقت (به بیان فوکو) و یا توزیع و بازتوزیع امر محسوس (به بیان رانسیر) برخوردار نیست، عوامل معناساز و ایدهپرداز و امر نو آن دچار خلل و کرختی و اختگی شدهاند، و از اینرو، باورها تا حد مناسک یا امور نمادین و نمایشی تنزل یافتهاند و تنها چیزی که باقی مانده، فرد (یا فرزند ناخلف) است و منفعتش -فردی که مصرفکنندۀ تصویر و نشانههای گفتمان مسلط، بدون باور به دلالتهای آنان، است. در این ناوضعیت، دیگر فرزند خلفی (از نظر قدرت مسلط) متولد نخواهد شد و فرزندان باقیمانده نیز، دیگر خلف نخواهند بود، یا دیگر ابژۀ میل و ارادۀ دیگری بزرگ و نظم نمادیناش نخواهند بود. این ناوضعیت زمانی تعمیق بیشتری مییابد که فرزندان انسان بر این تصور شوند که نباید از گفتمان مسلط انتظار تغییر و بدیلی مناسبتتر و کارآمدتر داشته باشند و اگر میخواهند زیست و زندگی متفاوتی را تجربه کنند، باید ساز ناخلفی را کوک کنند و در دستگاه شور و خشونت بنوازند. در این شرایط، شاهد کنشگری فرزندانی هستیم که تلاش دارند خود را از بند انتزاعات منقادکنندۀ ملهم از ایدئولوژی و نظم نمادین مسلط رها کرده، و خویش را در برابر وسوسههای دیگریهایِ بزرگِ مسلط ایمن سازند، در دل تناقض و تکثر و تفاوت زندگی کنند، و از ژوئیسانس خود نوعی تکنولوژی مقاومت بسازند. آن عده فرزندان خلف باقیمانده نیز، که دیگر رمق توجیهگری خود را از دست دادهاند و نمیتوانند وضع موجود را ایدهآل بخوانند، بر آن شدهاند که بگویند هر وضعیتی جز وضعیت مستقر، میتواند همان ناوضعیت هاویهگون باشد، و بیفزایند «شاید در خیر مطلق زندگی نکنیم، ولی بالاخره آن قدرها بخت یارمان بوده که در وضعیت شر گذشته هم به سر نبریم… وضعیت سیاسی ما، بینقص نیست، ولی هرچه باشد از دیکتاتوریهای خونبار منطقه که بهتر است. مناسبات ناعادلانه است، ولی فراموش نکنید که ما تنها و تنها در برابر تمام استکبار جهانی ایستادهایم.»
چهار
آیا این وضعیت ایران و فرزندان ایران امروز نیست؟ آیا در ایران امروز و در نگاه و احساس بسیاری از فرزندان آن، «رئالیسم» شبیه دیدگاه یک انسان بریده و افسردهای نشده است که گمان میکند هر وضعیت مثبتی، هر امیدی، یک توهم خطرناک است؟ آیا فرزندان ایران امروز، بهطور فزایندهای در فرایند شبیهشدن به «چیز» در فیلم جان کارپنتر، با همین عنوان، نیستند: چیزی هیولاوش، نقاش رنگها و سبکهای متفاوت و وارونه و هیبریدی و بینهایت منعطف، که میتواند هرآنچه (هر نقش و نقاشی) را که سر راهاش قرار میگیرد هضم و جذب کند؟ آیا امروز این حس که دیگر امکان روییدن نهالی جوان در این باغ بیبرگی و امکان برپاخاستن موجی در این شط عقیم وجود ندارد، در بطن و متن ناخودآگاه بسیاری از فرزندان ایران، نشت و رسوب نکرده است؟ و آیا آنچه در قاب و قالب خیزش جوانان در جامعۀ امروز خود تجربه میکنیم، آشکارا حکایت از فعالشدن این ناخودآگاه توسط اشباحی نهچندان ایدئولوژیک، و نه طبقاتی و هویتی، جنسیتی، قومیتی، و تولد نوعی سوژۀ سوررئالیستِ زندگیمسلک/مکتب که باورش به نخبهگرایی، الگوی فرهنگی تکصدا و از بالا به پایین، مشروعیت و مقبولیت دیگریهای بزرگ، مقاومت مدنی، و… را از دست داده است، ندارد؟ بر اندک صاحب تأملی پوشیده است که در دوران پساانقلاب، دال اعظم گفتمان انقلابی، بهطور فزایندهای توسط یک مدلول اعظم اشغال شد، و استعداد تولید و بازتولید معنا و مازاد معنایی را از دست داد، نسبت به معنای جدید و تغییر معنایی دچار دهشت و وحشت شد. اندکاندک، دال اعظم عرصۀ نمادين را روكش كرد و اين توهم را ایجاد نمود كه بهنحوي پيشيني وجود داشته است و واجد معنای تام و تمام بوده است. زینپس، گفتمان انقلابی، امکان و استعداد ایجاد رابطۀ معنایی خود را با آحاد جامعه از دست داد، و بدینسبب، بسیاری از عمل نامیدهشدن بهنام نظم نمادین آن تن زدند، و بدینترتیب، شكاف و فضاي خالياي پديد آمد كه دال اعظم امکان و استعداد پرکردن آن را نداشت. این بسیاران، دیگر استيضاح دال اعظم، نگاه خيره ديگري بزرگ را نپذيرفتند و اين شكاف را دروني نكردند، مكانيسم اختگي و مفهوم پدر را طرد کردند، و با امتناع و تخطی خود، نظم و نظام و شیرازۀ روانی و اجتماعی و سیاسی جامعه را دچار اختلال و تشتت کردند. بهتدریج، این شیار و خندق پرناشدني، رابطۀ درون و بيرون نظم نمادین را چنان آنتاگونیستی کرد که امکان بازگشت به ماقبل امتناع و بازپيوند ميل درون این بسیاران و نظم برون (آن نظم که موضوع و ابژۀ میل و ارادۀ دیگری بزرگ بود) تقریبا ناممکن شد. این بسیاران یا انبوهه، نهتنها دیگر تمایلی به درونیکردن این شکاف ندارند، بلکه ساختار رواني و ذهنیشان از مكانيسم دفاعي انكار پيروي ميكند، و نميخواهند ابژۀ ميل ديگري بزرگ باشند، اما در عین حال، ناتوان از مواجهه با برون (آنچه نمیخواهند و نمیپسندند)، به دنياي درون ميخزند و درونشان را مخزن خشم و نفرت میکنند. در غياب ميانجيهاي تنظيمكننده و ترمیمکننده و تصحیحکننده، این فصل و جدایی عمیقتر و گستردهتر میشود، اما چون کماکان خود را همچنان در محاصرۀ برون مییابند، گریز و گزیری جز پناهبردن به کنش رادیکال نمیبینند: کنشی که در مورد نسل جدید توام با نوعی فانتزی و ژوئیسانس نیز هست.
مجموعهی نوشتارهای محمدرضا تاجیک را اینجا بخوانید!