محمدرضا تاجیک
یک
دلوز و گتاری میگویند، هیچگاه نمیتوان از نفوذ و رخنهی ناخودآگاه عشق به قدرت و سلطهی خردهفاشیسم در امان بود. از اینرو، آنان ما را دعوت به یک انقلاب مداوم یا انقلاب فرهنگی در سطح میکرو و مولکولی میکنند. از نظر آنان، مشکل از زمانی آغاز میشود که اقلیت یا سوژهی شیزو، بعد از فروپاشی نظام اکسیومی مستقر و مسلط، خود مبدع و موجد نظام اکسیومی دیگر میشود، جامهی اکثریت بر تن میکند، بازگشت امر سرکوبشده با سرکوب توام میشود، بازگشت امر تروماتیک خود تروما میافزاید، سوبژکتیویتهی بد جای سوبژکتیویتهی خوب مینشیند، و میلِ ماشینهای میلگر جدید باز دوباره نوعی ادیپیشدن، فاشیستشدن، تن به قدرت و بوروکراسی و سرکوبِ میل دادن را، طلب میکند، انقلاب فرهنگی، در سطح میکرو و مولکولی یا انقلاب مداوم را در خود و بر خود نمیپسندد و نمیپذیرد، و پیرامون سیاستهای هویتی خویش حصارهایی از جنس ایدئولوژی برپا میکند و دگرهایی را که از امکان و استعداد اکثریتشدن برخوردار نیستند، حذف یا طرد رادیکال و یا حذف ادغامی و ادغام حذفی (به تعبیر آگامبن) مینماید.
در این حالت، سیاست ادامهی همان سیاست قبلی، اما با ابزار و وسایلی دیگر میشود، سیاست ناظر بر «چه میتوان کرد»ی در راستای بقا و تامین و تضمین قدرت، و معطوف به همان میلی میشود که هیچگاه در شکل ناباش –که میتواند جهانی را به آتش بکشد– بروز و ظهور نمیکند، بلکه همواره با شکل غیرناب آن که توسط نهادها وساطت یافتهاند و اخته شدهاند، بالفعل میگردد. این سیاست، دیگر سیاست مقاومت نیست، بلکه سیاستِ قدرت و هویت است، سیاستی است که سر در جیب قدرت و منفعت دارد و از مراقبت و اخلاق و زیباشناسی میگریزد و در برابر لحظهی اکنون و امر بالفعل موجود سر فرود میآورد، بهنوعی عرفان رضایتمندانه و فانتسمپرور تن میدهد، قلمروزایی را جایگزین قلمروزدایی میکند، از خط گریز میگریزد، و بدن بدون اندام را به تمسخر میگیرد.
در این وضعیت، با سیاست و انقلابیون متحولشدهای مواجه میشویم که قدرت توانسته آن را به کالایی بیضرر و بیخطر و یکی از اشکال فرار از واقعیت، و نه تغییر آن، بدل کند، و در این وضعیت، بهتصریح بدیو، خیانت به انقلاب در شقوق مختلف آن رخ میدهد. برخی از این شقوق خیانت را میتوان در تحلیل ژیژک از انقلاب اکتبر مورد تامل قرار داد، آنجا که مینویسد: انقلاب اکتبر به ما اجازه میدهد تا سه راه خیانت به رخداد-حقیقت را آشکارا تمیز دهیم: نخست، انکار صرف، یا تلاش برای پیروی از الگوهای قدیمی، تو گویی هیچ اتفاقی رخ نداده، مگر اغتشاشی جزئی. دو دیگر، تقلید دروغین از رخداد حقیقت (اجرای فاشیستی انقلاب محافظهکارانه بهمنزلهی یک شبهرخداد). سه دیگر، «هستیشناختیکردن» مستقیم رخداد حقیقت، یا همان تقلیل آن به نظم ایجابی جدیدی از وجود (استالینیسم). دقیقا در نتیجهی چنین خیانتهایی است که سوژهی وفادار به رخداد انقلابی، دچار بحران در ایمان و امید و عشق (سهگانه سن پل و بدیو) میشود و پشیمان و خجل و شرمنده از «مداخلهی تفسیرگر» خود، به وفاداری خود پایان میدهد.
دو
انقلاب کرامول، نمونهایست از انقلابی که به محض رویدادن، به آن خیانت شد. کرامول، در واقع، خائن خارقالعادهای بود که به انقلابی که خود بهراه انداخته بود خیانت کرد. کل قرن هفدهم سرشار از تأملاتی در این باب است که چگونه میتوان از خیانت به یک انقلاب جلوگیری کرد. انقلابیون همواره به این اندیشیدهاند که چرا همیشه به انقلابها خیانت میشود، و در شرایطی که یک انقلاب مورد خیانت قرار گرفته و بهنظر میرسد که مورد خیانت قرارگرفتن سرنوشت محتومش بوده، چگونه میتوان زندگی کرد؟ در آن زمان هیچکس از انقلاب سخنی نمیگفت، نه به این خاطر که چیزی معادل انقلاب در سر نداشتند، دلیل کاملاً متفاوتی در کار بود؛ به این خاطر که کلمهی انقلاب با نام کرامول گره خورده بود. آنچه در این انقلاب تاریخی نیز، بازمیگشته است، به بیان بدیو، نسبت دیفرانسیل ثابتی است که یک تعین اجتماعی-سیاسی را با نقابی دیگر ظاهر میکند؛ تعینی که تنها بازگشت دایرهوار همان است.
نمونهی شکست کمون پاریس نیز، همانگونه که مارکس و لنین میگویند، ما را به بیمسئولیتی رهبران کمون و در نتیجه فقدان سازماندهی جنبش انقلابی ١٨٧١ فرانسه، رهنمون میکند. انقلاب، از نظر لنین یک هنر است، لذا تداوم و استمرار آن در گرو آفرینش سبکها و ژانرها و فیگورهای گوناگون هنری در طول زمان است، که کمون پاریس فاقد این شناسهها و ویژگیها بود.
سه
در پرتو این تمهید نظری و تاریخی، میخواهم بگویم که امروز تنها یک انقلاب میتواند انقلاب را نجات دهد: انقلاب مستمر یا انقلاب فرهنگی. کرامولهای انقلاب ما، اینروزها سخت در حال خیانتکردن به انقلاب و خیانت به باور و امید و عشقِ سوژههای وفادار هستند. آنان، بهجای بازتولید مستمر تکانههای انقلاب و خلق مستمر امر نو، نظام اکسیومی و ایدئولوژیک متصلب و منجمدی را پیرامون آن تنیدهاند، ارادهی معطوف به بقا و ثبات را جایگزین ارادهی ناظر بر تغییر و شدن (صیرورت) کردهاند، معرکهی دگرسازی و حذف و طرد راه انداختهاند، و هر آنچه کردهاند از پلشتی و زشتی، حکم انقلاباش خواندهاند، و از انقلاب آپاراتوس (دستگاه قدرت) و برج بابلی ساختهاند برای تامین و تضمین قدرت و منفعت خویش. اینگونه شد که روایت انقلاب دگرگونه شد، و با بیانی بدیویی، آن آغاز و امکانی که یک وضعیت نویی آفریده بود، نتوانست توسط سازماندهی و عاملیت، متداوم شود و به شکلگیری «بدنهی حقیقت» و سوژهی وفاداری که تغییر و غایت را نه در خود رخداد انقلاب، بلکه در تلاش برای تداومِ امکانهای گشودهشده توسط رخداد بداند، و با درگیرشدن در وضعیت بتواند حقیقت جدیدی را خلق کند، ره برد. در این وضعیت سنگی، یا به تعبیر علیرضا قزوه «باغ سنگی»، انتظار فروردین، تنها آرزو را رنگ واقعیت بخشیدن است. نباید فریب فصل و تقویم و گل را خورد، زیرا از اسفندی که تجربه میکنیم پیداست که فروردین نخواهد شد. باید در جستوجوی ربنای تازه بود، وگرنه صد دعا زیندست، یک نفرین نخواهد شد (ن.ک. به شعر «بگو تا انتظار این است، اسبی زین نخواهد شد» علیرضا قزوه).