312ایرانشهرِ تاریخ اکنون 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Skype
WhatsApp
Telegram
Print

محمدرضا تاجیک

یک

شاید در عالم فانتزی و در لوح آرزوی خود، ایرانی ایرانشهری و یا ایرانشهری که «هنوز-نشده» را نقاشی می‌کرد و بر این پندار بود می‌توان بر دوگانۀ تمرکز و تکثر فائق آمد و قدرت واحد مرکزی را در کنار کثیری از قدرت‌های دیگر نشاند و انتظامی در پراکندگی ایجاد نمود و آغاز تاریخ جهان را دوباره آغازیید، و به خویشتن باستانی خویش بازگشت. شاید با برکشیدن مولفه‌های هویت‌ساز از دل تاریخ، در تلاش برای تقریر تاریخ اکنون خویش بود. در هر فرض، او اندیشه در گرو دولت‌سازی/ملت‌سازی داشت، و تبدیل «امر کثیر» به «امر احد» (وحدت در کثرت) را مستلزم دخالت یک نقطۀ آجیدن (به بیان لکان) یا نهادی وحدت‌آفرین می‌دانست. ایرانشهر او، همان رتروتوپیایی بود که می‌خواست در صورت هتروتوپیا ظاهر شود و تاریخ را با نوعی بازگشت به خویش، دوباره بسازد. از این رو، میان آن متن که می‌نوشت و آن بستر و زمینۀ تاریخی که در آن می‌زیست، نوعی رابطۀ دیالکتیکی-دیالوگی یا نوعی رابطۀ درون‌ماندگار برقرار شد، گفتارش در هیبت کنش گفتاری و فناوری قدرت/مقاومت و استراتژی تغییر ظاهر شد، و بسیاری در بطن آموزه‌های وی، ناخودآگاه سرکوب‌شدۀ تاریخی خود را در حال بازگشتی تاریخ‌ساز دیدند، و بسیاری دیگر، در اصطلاحات و مفاهیم بنیادین اندیشۀ او، همچون «انحطاط و زوال اندیشه»، «فرهنگ متداوم»، «روح قومی»، «ایران فرهنگی-تمدنی»، «زبان به‌مثابه حافظۀ قومی و ملی»، «ایرانیت ایرانی»، همان مفاهیم بنیادین کوزلکی را درک کردند که از یک «آستانۀ دورانی»، خبر می‌دادند: آستانه‌ای برای نوعی گشت/بازگشت شکوهمند به آن رتروتوپیای ایرانشهری.

 

دو

طباطبایی، ایران را به‌مثابه پرسشی فلسفی و یا پرابلماتیکی فلسفی، یعنی آن دقیقه‌ای که تفکر به بن‌بست می‌خورد و ناچار زایش جدیدی اتفاق می‌افتد، می‌فهمید. در مسیر یافتن پاسخی برای این پرسش و خلق ایرانی نو، گاه، با رویکردی متن‌گرا (تحلیل گفتار) و تمرکز بر منطق درونی میان متون مختلف، و شیوۀ عملکرد عناصر و مفردات قوام‌دهندۀ این گفتارها و متون -با تأکید بر انسجام درونی و خودبسندگی آن، از این حیث که اندیشه امری اصیل و قائم به ذات است- به تقریر و تدوین آثاری همچون «تاریخ اندیشه سیاسی در ایران»، «زوال اندیشه سیاسی در ایران» و «خواجه نظام الملک» همت گماشت، و گاه دیگر، از منظری زمینه‌گرا (تاریخی و ایدئولوژیک)، «دیباچه‌ای بر نظریه انحطاط»، «مکتب تبریز» و «حکومت قانون در ایران» را به رشتۀ تحریر درآورد. طباطبایی، به تأثیر از خواجه نظام‌الملک، قائل به یک روح فرهنگی فراگیر برای مجموعه ایران بود: فرهنگی که نه متعلق به یک قوم خاص، بلکه ترکیبی از اقوام مختلف در مرز‌های فرهنگی به‌نام ایران بوده ‌است. به‌نظر می‌رسد ترسیم چنین تصویری، بدون آنکه خود را درگیر واقعیت تاریخی آن کند، یا در درک صواب یا ناصواب طباطبایی از خواجه نظام‌الملک اندیشه کند، یا تلاش نماید دغدغۀ آگاهی ملی و ماتریال تاریخ ملی ایران را زمان‌یابی، یا به تعبیر میرزا حسین‌خان مشیرالدوله، «جایابی» کند، می‌تواند به‌مثابه یکی از «آینده‌های در راه» (در بیان دریدا) ایران امروز مورد تأمل قرار گیرد. به بیان دیگر، می‌خواهم بگویم که این «بازگشت به گذشته» در نزد طباطبایی، در واقع، نوعی بازگشت به آینده است، و ایرانشهری اکنون ما نه از گذشته، که از آینده می‌آید. ایرانشهری (با سلطنت یا بدون سلطنت)، از این منظر، همان پروژۀ رهایی و همان راه برون‌رفت از ناوضعیت ایران اکنون است (صرف‌نظر از اینکه اساسا با نظریۀ او موافق باشیم یا خیر). چنانچه از طباطبایی بپذیریم که ایران امروز، به‌لحاظ اندیشگی سخت ناخوش و در حال احتضار (انحطاط و زوال) است، عقلانیت او، دیریست متصلب و سترون و منجمد شده، و امکان پرسشگری و خلق امر نو ندارد، سنت او، دیریست مومیایی و مرده‌ریگ شده، آینۀ معرفتی و شناختی‌اش زنگار گرفته و امکان «دیدن» خویشتن بحران‌زدۀ خویش را از او سلب کرده، زبان او، ایدئولوژیک شده و جز به دوانگاری‌های ستیزش‌گر ره نمی‌برد، تاریخ او، دیگر حرکت دیالکتیکی به‌سوی آگاهی و خودآگاهی یا پیشرفت آگاهی از طریق آزادی (به بیان هگل)، نمی‌تواند و نمی‌داند، سیاست او، سیاست نمی‌داند و با علم و فن و هنر کشورداری بیگانه گشته است، وحدت دین و دولت او، از خلق شاه‌ آرمانی و فره ‌ایزدی قاصر است، روح تاریخ او، رهایی از خویش و تداوم به‌سوی تکامل نمی‌داند، مردمان او، وحدت سرزمینی، زبانی، سیاسی، فرهنگی نمی‌دانند، آنگاه باید دل‌مشغولی وی برای درانداختن طرح اندیشگی (فلسفی) نو را ارج گذاریم.

 

سه

بی‌تردید، این «ارج»‌گذاری با نوعی «نقد» عجین است: نقدی که تلاش می‌کند از رهگذر کمتر حکومت‌شدن توسط نظم نمادینی که او پیرامون «مشکل ایران» تنیده، چیزی بر آن بیفزاید و در پرتو آن، تاریخ اکنون خویش را بازتقریر و بازتدبیر کند. از این منظر، شاید ایران امروز، سخت چشم در راه آن ایرانشهری است که نخست، در گستره و دامان آن «از ایران وز ترک وز تازیان/ نژادی پدید آید اندر میان.» به بیان دیگر، اگر در ساحت این ایرانشهر، وحدتی در کثرت هست، نه از آن‌روست که «ارادۀ آزاد یک‌نفر (شاهنشاه)»، یا به تعبیر لکان، میل یک «دیگری بزرگ» اندر کار است، بلکه حاصلِ انتخاب و ارادۀ جمعی آزادِ مردمانی است که در عین تأکید بر تفرد و تمایز و تفاوت خویش، با/در کنار دیگران یک «ما» یا «هویت جمعی» –بدون آنکه، به تعبیر ژان لوک نانسی، در ورطۀ نوعی هویت جوهری و انحصاری بیفتند- را خلق می‌کنند. در این حالت، ما با نوعی «کثیر تکین» یا «تکین کثیر» being singular plural مواجه‌ایم که وحدت در کثرت را بر روی یک صفحۀ افقی یکسان و واحد و هم‌ارز به نمایش می‌گذارد (می‌دانم که طباطبایی به طرح ایرانشهری فارغ از اندیشۀ سلطنت خطر کرده، اما تصویری واضح از این ‌نوع ایرانشهری ارائه نمی‌کند). دو دیگر، «تجدد» در آن نافی و عدوی «سنت» نیست، و سنت در آن، مومیایی و تبدیل به مرده‌ریگ یا منظومه‌ای سترون از باورها و اندیشه‌هایی که در برابر عقلانیت یا خرد خودمختار نقاد و خروج آدمیان از صغارت خودخواسته و دگرخواسته مقاومت می‌کند، نشده، بلکه، همواره همچون یک «متن» (هرچند نص‌گون و ایدئولوژیک) فهم می‌شود که در تحلیل نهایی، از امکان و استعداد خوانشی متفاوت و واساختی، و به تبع، بازتولید و نونوشدن، برخوردار است. سه دیگر، در آن «تجدد»، نه یک دال با مدلول استعلایی است، و نه تنها بازی در شهر و تنها راه‌برون‌رفت. در این ایرانشهر، بحث از «تجدد»هاست، نه «تجدد»، و بحث از «تجدد محلی» است، نه «تجدد جهانی»، و بحث از این است که راه به‌سوی «تجدد» به تعداد جوامع بشری (اگر نگوییم به تعداد انسان‌ها) متکثر و متفاوت است. در این ایرانشهر، همچنین بحث از این است که نباید ساده‌باورانه و سرخوشانه بر این خیال شد که صدر تاریخ ما ذیل تاریخ غرب است و حکم تاریخ برای تغییر و تحول تاریخی جوامع نیز، یکسان. پس، باید درنگی اندیشه‌سوز/ساز داشت و به‌روشی درون‌ماندگار، تجدد و نوزایی و نوآیینی ایرانی را اندیشید و ساخت. چهار دیگر، در این ایرانشهر، بحث از سیاستی دیگر، سوژۀ سیاسی دیگر، هویتی دیگر، جامعه‌ای دیگر، تاریخی دیگر، راهی دیگر، و آینده‌ای دیگر است که در صورت و سیرت «امر واقع» لکانی ظاهر شده‌اند و شورشی علیه نظم‌های نمادین منقادسازِ دیگری‌های بزرگ (در هر هیبت و صورتی) برپا کرده‌اند. سوژۀ این ایرانشهر، همان ارادۀ فعال خود است. این سوژه، همان کنش خود است. ارادۀ این سوژه، به نیستی دیگرهای بزرگ حکم می‌کند. او نمی‌خواهد ابژۀ میل و اراده یا سوژۀ منقاد هیچ «دیگری بزرگ» دیگر باشد. او نمی‌خواهد «سلاح در نیام» و «زبان در کام» منتظر بماند تا شرایط به بلوغ برسد و مردِ آزاد و آزاده‌ای با مرکب از قعر تاریخ به‌درآید و زندگی و اکنونیتی متفاوت را به او هدیت دهد. او، خود شاه خود است، او خود نقاش سرنوشت خود است، او خود تقدیر خود است. او، خود سنگ ایرانشهر خود را بر دوش می‌کشد. پنج دیگر، بر در و دیوار ذهن و خیال مردمان این ایرانشهر، تصاویر و تمثال‌های گوناگون و متفاوتی از «ایرانشهر» نصب است، تصاویری که هیچ‌کدام اصل و اصیل نیستند (و نمی‌خواهند باشند). در این تصاویر، کمتر نقش شهر را در هیبت دولت، و نقش ایرانشهر را در صورت کشور-دولت می‌بینیم. پنداری، ایرانشهر بدون شاه و دولت و حکومت زیباتر و آزادتر و آبادتر است، و گویی، در فقدان قدرت حاکم، وحدت در کثرت نیز، حاصل‌تر و ممکن‌تر است. در پرتو این پنج گفته، می‌خواهم بگویم، امروز باید در آن طرح از ایرانشهری اندیشه کرد که می‌تواند «جا»یی در فضای سوبژکتیو و ابژکتیو متکثر جامعۀ ایرانی قرار گیرد، و چنانچه ترسیم مختصات این «جا» کماکان ممکن و میسور نیست، حداقل بتوان شدن یا امکانیت آن را در تاریخ اکنون و تاریخِ در راهِ این مرز و بوم، بی‌آنکه در فردایش بگوییم «چه می‌خواستیم، چه شد»، «امروز، دریغ از دیروز»، شهود کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *