محمدرضا تاجیک
یک
لکان، تمایزی بین دو اضطراب قائل میشود: نخست، اضطراب هیستریک، دو دیگر، اضطراب منحرف. آنگونه که ژیژک میگوید، «تاکید لکان بر شیوهای است که اضطراب هیستریک به فقدان بنیادین در دیگری بزرگ مربوط میشود. این فقدان، آنچیزی است که دیگری بزرگ را نامنسجم/خطخورده میکند. فرد هیستریک، فقدان در دیگری بزرگ، ناتوانی، عدم انسجام و ظاهریبودناش را درک میکند، اما حاضر نیست بخشی از وجودش را که کاملکنندۀ دیگری بزرگ و پرکنندۀ فقداناش است، قربانی کند. برخلاف هیستریک، سوژۀ منحرف برای تقبل نقش قربانی آماده است، او، بهعنوان ابژه-وسیلهای عمل میکند که فقدان دیگری بزرگ را پرمیکند –آنگونه که لکان بیان میدارد، فرد منحرف خود را صادقانه وقف ژوئیسانس (Jouissance) دیگری بزرگ میکند.
اضطراب فرد منحرف، بهواسطۀ عدم پرسش مشخص میشود: منحرف شکی ندارد که هویتاش در خدمت ژوئیسانس دیگری بزرگ است. سوژۀ منحرف، روزانه در حال تولید تصاویری از زندگی، همچون آن تصاویر ویدئو آرتِ هنرمند لیتوانایی است که از خویشاوندانش که به مناسبت تعطیلات ایستر دور هم جمع شدهاند فیلم میگیرد، و آنها را بهشیوهای «قومنگارانه» همچون «عقبماندههای فرهنگی» به تصویر میکشد. این عده، که آگاهانه یا ناآگاهانه بدل به فرآوردههای فانتزیهای سیاسی و معطوف به قدرت و سلطۀ دیگری بزرگ شدهاند، خود را صادقانه وقف ژوئیسانساش میکنند، و از کیفاش، کیف میکنند، و نقش «ابژه-ابزار»ی را در تئاتر سلطۀ دیگری بزرگ ایفا میکنند که فقدان در دیگری بزرگ را پرمیکند.
میل سوژۀ منحرف، میلِ دیگری بزرگ است، یا به بیان دیگر، میلِ او، در فضای نمادینی که دیریست در آن سکنی گزیده و بدان خوگر شده، از پیش شکل و جهت گرفته است. پنداری، این سوژه در بستر زبان دیگری بزرگ متولد شده است، و پنداری، جهان او، جهان زبان دیگری بزرگ، و خانۀ هستی او، زبان دیگری بزرگ است، و از اینرو، آن واقعیت و حقیقت که میبیند، محصول و فرآوردۀ زبان دیگری بزرگ است. این سوژه، بیشباهت به بازیگر «سوپاپراها» نیست. «سوپاپراها»، گونهای از سریالهای آبکی تلویزیون در مکزیک هستند که با سرعتی حیرتانگیز فیلمبرداری میشوند. اگر استاندارد ضبط مفید یک فیلم سینمایی دو دقیقه در روز باشد، این سریالهای مکزیکی بهطور متوسط ۲۵ دقیقه در روز فیلمبرداری میشوند. هر روز، یک اپیزود ۲۵ دقیقهای ضبط و بلافاصله روانۀ پخش میشود. شیوۀ ضبط و تصویربرداری این سوپاپراها، جالب توجه است. بازیگرها فیلمنامه را نمیخوانند. تمرینی پیشینی، در کار نیست. زمانی وجود ندارد. آنها، گریم میشوند و به سرعت جلوی دوربین میروند. گیرندههای کوچک و نامعلومی در گوش آنها وجود دارد که به عوامل پشت صحنه متصل است و از ثانیه اولی که جلوی دوربین میروند به آنها میگوید که باید چه کار کنند و چه بگویند. بازیگران این سریالها، یاد گرفتهاند که آنچه را میشنوند بیدرنگ اجرا کنند. حالا برو جلو؛ حالا بگو متاسفم؛ حالا برگرد عقب و از صحنه خارج شو… .
دو
در ایران امروز، شاهد تولد «سوژهای هیستریک» از متن و بطن «سوژۀ منحرف» هستیم. به دیگر سخن، در تاریخ اکنون، بسیاری از ایرانیان (بهویژه نسل جوان) از خویگان و منش سوژۀ منحرف، منحرف شدهاند و در جایگاه «سوژۀ هیسترکی» قرار گرفتهاند که آن تصویر که از خود و جامعۀ خود ارائه میدهند، تلاشی است برای خودبیگانهسازی و اجرا یا ایفای نقشی متفاوت از آنچه دیگری بزرگ میل و اراده میکند. به بیان دیگر، تصویر و بازنمایی اینان از خود و زندگی، همچون کالاهایی عمل میکند که دقیقاً به میل و سلیقۀ (یا خرید و مصرف) خود تولید شدهاند. این سوژۀ هیستریک ایرانی، دائماً در حال به چالشکشیدن دیگری بزرگ و هویداکردن فقدان و حفره و عدم انسجام اوست.
نگاه این سوژه، به بیان لکان، نه جزئی از «آرمان ایگو»ی (ego ideal) او، بلکه، جزئی هستیشناختی از ایگوی آرمانی (ideal ego) اوست. ایگوی آرمانی، همان خودِ رهایییافته از دیگری بزرگ و خودِ خودآیین است، در حالیکه، «آرمان ایگو» تصور او از فرد یا فردیتی است که میخواهد به آن بدل شود و از آن تقلید کند؛ ابژۀ آرمانیشدهای که مورد احترام و علاقه اوست. این سوژه، یک «نهگو» به نظم نمادین دیگری بزرگ است. او، یک «نه-خواستِ قدرت» است، که سوژهبودگی/شدگی خود را در آینۀ لحظاتی میبیند که قادر میشود خواست قدرت یا ارادۀ معطوف به قدرت را تبدیل به «نهخواست قدرت» و «ارادۀ معطوف به نفی و نخواهندگی قدرت» کند. او، از دل کنش «نفی» بیرون میآید و دست به عمل میزند، و با عملِ خود، جهان پیراموناش را تغییر میدهد. او، یک فرایند است: فرایند «شدن». او، در بستر آنتاگونیکِ «سیاست» (جایی که فرایند حکومت (پلیس) با فرایند سیاست برخورد میکنند) متولد میشود.
این بستر آنتاگونیک، به بیان رانسیر، حاصل و نتیجۀ برخورد دو فرایند است: فرایند «پلیس» که همان «فرایند حکومت le processus du gouvernement و مبتنی است بر نظمدادن به گردآمدن انسانها بهصورت جماعت و تنظیمکردن توافقات آنها، و توزیع سلسلهمراتبی جایگاهها و کارکردهای افراد در جامعه است»، و فرایند «سیاست» که همان فرایند «برابری» و «رهایی» و گسست در نظم اجتماعی است که برای آدمیان این امکان و استعداد را فراهم میسازد تا از یک «نام» و «هویت» و «جایگاههای اجتماعی»ای که توسط آنها حاکم ایشان را بازمیشناسد، تخطی و امتناع کنند. این سوژۀ «نهگو»، با برساختن یک «هویت غیرممکن» که امکان ثبتشدن در نظم اجتماعی را ندارد، خود را میآفریند. او، میداند نخست باید از نام تهی شد، هیچکس شد، تا «کس» شد و بهنام نامی سوژه مفتخر گردید، میداند سوژهشدگی/بودگی تجربۀ بینامان است: کسانی که بر روی نام خود در دفتر حکومت و قدرت خط کشیدهاند، و «توزیع امر محسوس» را با چالش مواجه کردهاند، و میداند سوژه همان کسی است که از صغارت دگرخواسته، خود را رهانیده و به بلوغی رسیده که بهجای خود، با زبان خود و برای خود سخن بگوید و خود بر خود نام نهد.
این سوژه، سیاست را بهمثابه گسست در نظم اجتماعی که به آدمیان مجال و امکان میدهد که از نام دقیق، هویت و جایگاههای اجتماعیای که توسط آنها حاکم ایشان را بازمیشناسد سر باز زنند، فهم میکند، «نه»ی او، همان نقطۀ گرهای است که او را به تمامی «نه»های دیگر متصل میکند. به بیان دیگر، او، با شعار «نهگوهای جامعه متحد شوید»، زنجیرهای همارزی از «نه»گوهای متکثر و متفاوت ایجاد میکند، یا به تعبیر آن شاعر، با «دمیدن بر نای هر نایی کو انکار را ساز کرد»، پویشی جمعی را سامان میدهد.
امروز، جامعۀ ما، از آنرو که از هر گوشه و کوچۀ آن، ندای «نه»ای بهگوش میرسد، سخت مستعد تجربۀ چنین «پویشی» است، و از آنرو، که «نه» این پویش، انکار و عدوی هر «نه»ای است که قدرت (دیگری بزرگ) در برابر «نه» آن قرار میدهد، نمیتوان با شمشیر چوبین «نه»ای سرکوبگر به مصاف آن رفت، زیرا «نه» سرکوبگر همان اسکنگبینی است که صفرا میافزاید و چنین پویشی را رادیکالیزه میکند. پس، شاید زمان اندیشیدن به «چاره»های دیگر، و طور دیگر کوککردن ساز مواجهه با این «نه»ها فرارسیده است.