سعید حجاریان
شاید این سخن گزاف نباشد كه انقلاب، کابوسی بود که در عصر پهلوی دوم همواره همراه و همزاد شاه بود و هرگز دست از سر او برنداشت؛ وی آرزو داشت هرچه زودتر از این كابوس رهایی یابد، كابوسی كه برای هواخواهان حكومت سلطنتی همچنان ادامه دارد. نسل جدیدتر که خاطره بیواسطهای از انقلاب ندارند، بیدلیل نیست که نسبت به این رخداد همدلی و سوگیری کافی نداشته باشند. بهخصوص با تبلیغاتی که نسبت به گذشته میشود، ممکن است در درون این نسل برخی دلزدگیها ایجاد شده باشد چرا که آنها شرایط و وقایع بعد از انقلاب را «خصیصه ذاتی» انقلاب تصور میكنند. اما من تمایل دارم از نفس انقلاب تا آنجا که خود در آن حضور داشتهام، دفاع کنم.
پیش از ورود به بحث مایلام یادآوری كنم كه انقلاب، پدیدهای مدرن است. کارل مانهایم در کتاب «ایدئولوژی و اتوپیا» بر این نكته تأكید دارد که سیاستورزی نوین در مراحل اولیه مصادف و مساوق با آمدن تودههای عظیم مردم در شارع عام و احساس تعلق کردن به امر عمومی است تا آنجا که حاضر میشوند برای آن ایثار و فداکاری کنند و برای یک امر نسبتاً زمینی حتی از جان خود مایه بگذارند. انقلاب اساساً پدیدهای مدرن و منطبق با روح مدرنیته محسوب میشود و لازم به یادآوری است كه این واژه به معنا و مفهومی كه در ذهن ما وجود دارد، برای قدما ناشناخته بوده و حتی واجد معنایی منفی تلقی میشد. در تصور پیشینیان، واژه انقلاب تنها برای توضیح دگرگشت سال و ماه استفاده میشد. مثلاً دعای «یا مقلب القلوب و الابصار» ناظر به تغییر و تحول روزگار و باطن انسانها با مشیت الهی است. چنانکه شاعر در بیت «یا رب نظر تو برنگردد / برگشتن روزگار سهل است» به این معنا اشاره دارد. این برگشتن و دگرگونی، بهمعنای برگشت طبیعی روزگار است. اما در حوزه امور اجتماعی و انسانی، انقلاب اساساً یک پدیده پاتولوژیک و آسیبشناختی تلقی میشد. در نظر قدما، انقلاب به معنای خارج شدن از نظم مستقر تلقی میشد و به همین دلیل آنان این تغییر وضعیت را مقبول نمیدانستند. واژه انقلاب از نظر لغوی همچنین بهمعنای غَثیان یا دلبهمخوردگی است. وقتی میگویند حال کسی منقلب شده یعنی دچار دلبهمخوردگی است و کسانی هستند كه انقلاب را با همین معنا مترادف میدانند یعنی معتقدند همچنان که مزاج آدمی از حالت اعتدال خارج میشود، انقلاب نیز به معنای خروج از اعتدال است.
انقلاب در معنا و مفهوم مدرن، بعد از انقلاب فرانسه در ایران رواج پیدا کرده و بههمراه مدرنیته تجلی یافته است. انقلاب خود یكی از مظاهر و تجلیگاههای مدرنیته به شمار میرود و مدرنیته خود از علائم بلوغ انسانیت است. ذات تجدد یعنی به بلوغ رسیدن، رشید شدن و به رشد عقلی دست پیدا کردن. انقلابهایی که در مرکز اروپا رخ داد مثل انقلاب انگلستان، فرانسه و انقلاب آمریکا، با اینکه افت و خیزهایی داشتند، در نهایت به دموکراسی پایدار منتهی شدند ولی انقلاب روسیه «شبهکودتا» و انقلاب چین دهقانی بود. انقلاب ایران انقلابِ شهری بود چرا که روستاییان ایران در آن زمان دارای شرایط انقلابی نبودند. در زمان بلند شدن خیزاب انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷، سطح سواد در شهرها بالا و در حد هشت کلاس بود و قشرهای متوسط شهری موتور محركه انقلاب را تشکیل میدادند. از این رو میتوان گفت انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۳۵۷ غلبه پروژه «مدرنیت» بر پروژه «مدرنیزاسیون» بود. مدرنیزاسیون اساساً فرآیندی است که با اراده و نقش کارگزار تاریخ پیش برده میشود و در نهایت جوامع را از وضعیت سنتی به وضعیت مدرن متحول میکند. عمدتاً پس از جنگ جهانی دوم، کشورهای پیروز شده به فکر بازسازی خرابیهای ناشی از جنگ افتاده بودند؛ جهان کاملاً وضعیت اردوگاهی پیدا کرده بود و به واسطه پیشرفت کمونیستها در پارهای از مناطق، وحشت در اردوی سرمایهداری بهوجود آمده بود و آنان را برای مقابله با کمونیسم مصمم ساخته بود. به یک معنا میتوان گفت پروژه مدرنیزاسیون، ایدئولوژی جنگ سرد است که در مقابل کمونیسم و سوسیالیسم از ناحیه آمریکا مطرح شده است. پس پروژه مدرنیزاسیون اساساً پروژهای برونزاست که توسط یک کشور پیشرفتهتر یا یک عامل یا کارگزار توسعهیافتهتر اجرا میشود و هدفاش ساختن جهان توسعه نیافته است. درحالیکه پروسه مدرنیته درونزاست و آکتور تاریخی از درون خود این پروسه میجوشد. بهعبارت دیگر عناصری درون همان ساخت و بافت سنتی، پی به انحطاط میبرند و سعی میکنند پس از تبیین آن، علاجی برایاش پیدا کنند. از این گذشته مطلوبیت پروژه مدرنیزاسیون توسط کشورهای توسعه یافته تعیین میشود و کارگزار تاریخی ابتدا شاخصهای مطلوب را تعریف میکند و آنها را از غرب میگیرد که در این روند نوعی وسترنیزاسیون (غربیسازی) مستتر است اما در پروسه مدرنیته اساساً از پیش نمیتوان غایتی را برای یک کنش متصور شد چرا که مطلوبها بهمرور بهدست میآیند. مثلاً در تحول و توسعه ژاپن، از پیش الگویی مانند فرانسه یا آلمان مد نظر نبود پس در پروسه مدرنیته، یوتوپیای خاصی در ذهن کنشگر تاریخی موجود نیست.
با این تفاصیل معتقدم انقلاب اسلامی ایران را باید درون پروسه مدرنیته تحلیل کرد و ذیل آن باید رگههای مدرن را برجسته دید. مدرن بودن این انقلاب را با تأملی بر شعارهای مطرح در آن میتوان دریافت؛ «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» این سه فراگیرترین شعارهای انقلاب هستند. دوست بسیار گرامی، جناب آقای كاظم موسوی بجنوردی، سالیان درازی است كه همتشان را صرف تدوین «دایرهالمعارف بزرگ اسلامی» كردهاند. جالب این كه جای هر سه مدخل«كلید واژه» انقلاب اسلامی، یعنی استقلال، آزادی و جمهوری در این كتاب بزرگ خالی است و این خلل دلیلی ندارد جز مدرن بودن این مفاهیم. من درباره غیبت این واژگان از آقای بجنوردی پرسیدم که چطور ممکن است این سه واژه در دایرهالمعارف شما نباشد و ایشان در پاسخ گفت: «این واژهها در تاریخ ما سابقه نداشته است.» باری، اینها واژگانی نوپدید هستند.
واژه آزادی حدود صد سال قبل، تنها بهمعنای حریت و در مقابل واژه بردگی و بندگی به كار برده میشد. کاربرد این واژه در فقه، ذیل باب عتق و بهمعنای آزاد کردن برده است. «آزادی» در عرفان نیز بهمعنی آزادی انسان از زندان نفس است. همانگونه که مولانا در مصرع «کیست مولا؟ آنکه آزادت کند.» مولا را کسی میداند که انسان را از زندان نفس آزاد میکند. پس آزادی در عرفان، آزادی از قیود جسمانی است اما واژه آزادی بهمعنای امروزیاش، متأخر و مربوط به پس از انقلاب فرانسه یا بهعبارتی مربوط به قبل از مشروطه است.
واژه دوم، استقلال است که در مقابل استعمار قرار دارد. قدمت تاریخی این واژه به معنای امروزیاش، به کشورهایی برمیگردد که مستعمره بودند و با بالاگرفتن جنبشهای ضد استعماری، از زیر یوغ استعمار رهایی یافتند و بندهای وابستگی را گسیختند. در واقع استقلال در مقابل استعمار است که معنا پیدا میکند و نمونههای آن استقلال مصر و سودان و هند هستند که همگی پس از انقلاب كبیر فرانسه و با الهام از شعارهای این انقلاب رخ دادند؛ پس میتوان گفت استقلال نیز واژهای نو است چرا که جنبشهای استقلالطلبانه عمر کمی دارند. البته واژه استقلال -فارغ از معنای کاربردی امروزیاش در فقه سابقه داشته و استعمال میشده است؛ البته در مفهومی كاملاً متفاوت از كاربرد نوین و امروزی آن. مانند عبارت «مستقلات عقلیه». همانگونه که مشهود است این کلمه -در معنای فقهی و سنتی خود- هیچگونه ارتباطی با واژه استقلال امروزی -آنگونه كه اكنونیان میفهمند- ندارد و واجد معنایی یکسره متفاوت است.
واژه سوم جمهوری است. این واژه در ایران برای نخستینبار در کتاب «تاریخ نو» اثر جهانگیر میرزا در زمان محمدشاه قاجار مطرح شد. از قضا نویسنده در این کتاب با جمهوری، بسیار بد برخورد کرده و در نظر او داشتن حق رأی و حق حاکمیت ملی از سوی مردم به هیچ عنوان مطرح نبوده است. البته واژه جمهور در فرهنگ لغات و در میان دایره واژگان قدما وجود داشته ولی بهمعنی قاطبه یک قشر نه مفهوم امروزی آن. برای نمونه وقتی گفته یا نوشته میشد «جمهور فقها» منظور قاطبه فقها بوده است. واژه جمهوری بهمعنای امروزیاش، مختص شهروند آزاد است نه رعیت وابسته به زمین. خود واژه شهروند و حقوقی كه برای او متصور است نیز محصول دنیای مدرن است.
من معتقدم اسلام مطرح شده در انقلاب نیز واجد معنا و مفهومی مدرن است. آن اسلام، ایدئولوژیک و برساخته روشنفکرانی چون دکتر شریعتی، مهندس بازرگان و امثال آنها بود. بهخاطر دارم در زمان نخستوزیری مهندس موسوی، آقای سرحدیزاده در هیأت دولت خطاب به چهرههای جناح راست کابینه گفت: «شما قبلاً به ما نهجالبلاغه نشان دادید الان از ما میخواهید به رساله عملیه برای کشورداری رجوع کنیم؟!» که همین سخن موجب مجادله میان مرحوم عسگراولادی و آقای سرحدیزاده شد. به هر روی، اسلامی که در انقلاب مطرح شد، «اسلام عصری» و نو بود.
مراد من از طرح این مباحث، تأكید بر این نكته است كه هم خود انقلاب اسلامی و هم شعارهای آن، مدرن و نو بودند.
در مواجهه با انقلاب ۵۷ عموماً دو انتقاد مطرح است؛ اولین نقد مربوط به مفهوم انقلاب است. عدهای بر این باورند که انقلابها هیچکدام در مسیر طبیعیشان به دموکراسی منتهی نشدند. اگر چه بعدها در ادامه ممکن است اصلاحاتی رخ دهد و آن اصلاحات به دموکراسی منتهی شود. نقد دوم مربوط به دستاوردهای انقلاب است که نقدی غیرنظری و بسیار عملی است؛ به باور من، انقلاب در حال حاضر مسأله دستاورد دارد.
فرآیند منتهی به انقلاب را میبایست در دو مرحله واکاوی کرد؛ نخست از سال ۱۳۴۲ تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ که مرحله قبل از انقلاب است. مرحله دوم، بعد از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ است؛ یعنی زمانی که رخداد تمام شده است. رخداد انقلاب از یک سال قبل تا ۲۲ بهمن است و این یک تقسیمبندی کلاسیک است که قصد بسط آن را در این مجال ندارم چرا که بحث من معطوف به رخداد انقلاب است.
باید یادآور شوم كه مردم نخست انقلاب میکنند و بعد درگیر مقایسه میشوند. گفته میشود ساختار رژیم گذشته قابل اصلاح بود اما شاه خود نمیخواست تن به اصلاح بدهد. موافقان این دیدگاه برآنند که اگر شاه پیش از شکلگیری نطفههای تظاهرات، به اصلاح تن میداد، انقلابی صورت نمیگرفت. بله، شاید اصلاحاتِ بهنگام میتوانست شاه را نجات دهد؛ اما تا پیش از نخستین جرقههای انقلاب. از این رو حتی اگر شاه هم پیش از سقوط سلطنت از دنیا میرفت، روند آغاز شده تا فروپاشی کامل نظام شاهنشاهی ادامه پیدا میکرد.
چنانکه دیدیم از مقطعی خود امام خمینی نیز با موج انقلابی جلو میرفت. باید توجه کرد که انقلاب از زمانی به جایی رسیده بود که زنجیره دومینووار آن شروع به ریختن نظام محمدرضا شاه پهلوی کرده بود؛ نظامی که آخرین حلقه آن شاپور بختیار بود. در خاطرات خادم، وزیرکار دولت بختیار آمده است که بختیار زمانی که میخواست کابینه خود را به شاه معرفی کند، شاه با تأخیر در جلسه حاضر شد. بختیار بسیار خوشحال میشود و میگوید: «ای کاش نیاید تا ما راحت شویم؛ کاش حکم ندهد و ما بتوانیم راحت به خانه برگردیم!» معلوم بود که خود آنها هم فهمیده بودند کار تمام شده است. آن زمان حاکمیت دوگانه بر كشور حاكم بود. فشار از پایین بود و چانهزنی از بالا و خود شاه هم به طور ناخودآگاه لزوم انقلاب را قبول داشت. آقای ثابتی در خاطراتاش گفته است: «من به شاه تذکر دادم که چرا هر کار کوچکی را میگویی انقلابی؟!» و این نقل نشان میدهد که واژه انقلاب در آن دوره حتی نزد خود شاه هم محبوبیت داشته و هم برای «کارِ اساسی» از آن استفاده میکرده است.
اما ذات انقلاب با عدالت عجین است. هرجا انقلابی رخ داده برای رسیدن به عدالت بوده است؛ به همین دلیل نمیشود انقلاب، بیعدالت باشد. حتی شاه نیز بهزعم خود کارهای عادلانهای انجام میداد و مثلاً اصلاحات ارضی را کار عادلانهای میدانست.
در انقلاب نمیشود پیشبینی کرد که كنشگران چه اقدامی انجام خواهند داد. انقلاب برگشتپذیر نیست، یعنی آثار آن قابل جبران نیست. قشر سنتی روحانیون ذاتاً انقلابی نبودند. امام نیز در ابتدا -دهه ۴۰- نسبت به حكومت موضع مُصلحانه داشته است. چنانکه میدانیم ایشان به شاه میگوید من میخواهم آقای خودت باشی. بقیه روحانیت هم تا وقوع انقلاب مصلح بودند. در بین افراد مکلّا نیز کمابیش چنین نگرشی حاکم بود. مثلاً مهندس بازرگان در دادگاه میگوید ما آخرین گروهی هستیم که با حكومت در چهارچوب قانون برخورد میكنیم و میبینیم که بعد از بازرگان جنبش چریکی شکل گرفت. در واقع در یک مقطع گرایش به اصلاح حکومت شاه وجود داشته است اما دیکتاتوری شاه از زمان افزایش جنونآسای قیمت نفت و تبدیل او به ژاندارم منطقه، چنان ساختاری و ژرف شد كه امكان هرگونه اصلاح از بین رفت. در واقع ساختار رژیم چنان متصلب و انعطافناپذیر شد كه شاه از اواخر دهه ۱۳۴۰ و اوایل دهه ۱۳۵۰ دیگر به هیچگونه اصلاحی تن نداد. بهقول حافظ «طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق و لیک/ چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟» شاه احساس درد نمیکرد و تن به دست طبیب نمیسپرد. اساساً حاکمی که توجهی به خواست مردم نداشته باشد و بریده از رأی آنها حکومت کند روزی ناچار به شنیدن صدای آنها خواهد شد و کار به جایی خواهد رسید که مردم توجه او را بر خلاف میلاش به خود جلب میکنند، دقیقاً مشابه اتفاقی که در سال ۱۳۵۷ رخ داد؛ وقتی فرآیند انقلاب به انتها نزدیک میشد و دیگر کار از کار گذشته بود و درد سراپای وجود بیمار را گرفته بود و کاری هم از طبیب ساخته نبود؛ شاه خطاب به مردم قیام کرده در خیابان گفت: «من صدای انقلاب شما را شنیدم.»
منبع: روزنامه شرق، سالنامه سال ۱۳۹۵