312میان‌پردۀ ایرانی 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Skype
WhatsApp
Telegram
Print

محمدرضا تاجیک

یک

گاه و بی‌گاه، در گذر تاریخ پر فراز و نشیب ایرانی، روز و روزگار در خود پیچیده و پیکره و آرایه‌ای عجیب و غریب یافته است: گویی مزاج دهر تبه شده و «قلابِ شهر به صراف آن» تبدیل گردیده است. این روزگاران ناخوش و شوریده، همواره روزگار شب نزدیک، راه طلب تاریک و ره باریک‌ و چراغ‌های مرده و مردمان افسرده و نبود رنگی که با مردمان بگوید، «اندکی صبر، سحر نزدیک است»، بوده است. در این روزگاران، خنده‌ای نبوده است که مردمان به دل انگیزند، قطره‌ای نبوده است که به دریا ریزند، صخره‌ای نبوده است که بدان آویزند.

در روزگارانی چنین غریب، آدمک‌هایی در غیاب فکر حکیم و رای برهمن با داعیۀ شرعیه به متفکران قوم تبدیل ‌شده‌اند تا دفتر عقل و علم را به آب پارسایی بشویند، و جهلا و بدمستان بادۀ غرور و گزاف‌لاف‌زنان و افراد نوکیسه، ارباب مناصب و مقربان بساط دولت گردیده‌اند تا در بهره‌مندی بی‌رویه از رفاه و تفریطِ فقری را که بر اثر «بی‌عقلی و بی‌تمیزی و شیطان‌خیالی» کارگزاران، دامن‌گیر گروه‌های دیگر از افراد شده است، خرمن‌خرمن بذر نفرت و خشم بکارند.

در چنین صعب روزگاران و پریشان عوالمی، که هیچ سجادۀ تقوایی وجود نداشته که به ساغری بیرزد، عده‌ای، همچون اهل نظرِ «ترس محتسب خورده»، برخی، بسان نادرویشان خرقه‌پوش که به شعبده دستی برمی‌آورند، بعضی، به سیاق سالوسانی که طبل خود زیر گلیم به صدا درمی‌آورند، عده‌ای، همچون صوفیان ازرق لباس و دل‌سیه، و برخی دیگر، مانند اهل ایدئولوژی که از تاریخ راستین نفورند و کمترین رابطه‌ای با زندگی روزمره و عمل سیاسی ندارند و در همان حال که در خیال‌اندیشی‌های خود طرحی ناکجاآبادی درانداخته‌اند و بی‌آن‌که دریافتی از مناسبات اجتماعی واقعی داشته باشند، دربارۀ منشا خیالی اجتماعات، طبیعت ذاتی حکومت‌ها و اساسی‌ترین حقوق افراد انسانی بحث می‌کنند. در نزد این ایدئولوژی‌مشربان ارتدوکس، به بیان نیچه، هیچ چیز مانند «حقیقت غیر قابل تحمل نیست».

از این‌رو، این جماعت، همه و همواره بر باد گره می‌زنند و جهل را دلیل قرار می‌دهند و پای در گل سنت متصلب و خلاف زمان، نیروهای زنده و زایندۀ فرهنگ و تمدن ایران‌زمین را به‌طور فزاینده‌ای بر باد فنا می‌دهند. در این زمانه، کم‌تر نشانی از «درُدی‌کشان یکرنگ» که اگرچه «بر درِ میخانه عَلَمی بر کنده‌اند» و «خرقه به می شست‌وشو کرده‌اند»، لیک همواره تلاش کرده‌اند تا لسان‌ِ غیب وجدان نگون‌بخت مردمان باشند، می‌یابی. شهر پر از ناکسانی‌ست که در یاوه‌بافی و غلط‌کردن راه تا مرزهای بیهودگی چنان مهمیز می‌کنند که حتی خود نیز دوار می‌گیرند. گویی تقدیر شوم‌ آنان بر هر تدبیر پوزخند زده است و با هر تدبیرشان رنج مردمان افزون می‌شود و حاجات‌شان ناروا.

در این ناوضعیت، جامعۀ ایرانی از بن‌بستی به بن‌بستی دیگر رانده می‌شود و نه امکان بازتولید امر کهن‌آیین وجود دارد و نه امکان آفرینش امر نوآیین. در چنین ناوضعیتی، بسیاری از مردمان از فرط عسرت و فقر و فاقۀ مادی و معنوی، و در نفرتِ انباشته از کسانی که شهد دنیا را در کام آنان سراسر زهر کرده‌اند و مهر آنان را سراسر قهر، و در عبور از کسانی که صرفا «فقه اعضاء» می‌دانند نه «فقه جان» و در همۀ امور، در مورد خود، اصل اباحه را جاری می‌کنند (به تعبیر ملااحمد نراقی)، و کسانی که تخته‌بند تخت زرین و زندانی تخت و سریر شده‌اند، قواعد خدمت‌گزاری و مراسم بندگی را فراموش و از وصل لعبتِ شادمانی، مهجور و با زالِ غصه و غم، هم‌آغوش شده و شب و روز، همه در این اندیشه‌اند که به جهت خود، آقای نوکرپرورِ نو و مطاعِ چاکرنواز، یعنی لشکرآرا خسرویی، پیدا کنند و ساعی در این باب هستند که به هر قسم مقدورشان بشود، فتنه و فسادی ظاهر و شور و شری بر پا کنند… یا آن‌جا که راه بر هر گونه اصلاح بسته می‌بینند، ماجراجویی پیشه نمایند. (رستم‌الحکما، رستم‌التواریخ)

 

دو

و قاعده چنین است که در چنین ناوضعیتی، بسیاری نیز، صورت و سیرت بگردانند و «فرشتۀ تاریخ را یک‌بار دیگر بچرخانند» و او را به‌سوی اکنون و آینده‌ای متفاوت قرار دهند، و در پرتو حسرتی نوستالژیک تلاش کنند عمارت این اکنون و آیندۀ متفاوت را بر ویرانه‌های «گذشته‌ای گم‌شده/به‌تاراج‌رفته/وانهاده‌شده و درعین‌حال، نیمه‌جان»، بنا سازند. از این‌رو، در چنین شرایطی، معمولاً با نوعی «اپیدمیِ نوستالژی»، به بیان سوتلانا بویم، مواجه هستیم. گذشته، در چنین وضعیتی، به این دلیل جذابیت می‌یابد که آدمیان تابلوی نقاشی زمانِ حاضر و تاریخ اکنون خویش، آن‌چه می‌خواهند را نمی‌بینند و آن‌چه می‌بینند را نمی‌خواهند. در واقع، این «بازگشت یا پیوست» به گذشته (رتروتوپیا)، با بهره‌ای آزادانه از باومن، نوعی رجزخوانی در نبرد برای رهایی از دهشت‌ رنج‌ها و تروماهای زمان حال و نوعی گریختن به امنیت رحم مادر، در بیان ملیسا برودر، یا نظم تخیلی در بیان لکان، می‌باشد که همره و همراه با نوعی «گشت و گسست» است.

این حسرت بر گذشته، همان‌گونه که باومن می‌گوید، گاه با نوعی خودفریبی توأم است، چرا که تصوری که بسیاری از آدمیانی که قدم در راه بازگشت گذارده‌اند از آن گذشته دارند با واقعیت آن گذشته و حال و آینده نمی‌خواند، و یا از آن‌رو که دیگر خویش را شکل‌دهنده به اکنونی که باید آینده از آن بیرون بیاید نمی‌یابند و امید اندک دارند و شاید اصلاً امیدی ندارند که این آینده را به این یا آن گونه سازمان دهند، راحت‌تر آن دیده‌اند که از این اکنونِ غیرخوشایند، بیگانه‌شده و بیگانه‌ساز و پر از ترفند و دام به گذشته دنج و ظاهراً متعین گذشته بگریزند و یا خاطره‌های جمعی بعضاً کاذب از گذشته را تنها محل بهشت‌آسایی تصویر و تصور کنند که می‌توانند به آن پناه برند. در میان اینان، برخی بر آن شدند که به جز بهت‌بودن کاری نتوان کرد، و بعضی دیگر، در انتظار شبح کاوه‌ای دیگر در آستانۀ در شدند، و برخی هم چون از کاوه نشانی ندیدند، به اسکندری امید بستند.

 

سه

در چنین شرایطِ سترون، حیله‌گر، و با اشکی آویزان، که سیاهی‌ها می‌رسند از راه و دامان می‌گسترانند بر صحرای عطشانِ قیرگونِ مردمان، بسیاری ره‌توشه برمی‌گیرند و قدم در راه بی‌برگشت می‌گذارند تا ببینند آسمان هرجا آیا همین رنگ است. سیدجواد طباطبایی، در انتهای کتاب «دیبا‌چه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران»، از قول شاردن، مهاجرت را سومین عامل انحطاط ایران دانسته و می‌نویسد: مهاجرت واپسین کلام بسیاری از ایرانیان و در شرایط اوج انحطاط تاریخی، یگانه واکنشی بود که آنان در رویارویی با نابسامانی‌ها از خود نشان دادند. در پایان دوران گذار، در حالی‌که از نظر سیاسی، ایران‌زمین فروپاشیده بود، با امکانات فکری و فرهنگی ایرانیان، سازماندهی نیروی پایداری ممکن نمی‌شد و افقی جز مهاجرت در برابر آنان قرار نداشت. از سویی، نابسامانی‌های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی توان ماندن را از ایرانیان سلب می‌کرد، و از سوی دیگر، با مهاجرت‌های پی در پی، کشور از بسیاری از امکانات مادی و مهارت‌ها و توانایی‌های معنوی محروم و، خرابی‌ها مکرر می‌شد. ایران فروپاشیده دهه‌های اسفناکی را سپری می‌کرد، در حالی‌که بر اثر مهاجرت‌های ایرانیان آن وضع اسفناک به درد مزمنی تبدیل می‌شد، اما آن‌چه در این میان همین درد مزمن را به فاجعه‌ای تبدیل کرد و هبوط محتوم ایران را به دنبال آورد، فقدان اندیشه‌ای خردگرای بود. زوال اندیشه و انحطاط تاریخی ایران هم‌چون دو وجه وضعیتی یگانه بود که در دورۀ گذار موجب شد تا ایران از مرتبۀ کشوری زنده و زاینده به درکات هبوط غیرقابل بازگشت رانده شود. نقش ایرانیان، در عمل و نظر، در راندن کشور خود به سراشیب هبوط بیشتر از آن بود که برای دردهای مزمن ایران به آسانی درمانی پیدا شود. وانگهی، درمان درد مزمن زوال اندیشه و انحطاط تاریخی نیازمند کوششی بنیادین بود و چنین کوششی نیز با توان اندک ایرانیانی که مانده بودند و بقیه‌السیف امکانات ناچیز کشور ممکن نمی‌شد. خروج از بن‌بست نیازمند تن در دادن به دگرگونی‌های بنیادینی بود و فراهم آوردن مقدمات آن خود نیازمند سده‌ای دیگر بود. (صص ۵۵۹-۵۶۰)

 

چهار

در این میان، عده‌ای نیز، بر این باور می‌شوند که چون نداری ناخن درنده تیز، با ددان آن به که کم گیری ستیز؛ زیرا، هر که با پولاد بازو پنجه کرد، ساعد سیمین خود را رنجه کرد. این کنش ایرانیان، البته دو صورت دارد: فعالانه و منفعلانه یا عاقلانه و عاجزانه. جمال‌زاده، در کتاب «خلقیات ما ایرانیان» در توضیح ابیات فوق از سعدی به‌ما می‌گوید: انسان عاقل به جنگ شاخ گاو نمی‌رود و مشت‌زدن به نیشتر شرط خردمندی نیست. ایرانیان نیز، گاه بر این قاعدۀ عقلایی شده‌اند و نوعی سکوت فعال یا انفعال فعال را پیشۀ خود ساخته‌اند و منتظر «شورش موقعیت» گردیده‌اند. اما گاه دیگر، تن به هر ذلت و پستی و خواری سپرده‌اند و به تعبیر مولانا، ترجیح داده‌اند که در شکم خری بزیند و از سوراخ آن به جهان بنگرند، اما باشند. میرزاآقاخان کرمانی، جایی می‌نویسد: در سده‌ای که از فرمانروایی این سلسله بر ایران گذشته است، قاجاریه بی‌عاری و مذالت و سفلگی و بی‌ناموسی در میان خون اهالی جا داده و جای شگفتی است که مردم نیز به این وضع تن درداده‌اند. آن غیرت و جوهری که روح انسانیت از این مردم توقع دارد، الحال، در ایشان موجود نیست، با وجود نهایت نفرت و انزجاری که از این دستگاه دارند، با کمال بی‌عاری و پست‌فطرتی یک امید باطل منفعت جزئی فوری موقتی را بر هزار سعادت ابدی خود و ابنای جنس خود ترجیح می‌دهند و از کمال فساد اخلاقی که پیدا کرده‌اند و با هم شقاق و نفاق دارند، هیچ‌کدام به یکدیگر مطمئن نمی‌شوند و از هم امنیت ندارند، بلکه آن نهایت بی‌اطمینانی را هم باطناً دارند و جا هم دارد. (در سیدجواد طباطبایی، نظریۀ حکومت قانون در ایران، ص ۷۲) اگرچه، میرزا آقاخان کرمانی، به‌رغم تأکید بر «حالت جهالت و نادانی و غفلت مردم» و این‌که مردم ایران «مثل آن کاکاسیا، خواب‌شان سنگین است»، اما در عین حال، بر آن بود که اگر این مردم بیدار شوند «دیگر به خواب نخواهند رفت و شجاعت اظهار خواهند نمود.»

 

پنج

میان‌پردۀ ایرانی، دقیقا در همین کلام آخر میرزا آقاخان کرمانی نهفته است: لحظۀ بیداری ایرانیان. این لحظۀ بیداری، در تاریخ ایران، معمولاً با «وقت ضرورت» توام بوده است. «وقت ضرورت»، وقتِ پایانِ خودکامگی یا زمانی است که خودکامگی توجیه خود را از دست داده است و فردی که با باور به تقدیر و ایمان به قضای الهی به تحمل ستم تن می‌داد، سر از چنبر نظام خودکامه بیرون می‌کند. (سیدجواد طباطبایی، همان، ص ۱۱۶) به تعبیر سعدی، وقتِ ضرورت آن وقت است که چو نماند گریز، دست بگیرد سر شمشیر تیز. سعدی در گلستان می‌نویسد: «پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره، در حالت نومیدی به زبانی که داشت، مَلِک را دشنام دادن گرفت و سَقَط گفتن، که گفته‌اند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.» در چنین میان‌پرده یا هنگامۀ بزرگ و وقت ضرورتی، شاهد بروز و ظهور انواع و اقسام بدیعی از تکنیک‌ها و تاکتیک‌ها مقاومت و مخالفت، از جمله انتشار «خرنامه»ها، برای «خرفهم‌کردن» آدمیان در شرایط خودکامگی، و پایداری و عدم تمکین آنان در برابر فرمانروای مستبد، هستیم. در این حالت، آن حادث می‌شود که زمانی اسپینوزا گفته بود: طرد هرگونه یوتوپیا، و آموزش قسمی دیستوپیای ژرف، مستمر و ثابت که در چارچوب آن امید برای دگرگونی ریشه‌ای همچون بُعدی از واقعیت، همچون سطحی ظاهری از حیات، حاضر است، و بر مبنای این باور، به عوضِ چرخیدن به دور مغاک یأس، ترس، تسلیم و مرگ، به‌سوی شاهراه امید، مقاومت، خرد و حیات جهت‌گیری‌کردن، و امتناع از فروکاهش خود در سطح ابژه و تابع میل و ارادۀ قدرت برساختۀ (potestas) حاکم. به عنوان کلام آخر، انسان ایرانی در تاریخ دیرینه و پر فراز و نشیب خویش، هر زمان همۀ درها را به روی خود بسته می‌دیده، و یا هرگاه به قول سعدی «سنگ‌ها را بسته و سگ‌ها را رها می‌دیده» و یا به بیان حافظ، «از هر طرف که می‌رفته جز وحشت‌اش نمی‌افزوده – همواره ادامۀ حیات ایرانی‌اش را به بهایی و روشی –  گاه با سازگاری، شکیبایی در مصائب، گاه دیگر، با نوشدن، بازآفرینی بر حسب مقتضیات، تغییر ظواهر و روحیه و منش، سایش شخصیتی و هویتی، گاه بعد، با غضب‌الحلیم (درشتی در نرمی)، عصیان و عرفان و ملامت (هم‌چون ملامتی‌ها)، گاه نیز، از رهگذر قرار دادن اشراق در برابر عقل، نگریستن به عقل به‌مثابه امری که «راه ننماید مگر به عاجز»، و «حیلتی که رسوم این جهانی را به کار آید»، از خلاف عادت کام طلبیدن، دشنام به دهر و آسمان (نمودها و نمادهای ظاهری)، و گاهی دیگر، با درآمدن به مسلک و مکتب مرفوع‌القلمی‌ها[۱]، یا عقلاء مجانین، برهنه خوشحال‌های وارسته، پنهان‌نویس‌ها[۲]، شطح‌گویان، تناقض‌گویان، بی‌معنی‌گویان، زشت‌وزیباگویان، تشبیه‌کنان، شوخ‌طبعان و استهزاء‌کنندگان[۳]، مذبذبان[۴]، فرصت‌طلبان[۵]، تقیه‌گرایان[۶]، هفت‌رنگ‌ها[۷]، زشت/هجونمایان[۸]، مفاخره‌جویان، طعنه‌زنان[۹]، رندان[۱۰]،   تدلیس‌گرایان، … تامین و تضمین ‌کرده است. ایران امروز، سخت مستعد تجربۀ میان‌پرده‌های دیگر است.

 

پی‌نوشت‌ها:

[۱] کسانی که می‌خواستند بی‌پرده سخن بگویند و هم در نزد خدا و خداوندگاران و بندگان معفو باشد و از این رو، خود را به خلعت دیوانگی می‌آراستند.

[۲] گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش، حق از اهل باطل بباید نهفت، استر ذهبک، ذهابک و مذهبک، در آستین مرقع، پیاله پنهان کن، که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ریز است – حافظ-، هر نکته که از گفتن آن بیم گزند است، از دشمن و از دوست نگه دار چو جانش – ابن یمین -، همه‌ی دانسته نگویند، پوشیده زیر زبان است مرد – سعدی.

[۳] رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز / تا داد دل از کهتر و مهتر بستانی – دیوان انوری

[۴] روی یک آجر هزار چرخ زدن، هر روز به مذهب دگر باش، گر در چه ژرف و گاه بر بامی، ما ملت ایران همه با هوش و زرنگیم، افسوس که بوقلمون رنگ به رنگیم – نسیم شمال -، اگر دانی ثواب کاسه‌لیسی، به هر جا کاسه‌ای بینی بلیسی.

[۵] یکی به نعل زدن یکی به میخ، حق را با علی دانستن اما پلوی معاویه را خوردن، ابن‌الوقت بودن، از هر طرف که باد آمد بادش دادن، نان به نرخ روز خوردن، تا تنور گرم است نان را چسباندن، کاسه‌ی گرم‌تر از آش شدن، دایه‌ی مهربان‌تر از مادر شدن، خود را به کوچه‌ی علی‌چپ زدن، خود را به موش‌مردگی زدن، چون دست به خاتون نمی‌رسه کنیز مطبخی را دریافتن، خود را جا کردن و چه‌ها کردن، آب خوردن را از خر یاد گرفتن و راه رفتن را از گاو، از خر مرده نعل کندن، در شهر نی‌سواران سوار نی شدن، با زمانه ساختن زمانی که زمانه با آنان نمی‌سازد، پشه را در هوا نعل بستن، با باد جنوبی جنوبی شدن و با باد شمالی شمالی شدن، رفیق آش و پلو، هندوانه زیر بغل گذاشتن، هزار قبا دوختن که یکیش آستین نداشته باشه، هزار چاقو ساختن که یکیش دسته نداشته باشه.

[۶]  بیا ساقی اما میاور شراب / بزن مطرب اما نه چنگ و رباب. بخوان ای مغنی ولی بی‌غنا / بزن نی برایم ولی بی‌صدا. بیا دلبر اما میا پیش من / بکش دست لیکن نه بر ریش من. بده ماچ اما نه از کنج لب / بکن ناز اما نه در نیمه‌شب. برای من آواز شرعی بخوان / به آن احتیاطات مرعی بخوان. که من تازگی‌ها مقدس شدم / گذشتم ز کرباس و اطلس شدم. نسیم شمال

[۷] جهان را نیست کاری جز دو رنگی، جوفروش گندم‌نما، پشت و روش معلوم نیست، خوش‌ظاهر و بد‌باطن، پیش‌رو خاله پشت سر چاله، اگر دیدن شوخی، اگر ندیدند جدی، پشت سر شاه به پدر شاه، از بام خواندن و در راندن، با پا پس زدن و با دست پیش کشیدن، دو دستماله رقصیدن، دو دوزه بازی کردن، هر جا عروسی است پاچه‌ورمالیدن و هر جا عزاست یخه‌دریدن، یک بام و دو هوا بودن، هم از تور گرفتن و هم از قلاب، هم از توبره خوردن و هم از آخور، هم اسب شمر را نعل کردن، هم مشک حضرت عباس را دوختن، روی در دو محراب داشتن، هم طبال یزید و هم علمدار حسین بودن، هم آش معاویه را خوردن و هم پشت سر علی نماز خواندن، مثل پیاز هزار تا تو داشتن و دو هزار تا رو، هم‌چون شترمرغ به اقتضا شتر و مرغ بودن

[۸]  محتسب ک… برهنه در بازار / ق… را می‌زند که روی بپوش

[۹]  ز گلپایگان رفت شخصی به اردو / که قاضی شود صدر راضی نمی‌شد. به رشوت خری داد و بستد قضا را / اگر خر نمی‌بود قاضی نمی‌شد (انوری). جز من کسی به مدرسه نامد ز میکده / خاکم به سر ترقی معکوس کرده‌ام (میرزا ابراهیم ادهم). صد شکر که نیستم به طاعت مشهور / از زهد و ریا و فسق می‌باشم دور. مفتون رخ نگار آن‌هم به چه قسم / درویشم و باده‌خوار آن‌هم به چه جور (عباس افسری کرمانی).

[۱۰]  هم اهل مسجد و هم اهل میخانه شدن، به مراد قدرت گفتن و ره خود رفتن، یا این چهره‌ی متفاوت رند: رند عالم‌سوز را با مصلحت‌بینی چه کار، دل به دریا زدن، دست از همه چیز شستن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *