312سیاست؟ خیر، متشکرم! 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Skype
WhatsApp
Telegram
Print

محمدرضا تاجیک

یک

«سیاست؟ خیر، متشکرم!» رایج‌ترین موضع در میان مردم آلمان غربی تا اواسط دهه‌ی ۱۹۶۰ بود، اکثریت مردم پس از ماجرای رأی‌دادن به نازی‌ها، مثل بچه‌ای که دست‌اش از آتش سوخته باشد، به دخالت در سیاست پشت می‌کردند. جمهوری فدرال به‌جای روبه‌روشدن با «گذشته‌ی نزدیک»- اصطلاحی که برای دوازده سالِ حکومت نازی‌ها به کار می‌رفت– به این دلخوش بود که کلاً آن دوره و به‌خصوص کوره‌های آدم‌سوزی را به فراموشی بسپارد. کسانی که طی دهه‌های ۱۹۵۰ و ۶۰ به مدرسه می‌رفتند درس تاریخ را از عصر یونان و روم باستان تا عصر پرشکوه امپراتوری روم می‌خواندند. اما یک دوره‌ی کوتاه از تاریخ آلمان، از ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵، به‌طرز چشمگیری غایب بود. اکثریت جوان‌ترهای آلمان غربی به تجربه‌ی نازیسم و مشقات جنگ و چند سال پس از جنگ با پس‌کشیدن از کل امور سیاسی پاسخ می‌دادند. به‌خصوص در چشم آن‌هایی که زمانی عضو سازمان‌های جوانان حزب نازی بودند، از آرمان‌های عهد جوانی‌شان سوءاستفاده کردند و به آن خیانت شد. در نتیجه، از عقاید سیاسی خسته بودند و سیاست به نظرشان فقط تبلیغات و ایدئولوژی می‌رسید. هلموت شِلسکی، یکی از جامعه‌شناسانِ سرآمد آلمان غربی پس از جنگ که به روش تجربی کار می‌کرد، در مطالعه‌ای اساسی بر جوانان آلمان از ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۵، آن نسل را شکاک نامید و تلقی خونسردانه و مصلحت‌گرایانه‌اش نسبت به زندگی را ستود. شلسکی نگران غیرسیاسی‌شدنِ جوانان و کل مردم آلمان غربی نبود و آن را تحول لازمی می‌دید. طبق تحقیق او، آلمانی‌های جوان بیش‌تر به شغل و حرفه، تنعمات مادی و شادکامی در زندگی شخصی علاقه داشتند تا به کلیت متن سیاسی- اجتماعی.

 

دو

این نسل مخالفت خود را نه در برنامه و خواست‌های سیاسی، بلکه با علایق زیبایی‌شناسانه– که بیش از هر چیز در سبک لباس و موسیقی و سبک زندگی و روابط جنسی و بدن تجلی می‌کرد– بیان می‌کرد. به گفته‌ی دیک هبدیج، «سبک در خرده‌فرهنگ… سرشار از معانی است. تغییر و تبدیل‌های آن «مغایر طبیعت» و مخل روند عادی‌سازی است. این تغییرها، ژست‌ها و حرکاتی‌اند در جهت بیان سخنی که اکثریت خاموش را می‌آزارد، در برابر اصل وحدت و انسجام قد علم می‌کند و ناقض افسانه‌ی اتفاق‌نظر عمومی است». هبدیج، با استفاده از مفهوم هم‌ساختی کلود لوی-استراوس، استدلال می‌کند که سبک نمایانگر «جهشی بامعنی» است، چراکه خرده‌فرهنگ از آداب فرهنگی موجود تنها آن اشیایی را برمی‌گزیند که ارزش‌های اصلی خویش را در آن‌ها منعکس می‌بیند. کارکرد لباس‌های مشترک بین مرد و زن که بسیاری از عربده‌جوها و اگزیستانسیالیست‌های جوان آلمان غربی بعد از جنگ به تن می‌کردند رد نمادین نقشی بود که سنت به هر یک از دو جنس واگذار می‌کرد. در زمانه‌ای که زندگی زن با موفقیت‌اش در زناشویی سنجیده می‌شد، رد تصویری از زندگی مورد تأیید عامه نیاز به شهامتی شاید در حد اعتراض سیاسی داشت. از این‌رو، هر دو خرده‌فرهنگ‌- هم عربده‌جوهای طبقه‌ی کارگر و هم اگزیستانسیالیست‌های طبقه‌ی متوسط– در چشم حافظان اخلاقیات و فرهنگ مهارزننده نشانگر بحران در اقتدار بودند… این هم گسستی، اگر نگوییم فروپاشی‌ای، در بازتولید روابط و هویت طبقاتی، فرهنگی. هم از دست‌رفتنِ حرمت بالادستی‌ها و مسن‌ترهاست. روولف لیندر، درباره‌ی برداشت فرهنگ بزرگ‌ترها از رقص‌های مدرن جوان‌ترها می‌نویسد: «تقابل بین رقص‌های تند و رقص محترمانه‌ی کلاسیک نه تنها برخوردی میان دو سبک متفاوت رقص، بلکه دو نظام هنجارها بود: همان‌قدر که رقص محترمانه‌ی کلاسیک نه تنها بیانگر تربیت صحیح، بلکه نمایانگر بهترین رفتار شخص با تربیت (ظرافت، ذوق و حدنگه‌داشتن) هم بود، رقص تند حاوی پیامی بود ورای سرپیچی از قواعد رقص رسمی. «اطوار عجیب‌وغریب» و «شلختگی و بی‌قیدی» سرپیچی از همرنگی با جامعه و اصل «آدم این کار را نمی‌کند» به حساب می‌آمد که قواعد رقص را نوعی انضباط جسمی می‌دید. تعجبی ندارد که حافظان بزرگسال اخلاقیات در آن زمان اعتقاد داشته باشند که چنانچه انضباط شکسته شود فرهنگ هم فرو می‌ریزد.»  

 

سه

به‌نظر می‌رسد انسانِ ایرانی امروز نیز، با زبان گفتاری و نوشتاری و زبان بدن خویش، فریاد برآورده: «سیاست، نه متشکرم.» به بیان دیگر، انسانِ ایرانی امروز در نقش فرانکشتاین رمان مشهور «ماری شلی» ظاهر شده است. در این رمان، دکتر «فرانکشتاین» موجودی را خلق می‌کند که بعد از جان‌گرفتن، تبدیل به موجود مستقلی شده و دیگر از خالق خود دستور نمی‌گیرد و از کنترل خارج گردیده، همچون هیولایی که هیچ‌کس نمی‌تواند آن را کنترل نماید. این‌گونه می‌نماید که قدرت نظم و نظام مسلط، دیگر امکان و استعداد تولید و بازتولید سوژه‌ی وفادار خویش را ندارد، و حتی، نمی‌تواند همچون داستان «ویرانه‌های مدور» بورخس، سوژه‌ی وفادار خود را در عالم خیال به‌گونه‌ای بیافریند که به‌پا ‌خیزد و راه ‌افتد، و بر خلاف موجود آفریده‌ی دکتر فرانکشتاین، حیات او در گرو قدرت تخیل قدرتی باشد که او را در خیال خود آفریده است، و هرگاه این قدرت از تخیل بازایستاد، موجود خیالی نیز، دیگر حیاتی نداشته باشد. انسان ایرانی امروز، به‌ویژه نسل جوان، از عالم خیال و عالم نمادین قدرت بیرون پریده، و قدرت حاکم نیز، قادر نیست با حضور در تخیل و توهم و آرزو و احساس و شناخت و نگاه و باور و تفکر و گفتمان این نسل، آنان را به سوژه‌های منقاد خویش تبدیل کند. اما این «نه‌گویی» انسان ایرانی، نخست، به معنی «آری‌گویی» به سیاست از نوع و جنس دیگری‌ست، دو دیگر، این «نه‌گویی» در محدوده‌ی سیاست متوقف نشده و نتایج پیمایش اخیر نگرش ایرانیان حکایت از آن دارد که بسیاری از ایرانیان به دین (دین حکومتی) هم می‌گویند: «نه، متشکرم.» سه دیگر، این «نه‌گویی» از امکان و استعداد درنوردیدن ساحت‌های دیگر و رادیکالیزه‌شدن را دارد. و چهار دیگر، قدرت حاکم امکان جذب و خنثی‌سازی و توقف آن را ندارد. بی‌تردید، تنها راه مواجهه و مقابله اصولی و موثر با این «نه‌گویی»، نه‌گویی اصحاب قدرت و سیاست به خویشتن متوهم و متکبر و منجمدی است که تمام هستی آنان را تسخیر کرده است و آنان را رهزن راه خویش نموده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *