312بچه‌های ایرانی افلاطون 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Skype
WhatsApp
Telegram
Print

محمدرضا تاجیک

یک

در این اندیشه بودم که به تأثیر از کتاب «بچه‌های ژیواگو» (ولادیسلاو زوبوک) و با رویکردی متأثر (به‌طور نسبی) از تاریخ اندیشیدۀ هگلی، تصویری از صورتِ زیرین «میل و ارادۀ به حکومت اسلامی» در میان برخی از اصحاب قدرت و سیاست امروز ایران ارائه کنم، و در ضمن پاسخی برای این پرسش‌ها بیابم: آیا در پرتو این رویکرد می‌توان به ایضاح روند فزایندۀ نازایی و سترونی و تصلب گفتمان انقلابی- دینی در دوران پساانقلاب، به‌طور اعم، و دوران کنونی، به‌طور اخص، پرداخت؟ به بیان دیگر، آیا با تأملی انتقادی در مبانی اندیشگی حاملان و عاملان این گفتمان، می‌توان پرده از چهرۀ «اراده به قدرت/سیاستِ متافیزیکی» که در اکنونیت خود تجربه می‌کنیم، برکشید؟ آیا عبور از جمهوری اسلامی به حکومت اسلامی، همان لغزشگاهی نیست که سیاست دینی- انقلابی را به سیاست متافیزیکی بدل نموده است؟ و آیا خشونتی که از این رویکرد برمی‌خیزد، حکم طبیعت آن نیست؟ از همان آغاز چنین التفاتی، تردیدی نداشتم که سیاستِ متافیزیکی، ضرورتاً همان سیاستِ دینی نیست. از طباطبایی آموخته بودم، اگرچه برخی سیاست‌های دینی می‌توانند متافیزیکی باشند، اما، در عین حال، یکی از عوامل این متافیزیکی‌شدنِ سیاستِ دینی، می‌تواند فقدان التفات به مبانی نظری ناشی از الهیات باشد، و آموخته بودم که فیلسوفانی مانند لایبنیتس، فیشته، شلینگ، کانت، هگل و هایدگر، به‌رغم التزام دینی، تمایل متافیزیکی نداشتند. برای تدقیق و تعمیق بحث، لاجرم از آن شدم که در شناسه‌ها و خصیصه‌های «امر متافیزیکی» تأمل بیشتری داشته باشم تا خود بگوید اقتضای طبیعت‌اش کدام است. در یک نگاه کلی و گذرا، دریافتم رویکرد استعلایی/متافیزیکی، آن‌گونه که در بیان هایدگر مترادف افلاطون‌گرایی تعریف شده، مدعی حقیقت- انطباق با آرخه یا بنیانی استعلایی است که فراتاریخی و در ثبات، و هماره «غیر» را با تکینگی‌اش حذف و طرد کرده و صیرورت و کثرت را به کمک تأکید خود بر ثبات و وحدت، سرکوب می‌کند. این رویکرد، خشونتی نهفته در بطن و متن خود دارد، که به بیان دریدا، نوعی اضطرار و الزام متافیزیکی است. در ساحت آن، امکان نقادی و طرح پرسش وجود ندارد، لذا با نوعی «تکرارِ تکرار» یا تکرار بی‌تذکر و بی‌تفکر و بی‌تردید، مواجه‌ایم. از منظر این رویکرد، واقعیت را نه در خودِ واقعیت، بلکه در نیل آن به یک اصل استعلایی- متافیزیکی، جست‌وجو باید کرد. به دیگر سخن، واقعیت، امری تبعی، ثانوی و عارضی است که به‌خودی‌خود واجد هیچ ارزشی نیست و ارزش خویش را از همان اصل استعلایی که فقط و فقط به حاملان و عاملان این رویکرد (یا سوبژکتیویتۀ اهل حکمت و بصیرت) ارزانی شده، می‌گیرد. در این ساحت متافیزیکی، همواره با نوعی گره‌زدن مسئلۀ خلق و حفظ و بسط نظام حقیقت به مسئلۀ قدرت در حادترین صورت آن، یعنی سلطه، و قراردادن اهل بصیرت(!) در موضع اعمال سلطه بر شهروندان، و نیز، تبدیل مسئلۀ حقیقت، از مسئله‌ای صرفا متافیزیکی- منطقی به مسئله‌ای کاملاً سیاسی، و مستتردیدنِ عالم اقنوم روح و اقنوم عقل و اقنوم حقیقت و اقنوم انسان نیک و اقنوم بصیرت، در عالم مُثلی (امور کلی و عام، واحد، این‌همان، مجرد و نامادی، جاودانه و در سکون و دگرگونی‌ناپذیر) خویش، و برون از این عالم را، عالم اقنوم‌های گمراهی و سیاهی و تباهی و درگیر کون و فساد دانستن، مواجه‌ایم. افزون بر این، این رویکرد بر این فرض استوار است که اعتبار استعلایی‌اش امری فی‌نفسه و لنفسه است، لذا «دینداری»، «عدالت»، «علم»، «زیبایی»، «حقیقت»، «شجاعت» را از صفات گوهری و ذاتی خود می‌پندارد، و بر این باور اصرار می‌ورزد که وجود «پاک و نابِ هر واقعیت و حقیقت را در خویش، به‌عنوان رویکردی مبتنی بر «تفکر خردمندانه» و «چشم روح» و «چشم عقل» (در بیان افلاطون)– که متعلق شناخت‌اش نه اشیای متغیر جهان محسوس، که در مرز هستی و نیستی‌اند، بلکه «هست»های ثابت و در سکون لایزالی هستند که به معنای دقیق کلمه «هستند» و هماره همان که هستند می‌مانند– نهان دارد. دینداری را واجد «صورتی واحد» می‌داند، و هرچه دارای این صورت واحد باشد را، موافق دینداری تعریف‌ می‌کند. به حقیقت، وجهه‌ای عینی و ابژکتیو ‌می‌بخشد و آن را بدل به عنصری مطلق، فراتاریخی و تغییرناپذیر می‌کند که نه خلق، بلکه کشف می‌شود، و در فاصله‌ای بس دور از تاثیر هرگونه سوبژکتیویته انسانی است. (در این نوشتار از پایان‌نامۀ دکترای کامیار صفایی، تحت عنوان «پسا-حقیقت، هم-برون‌ایستی و رهایی از خشونت متافیزیک، در اندیشۀ جانی واتیمو و ژان‌لوک نانسی، و کتاب متافیزیک بوئتیوس، دکتر محمد ایلخانی، بهره فراوان برده‌ام).

 

دو

بچه‌های ایرانی افلاطون در ایرانِ امروز که قطعاً از فیلسوفی بهره‌ای نبرده‌اند و فلسفه و فلسفیدن نمی‌دانند که چه باشد، اما دفعتاً بازِ شاهی را بر دوش خویش نشسته دیده‌اند، از این منظر نظری، جمهوری اسلامی را تنها یک اقنوم در قوس صعودی یا یک میانجی محوشونده فرض می‌کنند که باید از آن عبور کرد و توقف در آن جایز نیست. جمهوری اسلامی، همان آستانۀ غار است، و برای پرواز به عالم والا و بالای حکومت اسلامی، باید از جمهوری گذر کرد. اینان، همچنین به حکم این مبانی متافیزیکیِ اندیشۀ خویش، بر این نظرند که: مردمان را اهلیت انتخاب نیست و هرچه آنان (به‌عنوان اهل طریقت و بصیرت) می‌گویند بگو و بکن، باید بگویند و بکنند. به پیروی از افلاطون، عدالت را آن می‌دانند که فرمانروایی از آنِ آنان (که خود را به گزاف و دروغ صاحبان خرد می‌دانند و به لحاظ وجودی در مرتبت رفیع‌تر) باشد و خشم و خشونت از آنِ دستیاران، و مردمان را که معادل عنصر میل هستند، تنها فرمانبری و اطاعت نصیب است. به بیان خودِ افلاطون، عقل و خشم باید جزء میل‌کننده را که بزرگ‌ترین و سیری‌ناپذیرترین جزء روح است، به‌دست گیرند و نگذارند از لذایذ شهوانی آن مایه برخوردار شود که روز به روز بر نیروی خود بیفزاید و وظیفۀ خاص خود را از یاد ببرد و در صدد برآید که آن دو جزء دیگر را زیر سلطه خود درآورد و بر آنان فرمان براند… زیرا فرمان‌دادن در خور او نیست و اگر عنان به‌دست او افتد تمام روح یکسره نابود می‌گردد. لذا مردمان هیچ‌گاه نباید بتوانند در معارضه با حکمران قرار گیرند و عملاً باید امکان هرگونه شورش از آنان سلب گردد، زیرا شورش و انقلاب فرودستان با ایجاد وضعیت آشفتگی و کثرت، هم وحدت کثیر و هم سکون شهر را از میان برمی‌دارد. از این منظر، تصویر آرمانی شهر بدل به کل واحدی می‌شود که در آن، آنان به‌واسطۀ انحصار در حوزۀ تعریف، وضع و مدیریت حقیقت، انحصار در حق حکمرانی را نیز به‌دست می‌آورند و به یاری پاسداران و البته به نام «سعادت تمام جامعه» حکم می‌رانند. در قاب و قالب نظری این عده از مردمان، دین و دینداری و حقیقت و واقعیت تنها آن صورت می‌یابد که از ازل تا ابد تنها نزد آنان به ودیعت نهاده شده‌ است. لذا سیاست در باور آنان، باید به حکم طبیعت خود قادر باشد جهان محسوسات که زندگی مدنی و اجتماعی در آن جریان دارد را مطابق جهان معقولی که آنان می‌فهمند، تغییر و سامان دهد، زیرا آنان در مقام کسانی که به دیدار ایدۀ نیک نائل آمده‌اند و از موهبت بصیرت و درایت برخوردار شده‌اند، تنها کسانی هستند که بر انجام این مهم ذی‌صلاح هستند، و نیز، تنها کسانی هستند که حق انحصاری تدبیر منزل و ادارۀ شهر و تربیت شهروندان را دارند. آن بصیرت و دانش که در نزد آنان است، به تصریح افلاطون، آنان را مجاز می‌دارد تا همۀ افراد جامعه را مطابق قانونی که خود وضع کرده «گاه، از راه آموزش، و گاه، با زور و اجبار با هم یگانه سازند»… و این قانون، نمی‌گذارد هر یک از شهروندان به روشی که میل دارد زندگی کند، بلکه از شهروندان برای پدیدآوردن یگانگی در جامعه سود می‌جوید. آنان، با رویکردی اشراف‌سالارانه، حق هدایت مردمان به منزل سعادت و رستگاری را تنها و تنها از آنِ خویش می‌پندارند. در تلازم معرفت و حقیقت و قدرت (حق حکمرانی)، همواره بهره‌بردن از قهر و تغلیب و خشم و خشونت را امری مباح و واجب می‌دانند، و از این‌رو، حقیقت و صدق در معنای منطقی کلمه، دیگر نه بحثی صرفا فلسفی و دینی، بلکه بحثی سیاسی می‌شود، زیرا تسلط بر حوزۀ تعریف، وضع و مدیریت حقیقت، مستقیماً به تسلط بر حوزۀ قدرت سیاسی می‌انجامد. در گسترۀ سیاستی که اینان می‌فهمند، هیچ منطقه‌الفراغی برای کنشگری «غیر» (غیرخودی) وجود ندارد. در این گسترۀ محدود و صلب و منجمد، همچنین تغییر نشانۀ عدم است و وجود حقیقی، با کثرت و غیریت بیگانه است. از این‌رو، اینان همواره عین خودشان هستند و چون عین خودشان هستند، عین حقیقت هستند. کارگزاران چنین رویکردی– با بهره‌ای آزادانه از بیان رورتی دربارۀ فلاسفه– نه فقط تلاش دارند الگوهای دیالکتیکی رویت‌ناپذیر را برای عوام ببینند، بلکه می‌خواهند مشغله‌ها و خیالبافی‌های خصوصی و شخصی‌شان دربارۀ هر چیز را به چیزی فراتر از خودشان ارتقاء دهند. به بیان دیگر، اینان از آن‌جا که مدعی دیدن و فهمیدن چیزهایی هستند که توده‌ها از دیدن و فهمیدن آن‌ها عاجز و ناتوان‌اند، نوعی نابرابری معرفتی و برتری‌نهادن برخی چشم‌ها و عقل‌ها بر برخی دیگر، و به‌تبع، حادترین شکل تبعیض و ستم را به جامعه تحمیل می‌کنند.

 

سه

بسیاری از اصحاب خرد استدلالی و دیالکتیکی و اهل تشخیص و تمییز امروز، نسبت به سربرآوردن چنین جریانی (ترکیبی از ناکثین و مارقین و قاسطین با مشرب اشعری‌گری) هشدار می‌دهند و به زبان‌ها و بیان‌های گوناگون اعلام می‌دارند و تنها راه برون‌شد از این رویکرد را، برون‌شدن از غار دوکسایی خودساخته، و دوری‌گزیدن از خویشتن خویش می‌دانند. افلاطون در تمثیل غار، زیرزمینی را تصور می‌کند که در آن مردمانی را به بند کشیده‌اند و آنان را پشت به دهانۀ غار که منبع نور است، نشانده‌اند. اینان، محکوم به آن‌اند که تنها به روبه‌روی خود بنگرند و جز سایه‌های روی دیوار هیچ نبینند و جز دربارۀ سایه‌ها سخن نگویند. در این حالت، تنها راه رهایی، پاره‌کردن زنجیر و برون‌شد از غار ذهنی- نظری و دیدن جهان برون از جهان سایه‌هاست. اما چه باید کرد زمانی که از یک‌سو، بچه‌های افلاطون داستان ما بدان خرد که افلاطون بدانان توصیه می‌کند، صورتی دینی بخشیده‌اند و عقل را در مقابل جهل ناپرهیزکار و بی‌دین، و در معنای نوعی آگاهی یا درک الاهی که همزمان شامل بازتاب مراقبۀ فوری، به‌یادداشتن (ذکر)، کشف و علم عمیق که بر تصدیق و تسلیم به قدرت الاهی دلالت دارد، و بدون آن، انسان از رابطه‌اش با نقشۀ الاهی جدا می‌ماند، به‌کار می‌برند، و از خرد جدلی و دیالکتیکی و منطقی و برهانی بهره‌ای نبرده‌اند و کماکان، در قعر تاریکی غار ذهنی خویش پنهان شده‌اند و از هر نوری سخت گریزانند، و از سوی دیگر، بسیاری از اهالی سیاست و حکومت امروز ما نیز، نسبت به خطر شالوده‌شکن و بن‌افکن این عده، حتی یک رگ‌شان هم هشیار نیست، یا اگر اندک هوشیاری هست، چون به قول سعدی بر مرکب تازنده (یا به تعبیر مولانا، مرکب استیزه) سوارند، هش ندارند که در آینده‌ای نه چندان دور توسط این گروه به ورطه‌ای خواهند افتاد که دیگر سود ندارد شناوری.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *