محمدرضا تاجیک
یک
در داستان تخیلی که در شهر Le Mans میگذرد، میخوانیم: جمعی از افرادِ از کار بیکار شده تصمیم میگیرند حزبی سیاسی تأسیس کنند. در میان این جمع، ویکتور نامی انتخاب میشود برای رهبری. او قرار است در نشست آتی حزب مشی سیاسی خود را برای رفقا روشن کند. ویکتور که هیچ ایدهی سیاسیای در سر ندارد به پارکی میرود تا حین قدمزدن افکارش را جمعوجور کند. در پارک روبهروی مرد بیخانمانی مینشیند. از خوش حادثه، مرد بیخانمان پر است از ایدههای سیاسی. او از ویکتور میخواهد زندانی را تصور کند که در آن زندانیانی قرار دارند. آنها هیچکار بدی نکردهاند. در زندان بهدنیا آمدهاند و باقی عمرشان را نیز قرار است در همانجا سپری کنند. در زندانبودن، از سرِ تصادف و تقدیر است: کسانی در زندان بهدنیا میآیند و کسان دیگری خارج از زندانن- این شرایطْ وضع طبیعی امور است.
روزی زندانیان از این وضع خسته میشوند و شروع به اعتراض میکنند. در همین اثناء ذخیرهی غذایی زندان نیز تمام میشود. در این شرایطِ استثنایی باید هر چه سریعتر فکری بهحال غذای زندانیان کرد، وگرنه تمام آنها از گرسنگی جان خود را از دست میدهند. درست در همین وضعیت به زندانیان حق تعیین نماینده داده میشود. دموکراسی در زندان برقرار میشود. در اولین قدم آنها فردی با گرایش چپ را بهعنوان نماینده انتخاب میکنند. به عقیدهی او کمبود غذا نوعی بیعدالتی است و اول باید عدالت را برقرار کرد. اما زمان بر وفق مراد این نماینده نمیگذرد و مشکل غذا همچنان بهقوت خویش باقی میماند. برای همین او را عزل و نمایندهای با گرایشات راست جایگزیناش میکنند. این نمایندهی دستراستی راهحلهای دیگری برای رفع مشکل غذا پیشنهاد میدهد. واقعیت آن است که زندانیان چندان به راست یا چپبودن نماینده اهمیتی نمیدهند. تنها چیزی که برای آنها مهم است برطرفکردن کمبود غذای زندان است. از پسِ این اتفاقات، کمبود غذا به مهمترین مسئله زندان تبدیل میشود و در دستور کار قرار میگیرد. زندانیان به تنها چیزی که فکر میکنند غذاست. مرد بیخانمان چنین نتیجه میگیرد که این وضعیت چیزی جز دوز و کلک نیست. حتی اگر روزی مسئلهی غذا چه از سوی راست و چه از سوی چپ حل شود، وضعیتِ کلی همچنان مانند قبل دستنخورده باقی میماند: زندانیان ممکن است بهقدر کفایت غذا پیدا کنند اما آنها همچنان در زندان باقی خواهند ماند. موضوع سیاست، مرد بیخانمان نتیجه میگیرد، کمبود غذا نیست، بلکه خودِ زندان است.
دو
نظم اجتماعیِ مستقر در جامعهی امروز ما، به وضعیتی «طبیعی و از پیش موجود» برای حکومت و مردم تبدیل شده است. این بسترِ از پیش موجود، به برخی اقتدار میبخشد و برخی دیگر را به زیر سلطه میکشاند، و وضعیت را طبیعی میسازد. این بسترِ طبیعیپنداشتهشده، «جایگاهِ سخنگفتنِ» خاصی برای مردمان (همچون زندانیان که میتوانند از غذای زندان بهجای خود زندان سخن بگویند) فراهم و از این رهگذر صدای آنان را به پارازیت تبدیل میکند. پارازیتی که اعتراض را بیان میکند، ولی این دیگر صدایی نیست که نظم مستقر را بهچالش کشد. سه مفهوم کلیدی که برسازندهی این وضعیت و فضا هستند، عبارتند از: نخست، پلیس: آن کلیتی که اشاره به نظم اجتماعی مستقری برای حکمرانی دارد که در آن به هر فرد جایگاه «مناسب»ی درون نظم بهظاهر طبیعیِ چیزها اختصاص یافته است. پلیس بر سازمان فضاییِ بخشبندیشده (بخشبندی امر محسوس) بنا شده است که اصل زیرین آن اشباع است (غیاب خلاء و غیاب مکمل). از منظر پلیس، جامعه تشکیلشده است از گروههایی که شیوهی عمل خاص خود را دارند، مکانهای خاصی برای انجام چنین عملهایی دارند و شیوهی بودن خاصی منطبق با چنین مکانها و چنین اعمالی دارند. برای نمونه، در برخی مکانهای فقط میتوان پارازیت تولید کرد، و در برخی دیگر، میتوان سخن گفت، کارهایی مشخص باید در ساعات مشخصی انجام شوند، فضاهای عمومی برای رفتارهای صلحآمیز طراحی شدهاند و نه اعتراض و… . از این منظر، حتی سیاست هم در نظمِ بخشبندیشدهی پلیس، مکان «مناسب» خود را دارد. پس، پلیس همان رژیمی نظمدهنده است: رژیمی که همزمان ۱) نهادی انضمامی، و ۲) میدان نیروی نامرئی است. میدان نیرویی که منبعث از جبریتی ساختاریست. پلیس، تمام فعالیتهایی است که به کمک توزیع مکانها، نامها و کارکردها نظم را برقرار میکند. پلیس، بیش از هر چیز، شیوهی انضباط بدن است. نظمی که شیوهی عمل، شیوهی بودن و شیوهی حرفزدن را تعیین میکند. نظمی که به هر بدن نام، مکان و وظیفهی مناسباش را تخصیص میدهد. پلیس نظمِ امور مشاهدهپذیر و امور بهکلام آمده است، نظمی که اجازه میدهد فلان فعالیت قابل مشاهده شود و دیگری خیر، فلان سخن در قالب گفتار درآید و دیگری در قالب پارازیت. دو دیگر، سیاست: که با غیاباش مشخص میشود. مانند تعریفکردن غذا بهعنوان مسئلهی زندان، درحالیکه زندانیان همچنان محدود و محصور در «جایگاه سخنی» هستند که پیشتر سازمان فضایی برایشان پیریزی کرده است. پس، امکان سیاستْ از جایی آغاز میشود که شمارش اجزاء و جانماییشان به چالش کشیده میشود. سرشت سیاستْ ملتهبکردن این آرایش و ترکیببندی است: ملتهبکردنی که با اضافهشدن یک ناجزء (no-part) به اجزاء قبلی و دگرگونکردنِ کل آغاز میشود. سیاست وقتی آغاز میشود که انقطاعی در نظم پلیس شکل بگیرد. وقتی نظم طبیعیِ سلطه بهوسیلهی قرارگیری/تاسیس جزئی ناجزء (امر شمارشناشده) گسسته میشود. سه دیگر، دموکراسی: که خیلی نحیف و لاغر (مانند دموکراسی موجود در زندان برای انتخاب نماینده) شده است.
سه
دقیقهی سیاسی اما، همان لحظهایست که کلیت نظم مستقر به چالش کشیده میشود. در غیاب سیاست، زندانیان تا آخر در زندان و تحت حکومت و سلطه باقی خواهند ماند، و در حصار محدودههای از پیش موجود که مسائل و پاسخهایاش نیز، از پیش موجود است، محصور میمانند. رانسیر، در «ده تز در باب سیاست» مینویسد: «سیاست اعمال قدرت نیست. یکی گرفتن سیاست با اعمال قدرت و برابر دانستن آن با نزاع برای تصاحب قدرت، در واقع، گریختن از سیاست است. اگر سیاست را انگارهای در باب قدرت یا تأمل دربارهی زمینههای مشروعیت قدرت بفهمیم، در حقیقت، قلمرو سیاست را که شیوهی اندیشیدن است تقلیل دادهایم». سیاست مستلزم مختلکردن و برهمزدن نظم پلیس است که در این نبرد اصل راهبرش برابریست. لاکلائو و موف، توضیح میدهند که جامعهی بهتمامی اشباعشده (بهعبارتی فروبستن تام و تمام امر اجتماعی) ممکن نیست، چراکه همواره فقدان (یا مازادی) وجود دارد که پرکتیسهای هژمونیک سعی در پُرکردناش دارند. همین فقدان یا مازاد است که پرکتیسهای هژمونیک را ممکن میکند، زیرا هژمونی بر ویژگی گشوده و ناکامل امر اجتماعی استوار است. بنابراین، هژمونی همواره ناکامل است و از بستر آنتاگونیستی تغذیه میکند: در بستر منازعات پیاپی. پلیسِ رانسیر نیز، هرگز نظمی تمامشده و ساکن نیست. فقدان یا مازاد در نظم پلیس درست همان دقیقهی برسازندهی امر سیاسیست. بنابراین، سیاست امکانی همیشه در جریان است، چرا که «امور پیشاپیش موجودِ» (givens) نظم پلیس، نه ابژکتیو بلکه همواره محل نزاعاند. امکان سیاستْ از جایی آغاز میشود که شمارش اجزاء و جانماییشان به چالش کشیده میشود. سوژهی سیاست، «مردم»اند؛ نه مردمی که در قالب «مجموعهای از اعضاء اجتماع یا طبقه کارگر حاضر میشوند، بلکه مردمی در قامت «قدرتِ یکی دیگر (One more)، قدرت هرکس(the power of anyone) . از این منظر، میخواهم بگویم، سیاست همان کنش نظری و عملی معطوف به رهایی از زندان، و تخطی و امتناع از سیطرهی امر محسوسی است که شیوهی بودن و زیستن و کنشورزی سیاسی بهظاهر دموکراتیکِ در حصار را طبیعی میکند، سیاست همان نفی وضعیت «طبیعی و از پیش موجود»ی است که صدای مردمان را به پارازیت تبدیل میکند: همان پارازیتی که کنش شبهدموکراتیکِ فریبآلودِ مؤید و مقومِ قدرتِ حاکم و نظم مستقر را ممکن میکند.
چهار
اکنون، در پرتو آنچه گفته شد، میخواهم به طرح این پرسش خطر کنم که کدام کنش در شرایط کنونی کنشِ سیاسی تعریف میشود: آن کنش که معطوف به عبور از روزنه است، یا آنکه نافی و انکار روزنه بهمثابه یک «پارازیت» است؟ به بیان دیگر، آیا میتوان در پرتو تعریف سیاست بهمثابه «علم ممکنات» عبور از هر روزنهای را (در هر شرایطی) کنشِ سیاسی نامید؟ بسیاری از پیروان مکتب روزنه، همچون اشراف روسی که بعد از پیروزی انقلاب بلشویکی، سالها به عبث گیلاس ودکاهای خود را در کناره رود ولگا بهسلامتی بازگشت «تزار نیکلای دوم» سرمیکشیدند، هربار که در مقابلشان روزنهای گشوده میشود، گیلاس آرزو و خیال و فانتزی خود را به امید گشودهشدن در و دریچهای در پسِ آن سرمیکشند، و هربار نیز، همچون زنان و مردان و جوانان و پیرانِ شعر کتیبۀ اخوان ثالث، در پسِ هر روزنه با این نوشتار کتیبه مواجه میشوند که کسی راز سیاست را داند که از این روزنه به آن روزنه را فرج داند و همچون روح هملت دریدا، همواره عزم کند از هر روزنه عبور کند، اگرچه در آخر روز، آنچه نصیب میبرند، همان عزمکردن متوالی (یا توالی عزمها) باشد، و لاغیر. از منظر اینان، نفسِ روزنهشناسی و روزنهگشایی، سیاست است. سیاست، ضامن نتیجه (اینکه در پسِ هر روزنه چه حاصل میشود) نیست، بلکه ضامن وظیفه است، و وظیفه نیز، ناظر بر درک روح بیقرار روزنهها و عبور بههنگام از آنان است. تردید ندارم که گاه سیاست همین عبور بههنگام از یک روزنهی بیقرار است، اما این نفس «عبور» نیست که این کنش را سیاسی میکند، بلکه نتیجهای است که از آن حاصل میشود. پیروان این مکتب، باید به زبان تجربت به ما بگویند که اگر امروزمان بد است، فردای عبورمان از روزنه بتر نیست، بگویند آیا در پسِ این روزنه تواند بود روز شیرینی که با مردمان آشتی باشد، یا شاخهای گل در یکی گلدان روی تاقچهی شکستهی نگاه و احساس مردمان تواند بود. اینان باید بگویند در پسِ روزنههایی که از آنان به امید بهینفردایی گذر شده است، ناگه غروب کدامین ستارهی امید، ژرفای شب مردمان را بیش کرده است، و کدامین هیولای هول با نفسدودهایاش چراغ نیممردهی زندگی آنان را خاموش کرده است. شاید بگویید صحبت از دردناک روزی است که در پس این روزنه به انتظار نیامدن ماست. ما رهروان راه روزنه، این روز تلخ میبینیم و میخوانیم: ای لحظههای گریزان صفای شما باد، دمتان و ناز قدمتان گرامی؛ سلام! اندر آئید. این شهر خاموش در دوردست فراموشی، جاودان جای شما باد… و میافزایند: اگر درک اسلاف ما و ما از این روزنهها و عزم اسلاف ما و ما برای عبور از آنها نبود، بهجز دهکوری دور از معبر، نامش ایران، نمیدیدید، باری صدایی جز صدای ویرانی نمیشنیدید. نمیدانم، شاید این گفته راست باشد و شاید نه. اما میدانم امکانهای بعد از هر روزنه، به بیان اخوان ثالث، هر کدامشان برگی از باغیست، و از بسیارها تایی. لذا هر روزنه و ضرورت عبور از آن، مبتنی بر منطق درونماندگار خاص خویش است و نمیتوان حکم یکی را بر آن دیگر جاری کرد. پس، ضرورتپرودگی عبور از یک روزنه، بستگی تام به برایند منطقی میان فرصتها و تهدیدات یا نتایج و هزینههای آن دارد. اصحاب روزنه، نسبت به آنچه مردمان را بدان میخوانند، مسئول هستند. آنان باید به مردم اطمینان بدهند که اگرچه در پس و پشت این روزنه بهارانی نیست، اما حداقل شاخهای گل در یکی گلدان هست، و یا این اندازه مسئولیتپذیر باشند که به امید شاخهای گلی، مردمان را از انگیزه و انگیختهی کنشگری و زایش تهی نکنند. هانا آرنت، به ما میگوید: در عصر تاریکی پناهبردن به امید و روشنایی نامعلوم در آینده، کاری بس ابلهانه و بیهوده است و بهجای صبر و انتظار بر اصلاح امور، کنشگری یا زایش را پیشنهاد و ترجیح میدهد: یعنی اقدام در لحظه یا حضور در اکنون. او امید را مانعی خطرناک بر سر کنشهای جسورانه در عصر تاریکی میداند. او اعتقاد داشت دلبستن به امید بود که بسیاری را به بیچارگی کشاند. امید بود که افراد را با روگرداندنشان از جهان پیشرو به نابودی برد. امید بود که افراد را از کنشهای شجاعانه در عصر تاریکی بازداشت. او بهجای امید، زایش را مینشاند. زایش شرط ادامهیافتن موجودیت بشر، معجزهی تولد، آغاز نو نهفته در هر تولدی است که کنش را ممکن میسازد، خودانگیز و پیشبینیناپذیر است. زایش بدین معناست که همیشه قادریم خود را از وضع موجود جداکرده و چیزی نو را آغاز کنیم، اما نمیتوان گفت آن چیز چیست. به هنگام سختی، امید شاید نتواند به نجاتمان بیاید ولی زایش چنین توانایی دارد. شاید، وقت آن رسیده که چشمهامان را بشوریم و جور دیگر به سیاست بنگریم، و سیاست را کنشگری و زایشی فهم کنیم که به انتظار «امکانیتی» نمینشیند، بلکه خود هر لحظه در کار خلق و آفرینش ممکن از درون ناممکن میشود.