- آرمان امیری
در صحنهای از فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟»، فرهاد، با بازی «علی مصفا» در برابر خانه «گلی» با بازی «لیلا حاتمی» روی سر میایستد. فرهاد از سالهای کودکی عاشق گلی بوده اما هرگز فرصت نکرده این عشق را بر زبان بیاورد. گلی بزرگ شده، به فرانسه مهاجرت کرده، آنجا تشکیل خانواده داده و حالا پس از سالها، بیهیچ شناخت و حتی آگاهی از وجود عاشقی همچون فرهاد، برای مدت کوتاهی به زادگاهش بازگشته است. در طول این مدت کوتاه، فرهاد مدام بر سر راه او قرار میگیرد و تا مدتی این ملاقاتهای ناخوانده گلی را به زحمت انداخته و حتی عصبانی میکند. این شیوه از ابراز عشقهای افراطی و یکجانبه، در منطق انسان مدرن قابل پذیرش نیست. به همین دلیل بود که پخش فیلم بلافاصله واکنشهایی را برانگیخت. بسیاری معترض شدند که این برخوردها دیگر معنای عشق ندارد و نوعی مزاحمت است. گروهی از فعالان حوزه زنان حتی پا را از این هم فراتر گذاشتند و فیلم را با تعابیر شدیدتری مورد حمله قرار دادند و نسبت به آنچه توجیه و تقدیس آزار زنان مینامیدند، معترض شدند. تمام این جدالها، نه تنها از پیش قابل تصور بود، بلکه حتی میتوان گفت خود فیلم اساساً پیشدستانه بدانها معترف بود.
عشق در تعابیر کلاسیک شرقی، یا دستکم ایرانی آن، سرشار از پیچیدگی و رازآلودگی است. هرچه مسیر این عاشقی ناهموارتر، و پایداری عاشق استوارتر باشد، عشقورزی او مقدستر و نابتر ترسیم میشود. عجیب اینکه پایداری در راه سنگلاخ عاشقی، با مهر و دلجویی معشوق تسهیل نمیشود؛ چرا که بیوفایی و بدعهدی معشوق، بخشی همیشگی در عاشقیهای اسطورهای است. تیرهای زهرآگین جفا که نهتنها عاشق را از خود نمیراند، بلکه او را بیشتر جذب میکند:
بر من در وصل بسته میدارد دوست / دل را بعنا شکسته میدارد دوست
زین پس من و دل شکستگی بر در دوست/چون دوست دل شکسته میدارد دوست
گرچه فرهاد، بهظاهر از همین فرمول کلاسیک پیروی میکند، در نقطه مقابل او، گلی، هیچ شباهتی به معشوق سنتی ندارد. او از سر یک میل نهان نیست که کوزه عاشق بینوا را میشکند. قصد ناز کردن و نیاز خریدن ندارد. او به واقع، انسانی مدرن است که حتی از درک معنا و دلیل اعمال فرهاد هم عاجز است. به واقع، او همچون بیگانهای است که از فضا رسیده و نهتنها تمامی رفتارهای فرهاد را بیمعنا و توجیهناپذیر مییابد، بلکه به مانند منتقدان فیلم، تمامی آن رفتارها را مصادیقی آشکار از آزار و مزاحمتهای خیابانی و ای بسا جنسیتی قلمداد میکند.
جهانی که گلی از آن آمده، سرزمین عجایبی نیست که در آنجا هرکس مقربتر و مقبولتر باشد، «جام بلا بیشترش میدهند». گلی، به دنیای مدرنی تعلق دارد که به تعبیر ماکس وبر، عقلانیتاش، به افسونزدایی از جهان برخاسته است. بنیان این جهان عقلانی، بیزاری از هرگونه درد و رنج انسانی است. شعارش درد کمتر و لذت بیشتر است. آرامش را در حفظ و نگهداری زخمهای کهنه نمیجوید و در برابر آنکه میخواند: «از دوست به یادگار دردی دارم/کان درد به صد هزار درمان ندهم»، بدون لحظهای درنگ نشانی یک روانپزشک را پیشنهاد میدهد.
وبر، در توصیف جهان عقلانی مدرن از استعاره «قفس آهنین» استفاده کرد. به باور او، عقلانیت مدرن پاسخهای انسان را مدام محدود و محدودتر میسازد. از پیچیدگی و رازآلودگی هر انسان میکاهد و همواره نسخههایی از پیش تعیین شده را تجویز میکند. بدین ترتیب، در یک معنا، مدرنیته، آزادی را از انسان سلب کرده و او را در چنین قفسی گرفتار میسازد. او در نهایت به این نسخه رسید که: اگر کسی بخواهد تمامیت عقلانیاش را حفظ کند یا باید تقدیر زمانهاش را با شهامت بپذیرد و خود را مهیای زندگی کردن در دنیای فاقد معنا و فاقد آزادی نماید، یا از عقلانیت دست برداشته به آغوش کلیساهای سنتی برگردد.
بدین ترتیب، وبر، تقدیر جهان را به صورت پیکانی یک سویه تصور میکرد. پیکانی که جهت آن از سنت و جوامع سنتی به سوی عقلانیت و جوامع مدرن نشانه رفته است. با همین پیکان است که ظهور یک فرهاد، در جهان زیستی یک گلی، دقیقا به مثابه همان تصویر معروف فیلم، به مانند ظهور یک انسان وارونه است. در واقع خود فیلم نیز خیلی زودتر از منتقداناش، اعتراضات آنها را پیشبینی کرده و به این وارونگی در جهانها تاکید دارد. اما آیا همه چیز در همین سطح متوقف میماند؟ آیا حکم نهایی بر آن است که فرهاد صرفا یک وارونگی زیستی، یا به تعبیر دیگر، یک نابهنگامی زمانی و موجودی متعلق به یک گذشته محکوم به فراموشی است؟
خوانش جهتدار و یک سویه وبر از تاریخ، یکی از فراگیرترین ذهنیتهای سیاسی و جامعهشناختی را رقم زد. حتی در کشور ما نیز همچنان این خوانش سیطرهای گسترده، دستکم در ابعاد عامیانه و ژورنالیستی دارد. بسیار شنیدهایم که در توصیف کشور ما، از تعبیر «جامعه در حال گذار» یاد میشود. این تعبیر نیز همچون روایت وبر، به جهانی یک سره سنتی در گذشته و جهانی یکسره عقلانی و مدرن در پیش رو باور دارد و گمان میکند که ما در حال طی این مسیر هستیم. چنین نگرشی، با تمایزگذاری آشکاری میان سنت و مدرنیته، عملا میان شهروندان جامعه نیز حصارهایی غیرقابل عبور میکشد و آنها را به «انسانهای سنتی» (گاه مترادف متحجر) و «انسانهای مدرن» (گاه مترادف روشنفکر) تقسیم میکند. همه چیز اما همینجا به پایان نمیرسد.
«فرد دبلیو ریگز» (Fred W. Riggs) در جریان تحقیقات خود نشان داد، تفاوت اصلی میان جوامع توسعهیافته با دیگر جوامع (از جمله جهان سوم)، در کارآمدی ساختارها و نهادهای این جوامع است. در عین حال او دریافت که عملا نهادها یا ساختارهای کارآمد با سازوکارهای ناکارآمد، همواره به صورت تؤامان وجود دارند. وضعیتی که ریگز از آن با تعبیر «جوامع منشوری» یاد کرد. نظریه جوامع منشوری، به سرعت بر وضعیت فرهنگی جوامع نیز منطبق شد. به بیان دیگر، ما هیچ جامعهای نداریم که یکسره و بهصورتی ناب «سنتی» یا «مدرن» باشد. در مدرنترین جوامع جهان، رگههایی آشکار از سنت به چشم میخورد. برای مثال، به سنت دیرپا و همچنان تاثیرگذار کلیسا یا اهمیت نهاد خانواده در کشور آمریکا دقت کنید. یا قواعد و رسوم سنتی که مجلس نمایندگان بریتانیا همچنان از گذشته دیرین خود حفظ کرده است.
به صورت متقابل، در سنتیترین جوامع نیز نشانههای آشکاری از بروز مدرنیته به چشم میخورد. از نهادهای بوروکراتیک (که در نظریه وبر شاخصه و معیار اصلی مدرنیته بود) تا ابزارها، کالاها و رفتارهای مصرفی و شهرنشینی مدرن. یک قدم اگر فراتر برویم، حتی میتوانیم به این ادعا برسیم که: ما نه تنها جوامع کاملا مدرن یا جوامع کاملا سنتی نداریم، بلکه حتی در ابعاد یک انسان نیز انسانهایی کاملا مدرن یا انسانهایی کاملا سنتی نداریم. علاوه بر سیستمهای ما و جوامع ما، حتی خود ما نیز عموما منشوری هستیم!
تصویر روحانیون فعال در شبکههای اجتماعی که با گوشیهای هوشمند و بهرهگیری از مدرنترین متدهای بازاریابی در حال ترویج سنت ناب اسلامی هستند، یا کشاورز روستانشینی که از صدای خوش چوپان آبادی فیلم میگیرد و در شبکههای اجتماعی به اشتراک میگذارد، یا مدیران تماما بوروکراتی که در زیست شخصی خود اسیر تعصبات ناموسی هستند، یا حتی ساقیانی که در ماههای مقدس فروش مشروبات را متوقف میکنند، همه و همه نشانگر ابعاد منشوری زیست و شخصیت خود ما هستند.
بدین ترتیب، سنت، دیگر پدیدهای صرفا مربوط به گذشته نیست. به همان میزان، مدرنیته نیز تنها به افقهای آینده پرتاب نمیشود. گویی در جهانی به سر میبریم که بهجای ثبات زمان و تغییر جغرافیا، اسیر ثبات جغرافیا و تغییر زمانهاست! ما همه انسانهایی نیستیم در قرن ۲۱ که صرفا در کشورها یا شهرهای مختلف جهان زندگی میکنیم. ما گاهی انسانهایی هستیم کاملا در کنار هم که در زمانهای بهکلی متفاوت به سر میبریم. حتی خود ما نیز هر لحظهای در همان جایی که هستیم به یک برهه زمانی پرتاب میشویم. یک لحظه از احساسات یا علایقی پیروی میکنیم که مربوط به گذشتهای دور است. لحظه دیگر، چنان میخواهیم عقلانی تصمیم بگیریم که گویی به عصر رباتهای آینده تعلق داریم. این پس و پیش شدنهای زمانی انسانها به سوءتفاهمهای مداوم میانجامد و وضعیت منشورهای دوّاری را رقم میزند که هر لحظه وجهی متفاوت از خود را در برابر دیگری قرار میدهند. آنجاست که گویی به صورت مداوم و در هر مواجهه جدید باید از همدیگر بپرسند: معذرت میخواهم، در دنیای شما ساعت چند است؟